چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«“ مهدی رضائی “ ۱۹ ساله را آن‌قدر ش/کنجه می‌دهند که فشار خونش به ۵ می‌رسد و ۲۰ کیلو هم لاغر می‌شود … او را دست‌بند قپانی زده و به چنگک آویزان می‌کنند ولی او به سختی مقاومت کرده و سخنی به نفع دژخیمان به زبان نمی‌آورد این‌بار مأموران “ ساواک “ مهدی رضائی را روی اجاق گاز می‌سوزانند اصغر بدیع‌زادگان را یک ساعت روی اجاق گاز می‌سوزانند تا بوی گوشت سوخته همه‌جا را فرا گرفت امّا او بدون‌توجه “ سوره والعصر “ را قرائت می‌کرد مأموران ش/کنجه این‌بار او را به پشت روی اجاق خوابانیده و پس از گذشت چهار ساعت آتش به استخوان‌های ستون فقراتش رسید و سرفراز سر بر بستر شهادت گذاشت. دژخیمان “ساواک” سراپای مجاهد قهرمان “ محمّد عسگری‌زاده “ را با قیچی سیمی چیدند و نمک‌پاشی کردند! دست و بینی مجاهد شهید “ محمّد حنیف‌نژاد” را شکستند و سپس پارچه‌ای خیس بر روی بدن او پهن کرده و با اطوی داغ روی آن کشیدند تا تمام سطح بدن او تاول بزند آن‌وقت تاول‌ها را می‌ترکاندند و بار دیگر اطو کشیدن را تکرار می‌کردند.

“ دکتر رضا براهنی” نویسنده معروف ایرانی که بیش از ۱۰۲ روز زندانی ساواک بوده است می‌گوید: در روزهای نخست بازداش/ت‌ام با کابل‌های سیمی کف پا و دست‌هایم می‌زدند. بعدن رئیس ش/کنجه‌گران انگشت کوچک دست مرا شکست و گفت: اگر اعتراف نکنی به زن و دخترت در جلوی چشمانت ت/ج/ا/و/ز خواهم کرد.

دکتر رضا براهنی مشاهده نموده که چه‌گونه یک زن/دانی سیزده‌ساله هنگامی‌که خانواده‌اش برای ملاقات او آمده بودند یکی از سربازجویان را با این کلمات معرفی می‌نماید: ایشان همان آقایی هستند که با من با اعمال زور عمل ج/ن/س/ی انجام داده‌ است. “ ساواک “ برای اعمال جن/سی اجباری حتّا از حیوانات وحشی که برای همین منظور ترتیب داده شده بودند استفاده می‌کرد.

از جمله این حیوانات “ خرس” بوده است. “ ساواک” برای آن‌که شکنجه جنبه‌ی روانی هم داشته باشد، زنان زندانی را در برابر شوهران و یا پدران خود موردت/ج/ا/و/ز قرار می‌داد و یا به‌عکس زنان و دختران زندانیان را جلوی چشم آن‌ها مورد ت/ج/ا/و/ز قرار می‌دادند.

“ اشرف دهقانی” یکی از چریک‌های زن که مدّت‌ها اسیر دژخیمان “ ساواک “ بوده است درمورد شک/نجه‌های اعمال شده درباره‌ی خود می‌گوید: در خلال بازجویی بارها با رفتارهای ضدانسانی و ضداخلاقی مأموران ساواک مواجه شدم.»

مواردی نیز وجود دارند که خانواده‌های زندانیان سی/اسی هرگز درباره‌ی دست‌گیری بستگان خود مطلع نشده‌اند و حتّا تا مدّت‌ها نمی‌دانستند آن‌ها در کجا به‌سرمی‌برند. این امر یک نوع فشار روانی برای زندان/یان تلقی می‌شد.»

صفحه‌های ۴۸، ۴۹، ۵۲ و ۵۳ از کتاب اسرار زندان اوین، ترجمه و تألیف اسکندر دلم، تیراژ ۵۰۰۰ جلد/ انتشارات بهروز

فرمان‌آرای بنده‌ی خدا گفته فیلم شبیه عکسی است که چشم و دهانِ آن را درآورده باشند! پس نمی‌توان از خاک آشنا (۱۳۸۶) انتظار بیش‌تری داشت حتّا اگر یک نفر آقا رضای کیانیان در فیلم باشد که این‌بار نقش یک نقّاش منزویِ سبیلو را بازی می‌کند، نام‌برده که «نامدار» نامیده می‌شود رخت از غوغای شهر بسته، به کنج عزلت خزیده و از همه‌ی عظمتِ خانه‌اش، در تاریکِ تنگِ زیرزمینی بی‌روزن، بساط رنگ و روغن راه انداخته است و طرح می‌زند و تصویر می‌کشد تا «سالاری»جون بیاید، از تابلوهای آفریده نمایش‌گاه برپا کند و الی‌آخر‍ که حتّا اگر فیلم را ببینید ذهن‌تان پُر از حفره‌های خالی باقی خواهد ماند بی اتصال بخش‌های مختلف داستانِ این فیلم به‌هم. یعنی به همین شدّت درهم و پُرابهام، که گفته می‌شود علّت اصلی بابت سانسورجات بوده است برای اکران عمومی وگرنه فیلم کلّی از جوایز خانه‌ی سینما را درو کرده برای خودش.

از همه‌ی فیلم توجّه شما را جلب می‌کنم به اون‌جایی که «نامدار» قصه‌ی آشنایی و دل‌بستگی رو تعریف می‌کنه برای «خاتون» و «خاتون» می‌گه یه‌طوری از دل‌بستگی حرف می‌زنین انگار مرض باشه و بیفته به جونِ آدم و «نامدار» می‌گه کاشکی حتّا مرض، که مرض درمون داره امّا دل‌بستگی هیچ چاره‌ای نداره برای خلاص، مگه دل‌شکستن!

و اون‌جایی که «بابک» از «نامدار» می‌پرسه چرا اومده توی اون زیرزمین نقّاشی می‌کشه وقتی همچون منظره‌ی قشنگی بیرون از خونه وجود داره و «نامدار» می‌گه به دهاتِ موردنظر نیومده برای منظره‌کِشی که اومده با خودش خلوت کنه و تخیّل خودش رو مصوّر کنه و یه‌سری تابلوهای «نامدار» رو می‌بینیم که شکلک‌های عجیبِ سیاه و سفیدی هستند از تعدادی انسان با چشم‌های قلمبه‌ی‌ گنده و …. کلن هول‌ناک دیگه. بعد، «بابک» کنایه می‌زنه به «نامدار» که شما از تخیّل‌تون نمی‌ترسین؟

بعد، اون بازی‌های نچسب دوست‌های «بابک» و «مهرماه» هم بود.

مرتبط؛

+ سرانجام خاک آشنا (روزنامه جام‌جم)

+ درخشش خاک آشنا (تبیان)

+ خاک آشنای ناآشنا! (از زندگی)

+ سکانس‌های سانسورشده‌ی خاک ‌آشنا (YouTube) دانلود (rapidshare)

+ گفت‌وگو با هدایت هاشمی بازیگر کاراکتر حذف‌شده‌ی خاک آشنا (روزنامه اعتماد)

{عکس}

ثبت می‌شود در راستای معلّق‌بودگی این‌جا از دی‌روز ظهر تا ظهر ام‌روز (نهم و دهم آگوست) تا در اوّلیّن فرصتِ ممکن … بماند! مگر لعنت خدا.

«یادم آمد فکر کرده بودم مگر می‌شود عاشق دختر یک حاجی‌فیروز شد. فکر کرده بودم چرا نشود. مگر چه چیزش از آن قُزمیت‌های دیگر کم‌ترست. موهاش فقط کمی هَپلی‌ترست. آن هم لابد برای خوابی‌ست که دیده بود یا انتظاری که کشیده بود. حتّا این فکر احمقانه را کردم که انتظار را برای من کشیده بوده و آن‌قدر مطمئن شدم که توی چشم‌هاش دیدم، برای لحظه‌یی فقط، که بم می‌گوید دی‌شب خوابم را دیده بوده و ام‌شب منتظرم مانده بوده و از این فکرهای احمقانه‌ی شیرین.»

دلقک به دلقک نمی‌خندد، حسن بنی‌عامری

«نمک چیزی بود که می‌شد باش فحش داد. می‌شد به کسی که آدم خوبی نبود گفت نمک‌ام کورت کند. می‌شد باش مثل آدم‌های خوب بود. می‌شد باش کسی را نمک‌گیر کرد. می‌شد با نان دادش به کسی و گفت ما نان و نمک هم‌دیگر را خورده‌ایم و به اندازه‌ی یک دنیا باش دوست بود. بعد می‌شد حتّا باش رفت خرید کرد.»

دلقک به دلقک نمی‌خندد، حسن بنی‌عامری

این‌جا، همه مرا می‌شناسند؛ کوچه‌‌ها، درخت‌ها، بادها، باران‌ها.
بس که نشانی تو را پرسیده‌ام؛ از گذرها، خانه‌ها، درها، پنجره‌ها.
ازدحام گنجشک‌هایی که لانه کرده‌اند در ارتفاع شاخه‌های برهنه‌ی آن چنارِ خسته، گوشه‌ی پیاده‌رو، همگی شاهدند، بی‌وقت بود، آن زمانی‌که، مرغ مهاجرِ قلب من، کوچ کرد به سمتِ فصلِ سبز و همیشه بهارِ تو  … 
این‌جا پرستو، پروانه، قناری، هدهد، سی‌مرغ، حتّا فرشته‌های آسمانی هم، پَر …
قاف کجاست؟ … آخرالزمان کو؟ … تو هستی …
باران که می‌بارد، بهانه تویی…
گل که به غنچه می‌نشیند، علّت تویی…
زمین که می‌چرخد، قانون تویی…
شبانه‌های من  که چشم انتظارند، عشق تویی…
دختر کوچکِ دلم که مؤمن می‌شود، معجزه تویی…
می‌بینی، دست‌هایم گریه می‌کنند! نمی‌دانم چرا شعر نمی‌گویند برایت؟
می‌خواهم یک پرنده خلق کنم به اسم کوچک خودم! تا پرواز کند به سمتِ تو … تا وقتِ ظهور … تا مقام خورشید …
و مرا همین بس است، همین شعری که درون من اتفاق افتاده است!*

* از یک دفتر قدیمی

ما آدمای تنها، هیچ‌وقت سر وقت نرسیدیم.*

* رئیس، مسعود کیمیایی (مرتبط؛ این‌جا + این‌جا + این‌جا + این‌جا + این‌جا + این‌جا)

انکحتُ… عشق را و تمام بهار را !
زوّجتُ… سیب را و درخت انار را !

متّعتُ… خوشه‌خوشه رطب‌های تازه را
گیلاس‌های آتشی آب‌دار را !

هذا موکّلی…: غزلم دف گرفت، گفت:
تو هم گرفته‌ای به وکالت سه‌تار را !

یک جلد… آیه ‌آیه قرآن! تو سوره‌ای!
چشمت «قیامت» است! بخوان «انفطار» را !

یک آینه… به گردن من هست… دست توست،
دستی که پاک می‌کند از آن غبار را
یک جفت شمع‌دان…؟! نه عزیزم! دو چشم توست
که بردریده پرده شب‌های تار را !

مهریّه تو چشمه و باران و رودسار
بر من بریز زمزمه آبشار را !

ده شرطِ ضمنِ… ده؟! … نه! بگویید صد! … هزار!
با بوسه مُهر می‌کنم آن صدهزار را !

لیلی تویی که قسمت من هم جنون شده
پس خط بزن شرایط دیوانه‌وار را !

این بار من به بوسه‌ات افطار می‌کنم
خانم! شکسته‌ای عطش روزه‌دار را !

توضیح بعدن‌نوشت)؛ من غزل را از این‌جا نقل کرده‌ام که نام شاعر را «حسین منزوی» درج کرده‌اند. خانوم فاطمه حق‌وردیان کامنت گذاشته‌اند که غیر از این است و شاعر، «سیامک بهرام‌پرور» است. غیر از «آیات غمزه»، این‌جا و این‌جا هم نام شاعر را منزوی نوشته‌اند امّا، این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌جا غزل را به نام بهرام‌پرور نوشته‌اند و با توجّه به این نقد و نظر، بهرام‌پرور شاعرِ «عقدنامه» است و نه منزوی.