چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

با هم حرف می زدیم دربارۀ سیر کتابخوانی هایمان. می گفت ده ساله بوده که نمی دانم فلان رُمان را خوانده به عنوان اوّلین کتاب و آن زمان، من فقط همین کتاب های پدرم را می خواندم که مذهبی بودند یا انقلابی …

یکی از این کتابها، اسرار زندان اوین بود ترجمه و تألیف اسکندر دلم که هنوز آن وحشتِ کودکانه ام را فراموش نکرده ام وقتی دربارۀ شکنجه های ساواک خوانده بودم در آنجا؛ ” بریدن دست و پا با اره برقی، بیرون آوردن چشم و کور کردن زندانی، تجاوز با باتوم، انداختن جانواران وحشی در سلول زندانیان، تجاوز  به زن و فرزند زندانی در برابر چشمانش و … “‌ص ۲۵

هولناک تر این بود که من پیش از سواد دار شدن، یک دل نه! صد دل عاشق ِ چهرۀ یکی از شکنجه گران ساواک شده بودم به نام فریدون توانگری معروف به آرش و بعد که توانستم شرح اعترافاتِ او را بخوانم که اقرار کرده بود: ” زندانیان را به کمک دو مأمور گردن کلفت ساواک، روی زمین می خوابانده، و در دهان آنان، ادرار می کرده است! ” ص ۱۳۰ خیال می کردم من مسئولِ خطای آن معشوق ِ کذایی ام بوده ام و کلّی، غم و اندوه مستولی شده بود بر من که ای داد و بیداد …

خب، ایّام مبارکِ دهۀ فجر است و ما همین امروز متوجه آن شدیم و بعد، این گفتمان و یادمان به ذهنمان خطور کرد تا روایت کنیم برای شما و شما هم حواستان باشد به سلیقۀ ما ایراد نگیرید بابتِ آن دوست داشتن ِ کودکانه، آینۀ عبرت را اگر به خاطر داشته باشید هنوز، این آقای جلاد! شباهت دارد به آن هنرپیشۀ جوان، محمود دینی، که آن زمان کلی ستاره بود برای خودش!!!

این روزها بیشتر از هر چیزی یادِ آن شعر مصطفا رحماندوست برایم زنده می شود در کتاب دبستان و دکلمه های کُمدی واری که از آن اجرا می شد در مدرسه ها؛ مثل غنچه بود آن روز غنچه ای که روئیده .. در هوای بهمن ماه بر درخت خشکیده .. مثل آب بود آن روز آب چشمه ای شیرین .. چشمه ای که می بیند مرد تشنه ای غمگین .. گرچه در زمستان بود چون بهار بود آن روز .. سرزمین ما ایران لاله زار بود آن روز .. روز خنده ما بود روز گریه دشمن .. روز خوب پیروزی بیست و دوم بهمن …

اسرار زندان اوین، ترجمه و تألیف اسکندر دلم

تیراژ ۵۰۰۰ جلد/ انتشارات بهروز/ ۱۳۵ صفحه/ قیمت ۱۲۰ ریال!

۲۰ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. از زندگی در 08/08/05 گفت:

    سلام و صبح عالی به خیر 🙂

  2. خیاط در 08/08/05 گفت:

    شما هیج چیزت به آدمیزاد نرفته؟؟عاشق شکنجه گر ساواک هم شدی؟؟بعد من عاشق تو شدم با این خشانت؟؟خدایا هوای منو داشته باش

  3. آوامین در 08/08/05 گفت:

  4. حجم سبز در 08/08/05 گفت:

    خب خانم خانما یه کتاب بخون در باره ی گل و بلبل باشه چرا شکنجه می خونی؟؟؟؟

  5. پیمان در 08/08/05 گفت:

    سلام دوست عزیز
    اگه اهل تبادل لینک و این حرفها هستی لینک این وبلاگ رو از طریق آدرس زیر برای من ارسال کن تا در سیستم ثبت بشه
    http://www.karshenasi.com/link/new_link.php
    بعد لینک سایت ما رو با عنوان " کنکور کاردانی به کارشناسی کامپیوتر " در این وبلاگ قرار بده
    همین

  6. خاطره در 08/08/05 گفت:

  7. خاطره در 08/08/05 گفت:

    حالا بگو چرا گریه میکنی؟

  8. خاطره در 08/08/05 گفت:

    واسه اینکه امروز به هرکی سر زدم دیدم یکی دو تا پست عقبم… این وبلاگ دوستان سرم کلاه گذاشته!

  9. خاطره در 08/08/05 گفت:

    خشانت رو خوب اومده این بانوی ما… خیاط باشی!

  10. هومن - گندم در 08/08/05 گفت:

    بعله

  11. وحید در 08/08/05 گفت:

    سلام
    وبلاگ جالبی داری

    گفتمش نقاش نقشی بکش از زندگی
    نقش حبابی بر لب دریا کشید

  12. آوامین در 08/08/05 گفت:

    با من قهری که نه اونوری نه اینوری نمی یای پیشم؟!من چیزی گفتم که نباید می گفتم؟!

  13. بی جواب در 08/08/05 گفت:

    وای جسارتا شما چه کتاب های هولناکی می خوانده اید ..
    من تازه شش روز شروع به وب نویسی کرده ام وقتی به وبلاگتان سر زدم خیلی از نوع قلمتان خوشم آمد . خوشحال می شوم مرا در وب نویسی راهنمایی کنید
    بدرود (ضمنا از اینکه بگویم به به چه وب زیبایی لطفا به وب من هم سر بزنید خوشم نمی اید…!! اگر چه شاید مفهوم حرفم همین باشد) ودر پایان شعری تقدیم به شما خودم سرودم:
    مثل غنچه بود آن روز
    غنچه ای که روئیده
    در هوای بهمن ماه
    بر درخت خشکیده
    مثل خواب بود آن روز خواب چشمه ای شیرین
    چشمه ای که می بیند
    مرد تشنه ای غمگین
    گر چه در زمشتان بود
    چون بهار بود آن روز
    سرزمین ما ایران
    لاله زار بود آن روز
    روز گریه ی ما بود
    روز خنده ی دشمن
    روز خوب پیروزی
    بیست و سوم بهمن!

  14. بی جواب در 08/08/05 گفت:

    خب بیست و دوم همه درگیر بودند پس روز خوشی بیست و سوم بوده نه بیست و دوم دیگه!

  15. مهتاب در 08/08/05 گفت:

    بد زدی تو کار کتاب

  16. آوامین در 08/08/05 گفت:

  17. واصح در 08/08/05 گفت:

    تنم لرزید. از تصور روز جزا و پاسخی که در انتظارشان است.

  18. ماجراهای من و راجرز (1) « چهار ستاره مانده به صبح در 08/09/27 گفت:

    […] غرق بودیم و با وَلَع کتاب می‌خواندیم؛ من ته کتاب‌های پدرم را درآورده بودم و راجرز، او حتّا فرهنگ لغت و […]

  19. غزل در 12/05/30 گفت:

    اسم این کتاب چیه؟جریان چیه؟کیه؟کی مثل من عاشق اونه؟به منم بگید

  20. غزل در 12/05/30 گفت:

    سلام حالا فهمیدم؛ منم عاشق آرشم نمی دونم چرا ولی به اندازه ی تمام موهای سرم از همه ی ساواکی ها به خصوص آرش اطلاعات دارم از قیافش زیاد خوشم نیومد اما یه چیزی در وجودم عاشقشه تا به حال فکر می کردم تو دنیا فقط من اونو دوست دارم اما وقتی تورو دیدم به خودم امید وار شدم تو مدرسه به خشونت معروفم بهم میگن بانوی خشن!چه کنم به این جور مسائل علاقه دارم و فکر می کنم سر منشا اون همین آرش خان مرحومه!تا دلت بخواد در رابطه با این موضوع کتاب دارم و دوست دارم که بیشتر با تو آشنا بشم برام ایمیل بفرست و به وبلاگم سربزن و نظر بده راستی آهنگ شکنجه گر داریوش رو شنیدی؟دیوونه شم!من منتظرتم همدرد عزیز!وبلاگ من kosar-g.blogfa,com

  1. 1 بازتاب

  2. سپتامبر 27, 2008: ماجراهای من و راجرز (1) « چهار ستاره مانده به صبح

دیدگاه خود را ارسال کنید