آیا ثروت شما، تغییری در زندگیتان داده است؟
نه، هنوز برای نوشتن ساعت ۴ صبح از خواب بیدار میشوم. هر روز صبح جلوی من صفحهای سفید خودنمایی میکند تا آخر شب سیاه کردنشان به سبک و ذهن من بستگی دارد و داستانها و شخصیتها به این کار ندارند که شما چه اندازه پول دارید. آنها باید خلق شوند و این مطلب اصلاً ربطی به اندازه درآمد ندارد. با همان دوستان سابق معاشرت دارم و همان خودروی لکسوس چهار ساله خود را سوار میشوم و بهطورکلی هرچند پول دارم ولی کمتر به آن فکر میکنم و بیشتر سعی میکنم به جای لباسها و مغازههای جدید به داستانها و شخصیتهای جدید فکر کنم.*
رمان ذوب شده را خواندم؛ خیالها و خاطرههای عباس معروفی از فضایی که در آن نفس کشیده و زندگی کرده است؛ یعنی ایرانِ سالهای اوّل پس از انقلاب که بازار خرابکاری و ترور و بمبگذاری گروههای فلان و بهمان داغ بود.
ذوب شده نخستین رمانِ این نویسندهی حالا برلیننشین است که در بیست و شش سالگی نوشته (سال ۶۲) و پس از بیست و شش سال (سال ۸۸) چاپ شده است. معروفی در این داستان قصّهی نویسندهای را تعریف میکند که زیر بازجویی و شکنجه به قصهپردازی روی میآورد و در قصههای خودش گم میشود.
وقتِ خواندن این کتاب اسم و رسم عباس معروفی را از ذهن خودتان دور کنید و صرفاً با عنایت به اینکه نویسندهی رمان جوانِ کمسالیست با تجربهای اندک داستان را بخوانید و از نثر روانِ آن لذّت ببرید و با خودتان بگوئید: به به! چه اوّلین کتابِ خوبی!
جالبتر اینکه زمان و مکانِ این رمان خیلی هم دور نیست از زمان و مکانِ فعلنِ ایران و با سی و پنج مورد حذف و تغییر عنوان منتشر شده است. اسم اولیه رمان طبل بزرگ زیر پای چپ بود که بعد از فیلم کاظم معصومی از چشمِ آقای نویسنده افتاد و معروفی تصمیم گرفت کتاب را به نام ذوب شده چاپ کند. ذوب شده صفتیست که او در توصیفِ ماریا استفاده کرده است. ماریا یکی از شخصیتهای این رمان است با تمایل به چپیها و در زندان عاشق بازجوی خود میشود. البته این را بگویم که به نظر من شخصیتِ ماریا و بازجو به خوبی ساخته و پرداخته نشدهاند.
:: «میدانست وقتی بیرون خبری میشود، ترور، بمبگذاری یا انفجاری رخ میدهد، یک عده را میگذارند سینهی دیوار و میفرستند سینهی قبرستان. ساکت بود، حرف نمیزد. و میدانست هر کس بیشتر حرف بزند، گرفتاریهاش از حد خارج میشود. فقط بازجوها زیاد حرف میزدند و از این شاخه میرفتند به آن شاخه. و میدانست همهشان مدام دروغ میگویند، به همدیگر دروغ میگویند. حتا سکوتشان هم دروغ است.» ص ۳۳
:: «بهراستیکه از تولد تا مرگ، پرتاب سنگی از دست کودکی به جای نامعلوم است که دلایل و عواقباش بر سنگ و زننده و خورنده هیچ روشن نیست.» ص ۱۰۰
:: اینجا یک برنامه رادیوییست که دربارهی اصطلاح «طبل بزرگ زیر پای چپ» توضیح داده که یعنی چی در نظام و ارتش.
:: کلمههای تازهای که از این کتاب یاد گرفتم: تمشیت، پسله، آکله و پیستوله.
:: هی فعل نکبتِ «بجود»! ازت بدم میآد.
+ بخشی از رمان ذوبشده در وبلاگ نویسندهی آن و یادداشت نویسنده در زمان چاپ این رمان در برلین.
مرتبط: لابیرنت، ایلنا، هزار کتاب و برای خرید آنلاین به اینجا مراجعه کنید.
من که از سوء القضای دیشب نوشتم چرا از حسن القضای امروز نگویم که با هم رفتیم باغِ ملّی و تاریخِ کوچههای قدیمِ تهران را ورق زدیم و توی حرف و رؤیا برای خودمان خانهای ساختیم که ساده بود با بوی خنده و گرمای آینده. حالا پشت مونیتور نشستهام و چهقدر عکس دونفرهی پُرلبخند دارم که عطر این بهار را در همهی فرداهای سرد و سخت منتشر میکند.
* * *
پیشنهاد میکنم با مترو بروید تا ایستگاه توپخانه و بعد دورِ میدان بچرخید. کمی بعدتر، خودتان را میبینید در خیابان امام؛ بله، شما ایستادهاید در مجاورتِ سر در باغ ملّی. اینجا میدان مشقِ سابق و امروز شما جای آن قشون عظیمِ قاجار را خالی کنید؛ از ذهنِ سنگفرشهای این خیابان بگذرید و حافظهی ستونهای آجری ساختمانهای کهنِ آن زمان را لمس کنید. به روح زندهی کاشیهای فیروزهای سلام کرده و از اشتیاقِ پنجرههای هلالی بگذرید و خودتان را غرقِ لذّت کنید با خیالهای شیرینِ دور…
اگر رفتید به تماشای سر در باغ ملّی، موزهی سکه، پست و موزه و کتابخانهی ملک را هم در مسیر خواهید دید و در آن حوالی، موزهی صلح را. بعد هم بروید پارکشهر، عجیب بهاری شده است و با آن آبنما و گلهای رنگارنگِ خوشبو، بیاندازه زیبا.
دربارهی سر در باغ ملی و آثار تاریخی و دیدنی آن احوالی اینجا و اینجا و اینجا را بخوانید. دوست داشتید یک نگاهی هم بیاندازید به دانشنامهی آزاد شهر تهران و یا سایت گردشگری مجازی تهران + قطب گردشگری تهران از لحاظ مملکته داریم؟
* … و من چهقدر از همهی چیزهای خوب خوشام میآید!
عکسها هم از خودمان
از بهار تقویم میماند
از من
استخوانهایی که تو را دوست داشتند
نمیدانم دستِ کیست که هیزم میریزد به جانِ این آتش و داغ میگذارد بر دلام و نمیدانم چرا رؤیای من بوی تلخِ پایان را گرفته است امشب. آوارِ درد توی سینهام به کنار، ماندهام با بغضِ ریخته توی دستام چه کنم؟ کسی نشسته توی سرم و دارد پنبهی هر چه آرزو را میزند؛ گریه میکنم و عاقبت میگذرم از شدّتِ ضربان در جانِ آخرین ثانیههای هفتمِ این بهار. در خاطرهای پناه میگیرم که حضور مختصرِ تو را به ذهنام میآورد و شعر و شادی، برف و خیالِ معطرِ فردا را که مثل صبح به زندگی ما خواهد ریخت و امان از دستها و خاطرهها. خیال میکنی من زندگیام را به خوابِ خودم میبازم؟ به سوی ستاره قسم! خستگی را از انزوای روح غمزدهام میتکانم و برایت طعمِ خیابانی را سوغات میآورم که همنام چندمِ فروردینِ پارسال بود روی آن نیمکت در خلوتِ بلوار کشاورز.
من اگر خدا بودم
سکوت را به شب میدادم
غم را به انسان
موسی را به بنیاسرائیل
و تو را برای خودم نگه میداشتم
میدانم اینکه سرم را کردهام زیر پتو، پناه نیست. میدانم اینکه اشک را روان کردهام روی گونه، راه نیست. حرفِ دلم را گوش میکنم و جاده را برنمیگردم. تو که شعر تازه نگفتهای. من از کتابی شعر میخوانم که تازه خریدهام؛ من گرگ خیالبافی هستم. گرگ؟ نه، نه! من برهی کوچک و معصومِ تو و تو چوپانِ مهربان و صبورم باش. جانام را تازه کن در نوای نیلبکِ آوازت … عمرم را پیر کن در باغ ِ همیشهبهار ترانههایت … یادم بماند در دشتهای دورِ آینده برایت شعرهایی را بخوانم از رؤیای روشن چشمهایِ سرخ برهای که علفِ آسمان را چریده بود و خودم را ببخشم برای خوابی که تو را از من دور کرد.
«امشب تو را دارم»
و هیچکس نمیتواند
مرا از داشتن این جمله محروم کند
من برهی گمشده در ظلمتام
دنبالام بگرد که چوپان من تویی
دنبالام بگرد و خودت را نشان بده
در گرگ و میش، طالع تابان من تویی
{+}
*شعرها از کتاب من گرگ خیالبافی هستم، سرودهی الیاس علوی. تهران: آهنگ دیگر. چاپ دوم ۱۳۸۷، ۹۶ صفحه، ۱۹۵۰ تومان.
Photo by Tanase Valentin
۱٫ عنوان اصلیِ کتاب سمفونی پاستورال است که از سمفونی ششمِ بتهوون گرفته شده، امّا ترجمهی فارسی آن از سوی انتشارات قطره به نام آهنگ عشق* منتشر شده است.
۲٫ آهنگ عشق شامل دو دفتر و مجموعهایست از خاطرات یک پدر روحانی. اولین خاطره و بهانهی آغازِ ماجرا مربوط به زمستانِ سرد و سختیست که پدر به کلبهی دورافتادهای میرود، در آنجا پیرزنی فوت کرده است. دختربچهی نابینا و کمتوانِ چرکمردهای در کلبهی پیرزن است که دیگر تنها مانده و پدر از سر وظیفهی دینی و انسانی او را به منزل خود میآورد و زندگیاش را صرفِ مراقبت و حمایت از او میکند. این دختر ژرترودد نام دارد و بهتدریج توانِ از دسترفتهاش را بازمییابد و روزبهروز بزرگتر میشود و شکفتهتر. پدر به او آموزش میدهد و او که نابیناست با درکی ورای مردم عادی به جستوجو در جهان میپردازد و شخصیتی شگفت دارد با روحیهای شاعرانه. بفهمینفهمی پدر به ژرترودد علاقهمند شده و ژرترودد هم که به شکل تابلویی عاشقِ پدر است. آملی زنِ پدر این موضوع را حس میکند و بعد از یکسری بحث و جنگ، ژرترودد به منزلِ خانومِ همسایه میرود تا هم آرامش به خانهی پدر بازگردد و هم او به فراگیری پیانو مشغول شود. در از اینجا به بعد پای ژاک پسرِ پدر روحانی به داستان بازمیشود که او هم به ژرترودد دل باخته است و ….
۳٫ علیاصغر سعیدی در ابتدای یادداشتِ مترجم یک بیت شعر از شیخ بهایی نقل کرده است که … بگذریم.
دین و دل به یک دیدن باختیم و خرسندیم
در قمار عشق ای دل کی بود پشیمانی؟
۴٫ سپاسِ ویژه از دوستِ نازنینام «اتل متل» برای این هدیهی خوب.
*اثر آندره ژید، ۱۲۶ صفحه، ۲۵۰۰ تومان.
خواندن برای من تبدیل به شغل شده است. من به قصد یاد گرفتن نوشتن، رمان میخوانم. تا آنکه یاد بگیرم چگونه به جزییات بپردازم. خواندن و نوشتن، این دو کار را با هم و به یک مقدار و با یک تمرکز انجام میدهم. فکر میکنم اکنون ادبیات مرا حتی بیشتر از زندگی تحت تأثیر قرار داده است. این یک درجه دیگر است که ما دوست داریم بیشتر و بیشتر در ادبیات قرار بگیریم این بسیار زندگیبخش است. اما از سویی نیز چنین کاری غمانگیز است چرا که باید زندگی را ستایش کرد، مثلا باید بیرون رفت و برف را دید. اما اگر ما بتوانیم برف را واقعا آنگونه که هست به زبان ادبیات ترجمه کنیم، خیلی عالی میشود.*
همیشه فکر میکردم اگر برنده جایزهای اینچنین شوم زندگیام به طور کل تغییر میکند، اما در واقع، عوض شدن زندگیام به من برمیگردد…*
زبان بهخودی خود وجود ندارد، یا بهتر بگویم زبان در ادبیات به همانگونهای وجود دارد که در زندگی روزمره. آنچه ما تجربه میکنیم در زبان تجربه نمیشود؛ بلکه در جاها، روزها و با انسانهای خاص تجربه میشود و من همهی اینها را باید در زبان باز کنم. البته این یک کار تصنعی است، درست همانند پانتومیم یک رخداد؛ بنابراین من فقط میتوانم تلاش کنم آن را بهگونهای انجام دهم که نزدیک به واقعیت باشد.*
اوّل، قبلتر حسن فتحی گفته بود که پستچی سه بار در نمیزند (۱۳۸۷) در ژانر وحشت نمیگنجد. بلکه یک فیلم معمایی و جناییست که اشارههایی هم دارد به فرهنگ و تاریخ معاصر ایرانی. بعد هم طفلکی فتحی کلّی دلنگران مخاطب عام بود بس که فیلم ساختاری پیچ در پیچ دارد. برای هماین ته فیلم را آوانس داد به این گروه از مخاطبان که وقتی فروتن و باران عاشق ِ هم میشوند این بندههای تماشاگرِ عام هم حال کنند!
امّا داستانِ سخت و دیرفهمِ فیلم چیست که آن را ویژهی مخاطب خاص میکند و برای مخاطب عام دور از درک است؟ یک ساختمانِ باشکوهِ قدیمی را تصوّر کنید که قدمتِ آن به قاجار برسد. سه طبقه باشد و مستقر در باغی بزرگ. حالا یک شازدهصولت داریم با بازی علی نصیریان و بانوی او؛ رؤیا تیموریان. کلفتی هم هست با پسرکش. این چهارنفر در طبقهی سوّم این ساختمان پنهان شدهاند. زمانِ رضاخان است گویا و فرار شازدههای قجری. در طبقهی دوم این بنا، ابرام غیرت را داریم با زنِ صیغهای او در زمانِ پهلوی. طبقهی اوّل هم شده مخفیگاهِ فروتن که دختری را گروگان گرفته تا انتقامِ مرگِ دختری دیگر را بگیرد. زمانِ این روایت تهران معاصر است. آن پسرک هم نقطهی اتصال این سه زمان است. کارگردان میگوید که بیشتر از مصادیق تأکید او بر مفاهیم بوده است و «هر یک از ما میتوانیم این کودک باشیم. در فیلم سه برش از زندگی او را میبینیم و فیلم نشان میدهد اگر این کودک بدون عشق زندگی کند، به هیولا تبدیل میشود.»
همآنطور که حسن فتحی میگوید این فیلم هیچ هول و هراسی را به دل آدم نمیریزد. پس ربطی ندارد به سینمای وحشت. البته به نظر من هیچ هم یک فیلم معمایی نیست. والله اگر ذهن ما درگیر یه گره سادهی داستانی شده باشد، معمای سختِ پیچیده پیشکش! دربارهی جنایی بودنِ فیلم امّا فتحی درست میگوید؛ چهار، پنج نفری در این فیلم مفت مفت میمیرند.
دوّم، دو فیلم (این و این) به نام «پستچی همیشه دو بار در میزند» ساخته شده که فیلمنامهی آنها بر اساس یک رمان جنایی به هماین نام نوشته شده است. رمان «پستچی همیشه دو بار در میزند» اثر جمیز م. کین یکی از کتابهایی است که در فهرست صد رمان برتر Modern Library معرفی شده است. البته از این دو فیلم، نسخهای که در سال ۱۹۴۶ تولید شد در فهرست صد فیلم ترسناکِ دنیا قرار گرفت و یکی از مهمترین فیلمهای تاریخ سینما در سبک نوآر است.
سوّم، سلام ویدا.
تو اخیراً چند جایزه گرفتی، جایزه گرفتن چه مزهای داره؟
مزه خیار. من خیار رو خیلی دوست دارم. بو و مزه خیار فوقالعاده است. شادیآور و رؤیایی. منتها نمیدونم چرا وقتی خیار رو با ولع تموم میخورم، بعدش دلدرد میگیرم.*