یوسف علیخانی؛ نخستین کتابم مجموعهای به نام «نسل سوم داستاننویسی امروز» بود که برای انتشار آن به بیش از ۲۰ ناشر سر زدم تا اینکه روزی خیلی اتفاقی سراغ نشر مرکز رفتم و آنها خیلی حرفهای با من برخورد کردند؛ برخوردی که بسیار تأثیرگذار بود و به من یاد داد ناشر باید تعامل خوبی با صاحب اثر داشته باشد. این برخورد را بعدها از سوی نشر افق، ققنوس و نگاه هم تجربه کردم و برای همه کتابهایی که به آنها سپردم قرارداد بستم و درصد گرفتم.
اگر این ناشران با من حرفهای برخورد نمیکردند من هم یاد میگرفتم که به عنوان ناشر باید از نویسنده و مترجم پول بگیرم و مطمئناً نمیتوانستم نشر آموت را به جایی که هست برسانم.
در نشر آموت برخی مواقع کتابی را انتخاب میکنم، با شناختهشدهترین مترجمان تماس میگیرم و ترجمه کتاب را به آنها پیشنهاد میکنم. مثلا کتابهایی که شقایق قندهاری ترجمه کرده از این دست هستند. بعضی مواقع هم مترجم کتابی را که ترجمه کرده به دفتر انتشارات میآورد و پیشنهاد انتشار آن را میدهد. برای مثال، انتشار ترجمه رمان «خانه» اثر مرلین رابینسون پیشنهاد مرجان محمدی بود.
در برخی مواقع و به ویژه در چاپ رمانهای فارسی، این انتخاب به صورت دعوت صورت میگیرد. ما از خانم فریبا کلهر دعوت کردیم کتابش را به نشر آموت بسپارد، اما چاپ کتاب «نسکافه با عطر کاهگل» پیشنهاد «م. آرام»، نویسنده کتاب، بود.
هر ماه حدود ۱۰ کتاب به دفتر نشر آموت میرسد و مراحل مختلف را طی میکند، ثبتنام صورت میگیرد و کتاب به شورای بررسی میرود. اگر در این مرحله، اثری تأیید شد، به صورت حرفهای با نویسنده یا مترجم قرارداد بسته میشود. من از ابتدای فعالیتم در حوزه نشر، اعتقاد داشتم باید قرارداد حرفهای بست و حقالترجمه یا حقالتألیف را کامل و باانصاف پرداخت کرد. این مبلغ هم در نویسندهها یا مترجمان معروفتر در توافقی دو جانبه انجام میشود و در غیر این صورت، درصد مشخصی داریم که پیشنهاد خواهیم کرد.
متن اثر باید ویرایش و چندین مرحله نمونهخوانی شود. معتقدم اگر ناشری حرفهای قدم بردارد، صاحب اثر هم تشخص کار خود را رعایت میکند. اوایل همه جور کتاب درآوردم اما الان فقط به طور تخصصی در حوزه رمان کار میکنم. شعارم هم در نمایشگاههایی که میروم همین تأکید بر تخصصی بودن نشر آموت است و سعی میکنم خودم را به عنوان ناشر تخصصی داستان معرفی کنم.
اگر درصد موفقیتم، در رمانهایی که چاپ کردهام، ۷۰ درصد باشد باید بگویم این موفقیت در داستان کوتاه یا شعر حدود ۲۰ تا ۳۰ درصد است و در عمومیها تقریباً موفقیت خاصی نداشتهام. پس بهتر است در کاری که بهترم شناخته شوم.
ناشر باید تمام تلاش خود را برای معرفی کتاب به کار بگیرد، اما بقیهاش به کیفیت کتاب بستگی دارد. اگر کتاب خوب نباشد، تبلیغات زیاد هم نمیتواند تأثیر زیادی در فروشش داشته باشد. زیرا بیش از تبلیغات رسانهای، شیوه سنتی معرفی کتاب، که همان تبلیغات شفاهی مخاطبان است، میتواند کتاب را دست به دست بگرداند.
به هولدرلین میگویم «بالاخره، تمام شد.» میگوید «خُب؟ حالا، به کسی هم پیشنهاد میدهی کتاب را بخواند؟» میگویم «ها. خوشم آمد.» گیرم، وقتی کتاب را دست گرفتم، خیلی کُند و لاکپشتی پیش میرفت و حتّا فکر کرده بودم که داستان، همان داستانِ فیلمِ پنجاه قرار ملاقات اوّل است. برای همین، دیگر نخواندم. دربارهاش گوگل کردم و رسیدم به گزارشِ یک پزشک. او دربارهی نویسنده نوشته و گفته ایدهی داستان از کجا آمده و اشاره کرده فیلمی هم با اقتباس از این کتاب در حال ساخت است، با بازیِ نیکول کیدمن. پس، قصّهی این کتاب ربطی به آن فیلمِ کمدی نداشت. دوباره رفتم سروقتِ رُمانِ آقای واتسون و خُب، اعتراف میکنم کمی طول کشید تا جذبِ ماجرا بشوم، ولی بالاخره اتّفاق افتد.
این رُمان در قالب دفترچهی خاطرات است و راویِ آن کریستین است، زنی چهل و چند ساله. او به یک نوع فراموشیِ عجیب و غریب مبتلاست و چیزی به یادش نمیماند مگر برای بیست و چهار ساعت. دکتر ناش، پزشکِ معالجِ کریستین، پیشنهاد میدهد او ماجرای هر روزش را در دفترچهای بنویسد. این دفتر خاطرات به کریستین کمک میکند تا خودش و زندگیاش را از نو کشف کند. او با شکها و تردیدهایش کمکم به رازها و دروغهایی، که در زندگیِ او و همسرش وجود دارد، پی میبرد و چیزی نمیگذرد که داستان، از روایتِ یک زندگیِ عادی خارج میشود و خواننده را با هول و هراس درگیر میکند و بعدتر، حتّا اکشن و جنایی هم میشود. یعنی، آقای نویسنده خیلی خوب از پسِ تعلیق برآمده است، یک داستانِ روانشناسیِ هیجانی. بااینحال، فکر میکنم بهتر بود او کمی خُلق و خو و سبک و سیاقِ زنانه را بلد بود. بهنظر من، کریستین بیشتر از آنکه زن باشد یک مرد از آب درآمده است.
خلاصه اینکه، «پیش از آنکه بخوابم» در آمریکا پُرفروش است، در حد رقابت با هری پاتر. چندتا جایزهی خارجکی هم بُرده و به بیشتر از چهل زبان ترجمه شده است. بله، از جمله فارسی. نشر آموت این کتاب را با ترجمهی شقایق قندهاری منتشر کرده است و میتوانید آن را قبل از خواب بخوانید و لذّت ببرید.
«این وبلاگ واگذار میشود» خلافِ بیشتر رمانهایی که برای نوجوانان نوشته میشود، روایتِ خطی ندارد. داستان در داستان است و بخشی از آن در زمان حال میگذرد و بخشی دیگر، در گذشته. دو راوی هم دارد؛ یکی پسر و دیگری دختر. فکر میکنم بچّههای امروزی از خواندنِ رُمانی که دربارهی دو موضوعِ جذابِ عشق و وبلاگنویسی است بدشان نیاید.
من کتاب را خیلیوقت قبل خواندم، بیشتر از سر کنجکاوی. میخواستم ببینم «فرهاد حسنزاده» چهطوری یک رمان را با ساختار وبلاگ نوشته است. چند روز قبل، به نیتِ دیگری، دوباره آن را دست گرفتم و خواندم و خُب، … بهنظر من، این کتاب تجربهی تازهای است و انگار راه رفتن روی یک طناب.
هر دو داستانِ کتاب سادهاند؛ دختری، به نام درنا، تصمیم میگیرد خاطراتِ زال را بازنویسی کرده و در وبلاگش منتشر کند. حالا، زال کیست و خاطراتش چه جذابیتی دارد؟ زال، مردِ تنهای کتابفروشی است که در نوجوانی، دل به دختر همسایه داده و هنوزم، در انتظار آن یارِ فریباست.
در داستانِ زال، آقای نویسنده شرحِ دلبستگیِ این پسر نسبت به فریبا، دلتنگیها و بیقراریها و تلاشهای ناچیزش برای بیانِ این علاقه را بهواسطهی زبانِ روان و لحنِ شوخ و تهلهجهی خوشآیندِ جنوبی خواندنی کرده است. در پسزمینهی قصّه هم وضعیتِ نابسامانِ آبادانِ ابتدای جنگ بهخوبی تصویر میشود؛ بلاتکلیفیها و بیخانمانیهای مردم.
در داستان درنا هم حرف از آبادانِ این روزهاست که کافیشاپ و کافینت دارد. درنا یکی از همین بچّههای دبیرستانیِ دههی هفتادی است که وبلاگ مینویسد و میخواهد نویسنده شود. کمترین حُسنِ این بخش از کتاب، نزدیکیِ فضای آن به دنیای نوجوانِ امروزی است. این حُسن وقتی مهم میشود که میبینیم بیشتر نویسندههای کودک و نوجوان، هنوز که هنوز است، برای بچّههای این دوره و زمانه از روستا و ماجراهایش مینویسند.
البته، نویسنده کلّی بار نمادین هم به داستان داده است؛ از قراردادن دفتر خاطرات زال توی قفس و انتخابِ پرندهفروشی بهعنوان مکان وقوع داستان گرفته تا قصهی طوطی و بازرگان، سیمرغ و …. بااینحال، نمیدانم چی در این کتاب کم است که نمیتوانم آن را به قدرِ «هستی» دوست داشته باشم. شاید برای اینکه من عشقِ نوجوانی را، آنطور که برای زال اتفاق میافتد، بهانهی خوبی (یا باورپذیری) نمیدانم که همهی عمرِ یکی صرفِ انتظار برای یار شود. شاید برای اینکه دلم میخواست آن کامنتِ تهدیدآمیز در وبلاگِ درنا شبیه یک معمّای پلیسی باشد و به جاهای هیجانانگیزی برسد، ولی چون اینطور نمیشود و ناگهان، کامنتگذارِ بینام گم و گور میشود حالم گرفته شد. شاید هم شایدهای دیگری در میان است؟ شاید.
* کتاب را نشر افق چاپ کرده است، اردیبهشت ۱۳۹۲. قیمت؟ ۷۰۰۰ تومان.
مهمترین خوبیِ تماشای فیلم این بود که حالا، انگیزهی کافی دارم تا «گتسبی بزرگ» را بخوانم و یک کتاب از کوه کتابهای نیمهخواندهام کم کنم.
«انگار ناگهان عاطفهای اجباری در لحن صدایش است؛ گرچه خیلی سعی میکند لحنش عادی به نظر بیاید؛ ولی مشخص است مدتی فکر کرده تا این حرف را به زبان بیاورد.
درنهایت به آن بدی هم که میترسیدم نیست. میگوید: «عصر راهی هستیم؛ البته فقط برای تعطیلات آخر هفته. سالگرد ازدواجمان است، این شد فکر کردم یه جایی را رزرو کنم، مشکلی که ندارد؟»
سرم را به علامت مثبت تکان میدهم و میگویم: «به نظرم خوب است.»
آسودهخاطر لبخندی میزند: پس تو هم مشتاق هستی، نه؟ یک کم آب و هوای دریا چهطور است؟ برایمان خوب است.» برمیگردد و در را باز میکند: «بعد بهت تلفن میزنم تا ببینم اوضاعت چهطور است.»
میگویم: «بله، لطفاً این کار را بکن.»
میگوید: «کریستین، من دوستت دارم. این را هرگز فراموش نکن.»
در را پشت سرش میبندد و من برمیگردم و به داخل خانه میروم.
کمیبعد وسطهای صبح روی مبل راحتی مینشینم. کار شستوشوی ظرفها تمام شده و بهطور مرتب روی سبد ظرفها چیده شدهاند، و لباسها هم در ماشین لباسشویی هستند. این مدت خودم را سرگرم و مشغول همین کارها نگه داشتم.
ولی حالا احساس خلاء میکنم. حرفی که بن زد حقیقت داشت. من هیچ حافظهای ندارم. هیچی. یادم نمیآید هیچکدام از وسایل این خانه را قبلاً دیده باشم. حتی یکی از عکسها – چه عکسهای دور آیینه یا توی آلبوم بریده جراید جلوی رویم – چیزی از زمانِ گرفتن آن عکس را به ذهنم نمیآورد؛ حتی یکی از لحظاتی که با بن سپری کردهام یادم نمیآید؛ به جز لحظههای همین امروز صبح و وقتیکه همدیگر را دیدیم. حس میکنم ذهنم به کل خالی است.
چشمهایم را میبندم و سعی میکنم روی چیزی متمرکز شوم. هر چی میخواهد باشد؛ دیروز، کریسمس گذشته؛ اصلاً هر کریسمسی، عروسیام. هیچ چیز نیست.»
پیش از آنکه بخوابم (رمان خارجی)
نویسنده: اس.جی. واتسون | مترجم: شقایق قندهاری
ناشر: نشر آموت | نوبت چاپ: اول، ۱۳۹۲ | تعداد صفحه: ۳۸۴ | قیمت: ۱۵۰۰۰ تومان
* ایدهاش از اینجا آمد؛ هر جمعه، صفحهی بیستم از یک کتاب را با هم بخوانیم. هوم؟
خیلی وقتِ قبل، Being There را دیدم. بهنظرم اگر بخواهیم دربارهی تأثیرِ تلویزیون (بخوانید رسانه) بر آدمی حرف بزنیم، خوب است که به ماجرای این فیلم هم اشاره کنیم. قصّه چیست؟ ماجرای باغبانی که از کودکی در چهاردیواری یک عمارت زندگی کرده و معاشرتِ او محدود بوده به آقای خانه و خدمتکارِ پیرش با تلویزیون. برای همین، او کمترین تصوّری دربارهی جهانِ بیرون ندارد، مگر آنچه که تلویزیون به او القاء کرده است. تا اینکه، آقای خانه فوت میکند و او ناگزیر، به دنیای بیرون قدم میگذارد.
فکر میکنم فیلم از تلویزیونِ ایران هم (به اسمِ «حضور» لابد) پخش شده است. حالا، بگذریم. نمیخواهم داستان را لو بدهم، ولی چرا بعد از صد سال یادِ این فیلم افتادم؟
امروز، خبری را در ایبنا خواندم. خبر دربارهی ترجمهی رُمانی بود که با اقتباس از آن فیلمِ ساخته شده است. کتاب را «مهسا ملکمرزبان» ترجمه کرده و «نشر آموت» منتشر خواهد کرد. به نوبهی خودم، خوشحال شدم. برای اینکه فیلم را دوست داشتم و از آنجایی که هر کتابی، از فیلمش بهتر است پس، فکر میکنم اگر رُمانِ «بودن» را هم بخوانم، دوست خواهم داشت.
استوکر؟ استوکر نامِ خانوادگیِ فامیلِ پدریِ شخصیتِ اصلی فیلم است، ایندیا. پدر ایندیا در روز تولّدِ هجدهسالگی او از دنیا میرود و بعد، سروکلّهی مردی ناشناس در زندگیِ ایندیا پیدا میشود. چیزی نمیگذردکه معلوم میشود آن آقا کسی نیست مگر عمویش، چارلز. قبلاً، کسی حرفی از این عموی مرموز نزده و حالا، او میخواهد در خانهی آنها بماند. برای همین، اوّل میرود توی نخِ مادر و همزمان، اتّفاقهای مشکوک رخ میدهد؛ از غیبشدنِ خدمتکارِ خانه گرفته تا یهویی سررسیدنِ عمّه جین و …. کمیبعد، دستِ عمو برای ایندیا رو میشود، ولی او سکوت میکند و ….
خُب، دارم سعی میکنم قصّهی فیلم را لو ندهم، ولی نمیتوانم از ضعفهای فیلمنامه بگذرم. ایندیا و مادرش از کنار حادثهی تصادفِ پدر به سادگی میگذرند. پلیسی هم درکار نیست تا مشکوک شود. فقط چندتا دیالوگِ کوتاه بین خدمتکارهای خانه که شک و شبههشان را میگویند و والسلام. یا وقتی خدمتکار خانه غیب میشود. کسی پیگیری نمیکند که چه بر سر او آمده و دستآخر هم معلوم نمیشود او از کجا چارلز را میشناخت و چرا دربارهی اخبارِ و احوالِ خانوادهی صاحبکارش خبررسانی میکرد. یا آن حضورِ سرزدهی عمّه جین که خیلی الکیپَلَکی بود و فقط شُمار مردگان فیلم را بیشتر کرد. باز هم بگویم؟ آنوقت خیال میکنید چه فیلمِ بدیست استوکر. یعنی نیست؟ نه، نیست.
فیلم پُر است از تصاویرِ زیبا که من دوست داشتم و البته، تلاشِ آقای کارگردان برای القای درد و ترس عالی بود، شروعِ فیلم و تأکید ایندیا بر جزئیات و یا مثلاً تصاویرِ درشت از حشرات و یا شنیدنِ صداهای یواشِ زندگی بهوضوح … و حتّا انتخابِ نامِ «استوکر» برای این خانوادهی عجیب و غریب. چه ربطی دارد؟ خُب، باید فیلم را ببینید و بعد خودتان میفهمید که این انتخاب میتواند اشارهای باشد به «برام استوکر»، نویسندهی رُمان «دراکولا».
:: این آبی کوچولو، منم. دارم تلاش میکنم زندگی کنم و میخواهم به این شهرِ سوت و کورِ خالی از شور و رنگ نبازم. اینجا هم جلسهی نقد و بررسیِ رُمان «قیدار» است. با منیره و دوستش رفته بودم و همان ابتدای رسیدن از آمدن پشیمان شده بودم. فکر میکردم دارم به یک جلسهی ادبی میروم. غافل از اینکه آنجا بیشتر شبیه یک میتینگِ سیاسی، اعتقادی بود. در محاصرهی برادرهای بسیجی و خواهرهای چادری دلم میخواست زودتر به خانهی خوبِ دونفرهمان برگردم که پناه من است در برابرِ نگاهها، عادتها و فکرهای مردم این شهر، ولی هولدرلین نتوانست بیاید دنبالم و ماندم و حرفهای آنها را شنیدم و حالشان را نفهمیدم؛ آن باورِ عجیبی که نسبت به نویسنده داشتند، کسی در حد و اندازهی مثلن قدیس و انتظارشان از رُمان، که چیزی باشد شبیه کتاب مقدّس. این برداشتِ من بود از کلّیتِ جلسه و البته، اعتراف میکنم سر و گوشم میجنبید و بیشتر حواسم به کتابها بود. هرچند محصولاتِ «پاتوق کتاب آسمان» جهتگیریِ خاص داشتند و کتابها بیشتر در حوزهی دین بود و دفاع مقدّس. رُمان و داستان و یا کتاب کودک و نوجوان هم داشتند، ولی حتا از کتابهای ناشرهای دولتی، مثلِ سورهی مهر یا کانون پرورش فکری، گزینشی انتخاب کرده بودند. منیره یا دوستش، یادم نیست کدام یکی، گفت: «ولی حتا از نشر چشمه هم کتاب دارند.» بله، داشتند. منتهی فقط کتابهای «مصطفی مستور»!
:: حالا که شهرستانیتر شدم، قدرِ نمایشگاههای کتاب استانی را بیشتر میدانم. این روزها، در اصفهان دورهمیِ کتابها و ناشرهاست و دارم فکر میکنم چهقدر بد است که نوبتِ یزد را انداختهاند اواخر زمستان.
:: از تهران هم که مُدام خبرهای خوب میرسد. مثلن همین «کتاب افق» هر هفته با برنامهی تازهای لبخندِ آدم را درمیآورد. از خرید و فروش کتابهای دست دوّم و طرح کتاب اوّل تا افطاری و تخفیف و حالا هم که جشنوارهی خرید کتاب راهانداخته به نفع بچّههای مؤسسهی محک. بعد میخواهید دلم برای کتابفروشیهای تهران و برای اندک آزادیِ مانده توی آن همه دود و دَمِ میدان انقلاب تنگ نشود؟
بعد از مدّتها، کتابی را میخوانم که رمان کودک یا نوجوان نیست و ماجرایش دربارهی یک نفر آقای ریاضیدان است که حافظهاش کم است، به قدر هشتاد دقیقه. میپرسید چرا؟ بر اثرِ تصادف. ریاضیدان در یک حادثهی رانندگی دچار آسیب مغزی میشود و حافظهاش هم … گفتم که حافظهی کوتاه مدتِ او فقط به قدر هشتاد دقیقه دوام دارد و بعد از این تایم دیگر چیزی را به خاطر نمیآورد. ریاضیدانِ کمحافظهْ پیر است و تنها. البته، او زنبرادری هم دارد. زنبرادر برای رفاهِ ریاضیدان خدمتکار استخدام میکند، ولی خدمتکارهایی که به کلبهی پیرمرد میآیند خیلی ماندگار نیستند. تا اینکه بالاخره، پای راویِ رمانِ خانم «یوکو اوگاوا» به کلبهی آقای ریاضیدان باز میشود و داستانِ «خدمتکار و پروفسور» شکل میگیرد.
«خدمتکار و پروفسور» از زبانِ زنی روایت میشود که توسط زنبرادرِ یادشده برای پختوپز و شستوشو در کلبهی پروفسور استخدام میشود. زن بیستوهفت،هشت ساله است و پسری دارد ده، یازده ساله. رابطهی این مادر و پسر با پروفسور هر روز از نو آغاز میشود. هر صبح، آنها باید به پروفسور یادآوری کنند که چه کسانی هستند و در کلبهی او چه میکنند و ….
دربارهی همسر خدمتکار حرفی در داستان نیست مگر اشارهای به یک بریدهی روزنامه که میگوید پدرِ پسر کمْ آدمی نیست و فقط همین. ما نمیدانیم که چرا او زن و بچّهاش را به امان خدا رها کرده و نیست. البته، چیزهای دیگری هم هست که ما نمیدانیم. مثلن چی؟ مثلن نمیدانیم «ن» کیست؟ بین بیوهی برادر پروفسور و او چه رابطهای است؟ امّا، …**
امّا، من از طرحِ روی جلدِ کتاب، آن پسزمینهی قرمز با شکوفههای سفیدِ ریز، خوشم آمد. از خواندنِ داستان هم لذّت بردم. فکر میکردم من، منِ متنفر از اعداد و ارقام، وقتی با عدد پی و اعداد اوّل و باقیِ مباحثِ ریاضی در متن داستان روبهرو میشوم حتمن کتاب را به کناری میگذارم و دیگر نمیخوانم، ولی این اتفاق نیفتاد. خانوم نویسندهی ژاپنی یک داستانِ ساده و صمیمی نوشته که هیچ نشانهی محیرالعقولی ندارد، ولی خواندنی است. فکر میکنم اینکه او توانسته از درسِ، به زعمِ من، سخت و سردِ ریاضی داستانی گرم و دوستداشتنی بسازد خیلی هنر است. کتابش هم که اقبالِ خوبی داشته است؛ دریافت جایزهی آکوتاگاوا … پرفروشترین کتاب سال ژاپن … اقتباس از آن برای ساخت فیلم سینمایی *** و ….
آقای «پل استر» دربارهی رمان «خدمتکار و پرفسور» گفته که اثرِ خانومِ اوگاوا «کاملاً خلاقانه، بینهایت دلنشین و بهشدت تکاندهنده» است. این حرف پشتِ جلد کتاب آمده و نقلِ قولِ دیگری هم هست که میگوید «اگر همهی ما ریاضیات را از چنین معلمی یاد میگرفتیم حالا خیلی آدمهای باهوشتری بودیم.» موافقام؟ شاید. واضح و مبرهن است که «خدمتکار و پرفسور» خوشخوان است و شخصیتِ پروفسور، که زندگیاش در ریاضی خلاصه شده و عمرش با عدد میگذرد، جذاب است. ضمن اینکه من میگویم خیلی خوب است که این کتاب را دانشآموزان و دانشجویانِ عاشق و یا متنفر از ریاضی بخوانند. منظورم از دانشآموز طبعن دانشآموزانِ بالای سیزده سال است.
«خدمتکار و پرفسور» با ترجمهی «کیهان بهمنی» از سوی «نشر آموت» منتشر شده است. ۲۴۸ صفحه دارد و قیمتِ آن دههزارتومان است. البته، این قیمتِ چاپ اوّل کتاب است و قیمتِ چاپ دوّم آن هزارتومان بیشتر شده است.
* از صفحهی ۱۶۰ کتاب با تغییر.
** در این یادداشت آمده که خدمتکار هیچوقت ازدواج نکرده و … خودتان حرفهای «کوجی فوجیوارا» بخوانید. انگار رازهایی هست که با خوانندهی فارسی در میان گذاشته نمیشود. یعنی این ترجمه حذفی دارد؟ هان؟
*** فیلم «پروفسور و معادله محبوبش» در جشنوارهی فجرِ هم اکران شده و آقای تاکاشی برندهی سیمرغ بلورینِ بهترین کارگردانی شده، سال هشتاد و شش.