خیلی وقتِ قبل، Being There را دیدم. بهنظرم اگر بخواهیم دربارهی تأثیرِ تلویزیون (بخوانید رسانه) بر آدمی حرف بزنیم، خوب است که به ماجرای این فیلم هم اشاره کنیم. قصّه چیست؟ ماجرای باغبانی که از کودکی در چهاردیواری یک عمارت زندگی کرده و معاشرتِ او محدود بوده به آقای خانه و خدمتکارِ پیرش با تلویزیون. برای همین، او کمترین تصوّری دربارهی جهانِ بیرون ندارد، مگر آنچه که تلویزیون به او القاء کرده است. تا اینکه، آقای خانه فوت میکند و او ناگزیر، به دنیای بیرون قدم میگذارد.
فکر میکنم فیلم از تلویزیونِ ایران هم (به اسمِ «حضور» لابد) پخش شده است. حالا، بگذریم. نمیخواهم داستان را لو بدهم، ولی چرا بعد از صد سال یادِ این فیلم افتادم؟
امروز، خبری را در ایبنا خواندم. خبر دربارهی ترجمهی رُمانی بود که با اقتباس از آن فیلمِ ساخته شده است. کتاب را «مهسا ملکمرزبان» ترجمه کرده و «نشر آموت» منتشر خواهد کرد. به نوبهی خودم، خوشحال شدم. برای اینکه فیلم را دوست داشتم و از آنجایی که هر کتابی، از فیلمش بهتر است پس، فکر میکنم اگر رُمانِ «بودن» را هم بخوانم، دوست خواهم داشت.
آقا، من از فیلمِ برندهی تندیس بهترین تدوین … بهترین کارگردانی فیلم اول … بهترین فیلمبرداری … فیلم منتخب جشنوارههای فیلم هنر فیلمبرداری، جشنوارهی فیلم مونترال و ورشو … خوشم نیامده است. «بغض» را میگویم و به نظرم، حتّی فحش است که روی بستهبندیِ دیویدیاش نوشته باشند «فیلم دهه شصتیها ….» و من، دهه شصتی باشم!
فیلم دو روایت دارد؛ یکی ماجرای حامد و ژاله که خودشان را به آب و آتش میزنند تا پول جور کنند و بروند هلند. حالا کجایند؟ استانبول. این دختر و پسرِ عاشق دست به هر خلافی میزنند تا بروند. فقط بروند.
روایت دوّم هم ماجرای آشنایی، دوستی و عشق و عاشقیِ اینهاست که توی ذهنِ حامد برمیگردیم به گذشته و میبینیم همهچیز چهقدر مسخره شروع شده و مسخرهتر ادامه پیدا کرده و درنهایت، همهچیز به مسخرهترین حالتِ ممکن تمام میشود و دِ اِند.
اینور آنور خواندم که نامِ فیلم «اتاق ممنوع» بوده و بنابر ملاحظات شده «بغض» و دراصل، ماجرا در ایران اتفاق میافتد. منتهی، مگر میشود؟ مگر میشود جوانان در مملکت گل و بلبل اینجورِ ناجور باشند؟ برای همین، آقای نویسنده/کارگردان آمده سانسور را دور زده و قصّهاش را در ترکیه تعریف کرده است. خودش هم گفته اگر امکان داشت دلش میخواسته فیلم را در تهران بسازد تا مثلن سرگشتگی و ناآرامی و آشوبِ درونیِ همنسلهای خودش، یعنی دههی شصتیها، را نشان بدهد که به نظر من، خراب کرده و یک فیلمِ کلیشهای کسالتبار ساخته که بعد از تماشایش به خودم میگفتم که چی لعنتی. که چی.
در پایان، یاد و خاطرهی Head-On را عزیز و گرامی میدارم. دختر و پسرِ عاشق و معتاد دارد و استانبولش هم بهترتر است از آنچه که در «بغض» میبینیم. تازه، آن سرگشتگی و فلان و بیسارِ موردنظر ِ آقای نامبرده را من با این فیلم بیشتر حس کردم.
استوکر؟ استوکر نامِ خانوادگیِ فامیلِ پدریِ شخصیتِ اصلی فیلم است، ایندیا. پدر ایندیا در روز تولّدِ هجدهسالگی او از دنیا میرود و بعد، سروکلّهی مردی ناشناس در زندگیِ ایندیا پیدا میشود. چیزی نمیگذردکه معلوم میشود آن آقا کسی نیست مگر عمویش، چارلز. قبلاً، کسی حرفی از این عموی مرموز نزده و حالا، او میخواهد در خانهی آنها بماند. برای همین، اوّل میرود توی نخِ مادر و همزمان، اتّفاقهای مشکوک رخ میدهد؛ از غیبشدنِ خدمتکارِ خانه گرفته تا یهویی سررسیدنِ عمّه جین و …. کمیبعد، دستِ عمو برای ایندیا رو میشود، ولی او سکوت میکند و ….
خُب، دارم سعی میکنم قصّهی فیلم را لو ندهم، ولی نمیتوانم از ضعفهای فیلمنامه بگذرم. ایندیا و مادرش از کنار حادثهی تصادفِ پدر به سادگی میگذرند. پلیسی هم درکار نیست تا مشکوک شود. فقط چندتا دیالوگِ کوتاه بین خدمتکارهای خانه که شک و شبههشان را میگویند و والسلام. یا وقتی خدمتکار خانه غیب میشود. کسی پیگیری نمیکند که چه بر سر او آمده و دستآخر هم معلوم نمیشود او از کجا چارلز را میشناخت و چرا دربارهی اخبارِ و احوالِ خانوادهی صاحبکارش خبررسانی میکرد. یا آن حضورِ سرزدهی عمّه جین که خیلی الکیپَلَکی بود و فقط شُمار مردگان فیلم را بیشتر کرد. باز هم بگویم؟ آنوقت خیال میکنید چه فیلمِ بدیست استوکر. یعنی نیست؟ نه، نیست.
فیلم پُر است از تصاویرِ زیبا که من دوست داشتم و البته، تلاشِ آقای کارگردان برای القای درد و ترس عالی بود، شروعِ فیلم و تأکید ایندیا بر جزئیات و یا مثلاً تصاویرِ درشت از حشرات و یا شنیدنِ صداهای یواشِ زندگی بهوضوح … و حتّا انتخابِ نامِ «استوکر» برای این خانوادهی عجیب و غریب. چه ربطی دارد؟ خُب، باید فیلم را ببینید و بعد خودتان میفهمید که این انتخاب میتواند اشارهای باشد به «برام استوکر»، نویسندهی رُمان «دراکولا».
برای دوّمینبار در شش ماه گذشته، دیشب رفتیم سینما. حامد هم بود. من اگر یهکاره حسنِ این مملکت بودم تماشای «هیس … دخترها فریاد نمیزنند» را اجباری میکردم، برای همه در همهی سنین. اعصاب معصابشان به هم میریزد؟ بریزد. بالاخره، ملّت باید یاد بگیرند بلندبلند حرف بزنند و هر خفّت و ذلّت، رنج و دردی را تحمّل نکنند به اسم آبرو و اصلاً نترسند از بیآبرویی. گور بابای همه. آره. موضوع فیلم دربارهی آزار جنسی کودکان است و متعاقباً، پیآمدهایش در بزرگسالی و غیره. بازیگرهای فیلم خوباند، همگی. البته با تأکید بر بازیِ «بابک حمیدیان» و چشمهایش که محشر بود. انگار که یک متجاور بالفطره باشد، واقعیِ واقعی. پیشنهاد من این است که فیلم را ببینید و به دیگران هم بگویید که ببینند و باشد که در فردای ایرانِ آباد و آزاد پدرها و مادرها، معلّمها و مربیها یاد بگیرند با بچّهها دربارهی بدنشان و حدّ و حدودِ دیگران نسبت به آنها صحبت کنند. آمین.
اگر میخواهید دربارهی زن، غذا و خدا بیشتر بدانید اینجا کلیک کنید.
بعدن نوشت؛ خُب، من یه اشتباهی کردم. کتابی که توی این فیلم دربارهاش حرف میزنند زن، غذا و خدا نیست. اسکات میگه Eat, pray, love و من اینو ربطش دادم به کتابی که میشناختم. فکر کردم کتابی که نشر آموت چاپ کرده ترجمهی این عنوان هست که نبود. زن، غذا و خدا عنوان اصلیاش Women food and God هست. البته، گویا کتابِ موردعلاقهی ایمی و اسکات هم به فارسی ترجمه شده. این کتاب، نوشتهی الیزابت گیلبرت هست و اوّلیّنبار با عنوان غذا بخورید، دعا کنید، دوست بدارید: یک زن در جستجوی همهچیز با ترجمه زهره فتوحی توسط انتشارات در دانش منتشر شده. سال ۱۳۸۷٫ و بعد از اون هم مترجمها و ناشرهای دیگه کتاب رو با عنوانهای مختلف چاپ کردند. مثلن؟ مثلن توی سال ۱۳۸۹، با عنوان غذا، خدا، عشق و با ترجمهی معصومه ذوالفقاری (انتشارات آستان دوست).
دوباره افتادهام به همان روالی که روزها بخوابم و شبها بیدار باشم. بیشتر کتاب میخوانم و تازگی فیلم هم میبینم، تکراری و یا هنوز ندیدههایم را. امیدی ندارم کوهِ کتابهای نخواندهام را تا نمایشگاه کتاب هموار کنم. فرصت و سرعتِ خوبی دارم، ولی … به خودم گفتهام دستت بشکند اگر قبل از خواندنِ تمام اینها دوباره کتاب بخری و حتّی، دارم خودم را مجبور میکنم به دوبارهخوانیِ بسیاری از کتابها. حافظهی من اشکال دارد یا قصّهی کتابها که هی هر چی میگذرد فراموش میکنم کی قهرمانِ کدام کتاب بود یا اصلن داستان دربارهی چی بود؟ اینها را به خودم میگویم، ولی از آن طرف به کتابفروشی اگر میگویم برایام کتاب کنار بگذارد و با هولدرلین میرویم شهرکتاب و از الان دارم فهرستِ کتابهایی را مینویسم که دلم میخواهد.
دیشب دعوا کردیم، دوتا آنها گفتند و چهارتا من. برگشتم توی اتاق، کتابها را پرت کردم کناری، در را بستم و گریه کردم. بد این است که نمیتوانم با کسی حرف بزنم، درددلطور. دارم خستهترین میشوم. دوباره کامپیوتر را روشن کردم تا فیلم ببینم؛ فریاد مورچهها.
فیلمهای مخملباف را ندیدهام، مگر «بایکوت». آن را هم وقت بچگی دیدم و فقط تصاویر محوی از فیلم را به خاطر میآورم. «سلام سینما» را هم دیدهام و بیشتر فیلمنامههای مخملباف را خواندهام؛ «بایسیکلران»، «نوبت عاشقی» و … اوه، «دو چشم بیسو» را هم دیدهام، هزاربار بیشتر. حالا نه از سرِ ارادت به امام رضا، (چون فیلم خاصی نیست) که بهخاطر علاقهی بابام و فامیل که هر وقت یادِ اهل قبورشان میافتند، فیلم را میگذارند و هی جمعیّتِ سابق ده را با انگشت نشان میدهند که این مشدی فلان است، این هم پسر بیسار. یادته؟ این حالا دکتر شده، او هم دختر ننه فلان، عروس بهمان است و …«دو چشم بیسو» را توی دهاتِ آبا و اجدادی ما فیلمبرداری کرده بودند و بیشتر اهلِ ده نقش خودشان را بازی میکنند و برای فامیل ما بیشتر از فیلم یکجور سند خانوادگی است، پُر از یاد بابا/مامانبزرگهای دیگر نمانده و پُر از خاطرهی دختر/پسربچّههای حالا سنّی ازشان گذشته.
فریاد مورچهها را دیدم و اتفاقن مناسبِ حالِ پریشانام بود و پسندیدمش. لونا شاد را به چهره نمیشناختم (ماهواره نداریم) و فقط اسمش را شنیده بودم. تیتراژ را هم نخوانده بودم و خُب، بیهیچ پیشزمینهی ذهنی دربارهی اینکه بازیگرِ زنِ فیلم کیست؟ از او خوشم آمد. بازیگرِ مرد هم بد نبود. البته، فکر میکردم فریاد مورچهها یکجور فیلم مستند است! با این نیّت هم تماشایش کردم و بعد از فیلم، وقتی مطالبی را خواندم که دربارهاش نوشتهاند دوزاریام افتاد که خیلی هم اینجوری نبود. بیشتریها گفته بودند فیلم خوبی نیست. حالا برای من که فیلم خوبی بود. یعنی فیلم مستند خوبی بود! شعارهایش هم اذیتام نکرد و درست است که یکجاهایی هی فیلم کِش میآمد، ولی من خسته نشدم. شاید چون قبلش از چیزهای دیگری خسته بودم، خستگیدونام پُر بود.
فیلم را که میدیدم، یاد کتابی افتادم که وقتِ دانشکده خوانده بودم؛ شهر شادی*. دربارهی محلهای بود فقیر با مردمانِ فلاکتزده در حاشیهی کلکته. فکر میکنم کلکته بود. دلم خواست دوباره آن کتاب را بخوانم و فکر کنم دیگر دلم نمیخواهد هند را ببینم. حالا نه بهخاطر بدبختی مردمش، بیشتر به خاطر مردهای چندشِ لختِ حاشیهی رودخانهی کنگا! (کنگا بود؟) نمیدانم این خانوم شاد با چه دلی رفت توی آن آب کثیفِ پُر از گه و شاش، آنجوری ادای حالتِ خلسه و اینها درمیآورد و خودش را به خدا نزدیک میدید! از اسمش که معلوم است، کلن آدم خوشحالیست! من که اینور داشتم بالا میآوردم.
مرتبط: این و این + مردی که به همهچیز، همهچیز، همهچیز شک کرده است…
* شهر شادی/ دومینیک لاپیر؛ ترجمه غلامرضا سمیعی. تهران؛ یزدان، ۱۳۷۰٫
قدیم سریالی از تلویزیون پخش میشد به نام باغ مخفی که موردعلاقهی من بود. نمیدانم در این مدت پخش مجدد داشته است یا نه؟ ولی من دیروز کتابی خواندم از خانوم فرانسیس هاجسن برنت (Frances Hodgson Burnett) که دوباره یاد شیرین و خاطرهی دلانگیز باغ مخفی را برایام زنده کرد. چرا؟ آخر این سریال با اقتباس از رمان خانوم فرانسیس ساخته شده بود.
باغ مخفی (The Secret Garden) یکی از محبوبترین رُمانهای خانوم فرانسیس و جزو ادبیات کلاسیک کودکان است. مری شخصیّت اصلی این داستان دخترک نهسالهی ناخوش و ترشروییست که در هند به دنیا آمده و والدین ثروتمندی دارد که نسبت به او بیعلاقه و کمتوجه هستند. شیوع وبا در هند هماین پدر و مادرِ بیتفاوت را هم از مری میگیرد و او یتیم و حسابی تنها میشود. از نظر قانونی فقط آقای کریون عمو/دایی مری میتواند قیم او باشد. کریون در انگلستان زندگی میکند و مردیست منزوی و شکستخورده و در ماتمِ همسرش (که ده سال قبل فوت کرده است.). کریون برای فرار از خاطرات غمگینِ زندگیاش مدام در سفر است.
مری با کشتی به انگلستان میرود و به خانهی عمو/ داییاش وارد میشود که عمارتی عظیم است در باغی وسیع. خانوم مدلاک مدیریت این عمارت را برعهده دارد. مارتا هم به عنوان خدمتکار به کمک مری میآید. مارتا دختر جوانِ پُرگو و شادیست که با صحبتهای جالب و رکگویی دهاتیوار مری را به خود جذب میکند. او برای مری دربارهی یکی از باغهای عمارت تعریف میکند که در آن بعد از فوت همسر آقای کریون قفل شده و کلیدش هم در مکان نامعلومی دفن شده است.
بعد از این مری بسیار مشتاق میشود تا باغ را پیدا کند اما راه به جایی نمیبرد تا اینکه روزی از روزها یک سینهسرخ کلید و در باغ را که زیر پیچکها پنهان شده به مری نشان میدهد. مری وارد باغ میشود و وقتیکه میفهمد هنوز روح زندگی در برخی از گیاهان و درختان باغ زنده است تمام تلاش خود را صرفِ نجات باغ میکند.
مارتا برادر کوچکتری دارد به نام دیکون که عاشق گیاهان و حیوانات وحشیست. او برای مری وسایل باغبانی میخرد و دخترک هم دیکون را در راز خود شریک میکند. مری و دیکون تصمیم میگیرند تا با کمک همدیگر باغ را احیاء کنند.
مری در اوّلین ملاقات با عموی خود از او تقاضا میکند تا یک قطعه زمین در اختیار او بگذارد و عمو اجازه میدهد مری در هر جایی که دوست دارد باغبانی کند.
البته در این مدت موضوع دیگری هم غیر از باغ توجه مری را جلب میکند. او چندبار صدای گریهای را در داخل عمارت شنیده بود اما وقتیکه در اینباره سؤال میکرد کسی به او پاسخ درست نمیداد. یکبار مارتا به او میگفت صدای زوزهی باد بوده و بار دیگر میگفت فلان خدمتکار بوده که از دندان درد گریه میکرده. مری اما بیکار ننشست و رفت پی جستوجوی منبع صدا تا اینکه دستآخر پسرعمو/داییاش را کشف کرد؛ پسرکی بیمار و زودرنج و عصبی به نام کالین.
ماجرا از این قرار بود که آقای کریون پس از مرگ همسرش دیگر دوست نداشت پسرش را ببیند. چراکه کالین شباهت عجیبی به مادرش داشت. علاوهبراین بیمار بود و پزشکان گفته بودند کالین هم در آینده مثل آقای کریون گوژپشت خواهد شد. برای هماین کریون پسرش را هم مانند باغِ همسرش مخفی کرده بود. بااینوجود مری و کالین دور از چشم دیگران با همدیگر ملاقات میکردند و ….
… تا اینکه یکروز مری زمان بیشتری را در باغ با دیکون میگذراند و به کالین سرنمیزند. این موضوع باعث خشم و حسادت کالین میشود و بعد، پسرک دچار حملهی عصبی شده و همه را گرفتار میکند. کسی توانِ رویارویی با کالینِ بداخلاق را ندارد. اما مری به اتاق او میرود و با جسارت و شهامت میخواهد که کالین ساکت شود و زمانیکه کالین تهدید میکند دیگر به دیکون اجازه نمیدهد به باغ بیاید. مری هم شروع میکند به بحث و جدل با کالین تا اینکه کالین در برابر جدیّت و حدّتِ برخورد مری عقبنشینی میکند.
چند روز بعد، دیکون درحالیکه هدیهای به همراه دارد به ملاقاتِ کالین میآید و دوستیِ تازهای بین این سه آغاز میشود. دیکون و مری تصمیم میگیرند کالین را هم در راز باغ مادرش شریک کنند.
با فرارسیدن فصل بهار، مری و دیکون موفق میشوند کالین را به کمک صندلی چرخدار از عمارت خارج کنند و وارد باغ مخفی شوند. خوشبختیهای کوچک و دلخوشیهای تازهای مثل هوای بهاری، گردش و بازی در طبیعت، دوستی با دیکون و مری بهعلاوهی تمرینهای فیزیکی و تفکر مثبت باعث میشود تا کاین از نظررشد جسمی و سلامت پیشرفت کند. آن کالینِ غیرقابلِ تحمّل و عصبی که هی نگرانِ گوژپشتیاش بود و هولِ مرگ داشت به پسرکی سرزنده و سرحال مبدّل شده است که میخواهد برای همیشه زنده بماند و زندگی کند.
البته قرار است موضوع بهبودی کالین هم مانند باغ مخفی بماند تا وقتیکه آقای کریون به منزل بازگردد.
اما چه خبر از آقای کریون؟ آقای کریون همچنان در سفر است و قصد بازگشت به خانه را ندارد. منتها یک شب همسر مرحومش را به خواب میبیند که او را به باغ میخواند. فردای آن روز هم نامهای از مادر دیکون (که در راز باغ سهیم است) به دست آقای کریون میرسد که در آن نوشته است: «اگر من جای شما بودم به خانه بازمیگشتم. اگر همسرتان زنده بود از شما هماین درخواست را میکرد.»
خلاصه، آقای کریون به خانه برمیگردد و خانوم مدلاک دربارهی اوضاع و احوالِ عجیب و غریبِ کالین و مری میگوید و میگوید که آنها هر روز به باغ میروند و …. کریون از عمارت خارج میشود و بیاختیار به سمتِ باغ مخفی میرود. در آنجا متوجّهی سر و صدا و خنده میشود که از توی باغ به گوش میرسد. کریون متعجب به دنبال در باغ میگردد. از آن طرف، کالین و دیکون و مری با همدیگر مسابقه گذاشتهاند و ناگهان کالین که مسابقه را برده است از باغ خارج میشود و به آقای کریون برخورد میکند که پشت در ایستاده است. کریون سرشار از شادی و شگفتی پسرش را میبیند که سالم و سرحال، قبراق و شاد است و ….
خانوم فرانسیس با تکیه بر مفاهیم روانشناسی و حتّی عرفان و قدرتهای ذهنی و درونی برای شفا این داستان را نوشته که یکی از بهترین کتابهای کودکان و نوجوانان است و خیلی هم موردتوجه برنامهسازهای رادیویی و تلویزیونی و سینمایی قرار گرفته است. سریالهای مختلفی در سالهای ۱۹۵۲، ۱۹۶۰ و ۱۹۷۵ با اقتباس از رمان باغ مخفی ساخته شد. در سالهای ۱۹۱۹ و ۱۹۴۹ و ۱۹۹۳ هم سه فیلم سینمایی براساس داستان خانوم فرانسیس تولید شد که اثر Agnieszka Holland (+) را به عنوان تحسینشدهترین اقتباس از رمان باغ مخفی معرفی کردند. استقبال از باغ مخفی بهقدری بود که نویسندهها و سینماگرها بیکار ننشستند و دربارهی بزرگسالی کالین و مری هم داستانسرایی کردند و فیلمهای دیگری (+ و +) هم ساختند به نام بازگشت به باغ مخفی.
میتوانید رمان باغ مخفی را به زبان انگلیسی در اینجا و اینجا و اینجا و اینجا بخوانید. برای تهیه و مطالعهی ترجمهی فارسی آن هم سه انتخاب دارید؛
باغ راز با ترجمهی شهلا ارژنگ (نشر مرداد)
باغ اسرارآمیز با ترجمهی علی پناهیآذر (انتشارات همگامان چاپ)
باغ مخفی با ترجمهی مهرداد مهدویان (انتشارات قدیانی؛ کتابهای بنفشه)
+
موسیقی متن را هم از اینجا گوش کنید.
:: من محمود را دوست نداشتم وقتیکه آدمبزرگ شد و مثلن استادِ نویسندهی متفکرِ فیلسوف، از این گندهگوزیهای الکی. رفته بود فرنگ و حالا برگشته بود خانهی پدری تا کتابی بنویسد دربارهی نمیدانم چی. نه اینکه من نفهمیده باشم چی؟ خودش هم نمیدانست. هی ک.سشعر مینوشت و کاغذ مچاله میکرد و بعد میرفت سراغ ماشینتحریر؛ دو سطر که تایپ میکرد دوباره سروکلهی کدخدا و باغبان پیدا میشد که گیر داده بودند به قهرِ یک درخت گلابی که بار نداده بود. بعد هم، محمود یادِ ایّامِ قدیمِ زندگیاش میافتد که در این باغ گذشته بود با میم. میم را خیلی دوست داشتم. میمِ پانزده، شانزده ساله عشقِ سالهای دورِ محمودِ دوازده، سیزده ساله است که نقش او را گلشیفته فراهانی بازی میکند. این بخشهای فیلم بوی برگههای کاهی کتابهای قدیمی را میداد. شیفتگیِ محمود برایام عزیز بود و سرکشیِ میم، محترم.
:: گلی ترقّی میگفت ابداً نمیتونسته تصوّر کنه میم چارقدبهسر باشد توی فیلم. بعد به پیشنهاد فریار جواهریان (همسر مهرجویی) موضوع شیوع وبا در فیلمنامه طرح میشود تا آنها بهانه داشته باشند برای تراشیدنِ موهای فراهانی. اینطوری میشود که فراهانی در این فیلم یا کچل است یا او را با کلاه میبینیم. در دو حالت هم دختری سرتق و تخس و کتابخوان است با شیطنتهای پسرانه، ذوقِ شعر و آرزوهای دوردست. محمود میشود پسرداییِ میم. جمیع فامیل در عمارتی زندگی میکنند در باغِ بزرگی در دامنههای دماوند منهای پدر میم که رفته است فرنگ. میم هم آرزو دارد به نزد پدرش برود و هنرپیشه بشود و ….
:: از آن مستندِ مانی حقیقی به بعد عاشق گلی ترقّی شدهام. گلی نشسته بود جلوی دوربین و با لحنِ خوب و فیگورِ بامزه از خاطرههای بیست و پنج/شش سالگیاش میگفت و هی قند بود که توی دلام آب میشد. شما میدانید چهجوری میشود که یک زن اینقدر شیرین میشود برای آدم؟ چهقدر؟ اینقدر که فیلم را کوفتِ خودم کردم بس که غر زدم چرا کتابهای گلی را نخواندهام؟!
:: درخت گلابی یکی از داستانهای گلی ترقّیست که در کتاب جایی دیگر چاپ شده بود. برای سناریوی این فیلم هم گلی همکاری کرده است با مهرجویی. داستان را نخواندهام ولی از فیلم صرفاً روایتِ کودکی میم و محمود را دوست داشتم و نه باقیِ فیلم را؛ فعالیتهای سیاسی محمود کسلکننده بود. آن ادا و اطوار و سؤالهای صد تا یه غازِ دانشجوهای محمود هم زیادی خنک و بیمزه بود.
کتابهای نخواندهام را ردیف چیدهام توی قفسه، به ترتیبی که باید خوانده شوند، بایدی که از سلیقۀ خودم نشأت میگیرد و کمی ضرورتِ زودتر خواندن عدّهای از کتابها. مثلن، بریم خوشگذرونی و زندگی مطابق خواستهی تو پیش میرود را شرط کرده بودم با خودم که اوّل از همه بخوانم. بیشتر به خاطر اینکه، آقای فرجی عزیز پیشنهاد کرده بودند خواندنِ آنها را. بعدتر، نوبت رسید به نویسنده نمیمیرد، ادا در میآورد. جدای محبّتهای بسیار آقای فرهنگی مهربان، تجربۀ خودم بعد از خواندنِ خاطرات عاشقانۀ یک گدا آنقدر لذّتبخش بود که شوق کافی داشته باشم برای خواندن این یکی کتاب هم. هرچند یکی، دو ماه قبل، پیش از خواندن کتاب، با مختصری تورق و سیاحت تصاویر کتاب دچار چنان کابوس دلهرهآوری شده بودم که … بماند. ولی، این را بنویسم که خیلی فرق میکند لذّت خواندن، وقتی کتاب کشفِ خودِ آدم باشد تا وقتی که به دلیل آشنایی با نویسنده یا معرفی کتاب از سوی دیگری، میروی سراغ خواندن. یکهمچنین حرفی را امیرحسین خورشیدفر از زبان کتابفروشِ داستان عشق آقای جنود در زندگی مطابق … هم نوشته بود. خاطرات عاشقانۀ یک گدا یکی از ارزشمندترین کشفهای زندگی من بوده است تاکنون. یکطوری که هنوز، بعد از سه سال، آن آقای گدا به شدّت در زندگی من رفت و آمد دارد و تأثیر فلسفۀ عاشقانهاش همچنان ادامه دارد در فکر و رفتارم. بگذریم، این مقدمه را نوشتم تا بگویم دیشب نوبتِ خواندنِ عشق روی چاکرای دوم بود. ولی، نیمههای شب، یکهو برنامه عوض شد. کتابی را از قفسه بیرون کشیدم که عشق روی چاکرای دوّم نبود. هوسِ کار خارج از نوبت نکرده بودم! بلکه، همان نیمهشبی ضرورتِ خواندنِ گاوخونی پیش آمده بود و ما به حرفِ دل، نشستیم به خواندنِ کتابِ جعفر مدرس صادقی. چقدر هم خوب بود.
هر چقدر خواندنِ قسمت دیگران به درازا کشید، گاوخونی قسمتِ خوبی داشت؛ سرجمع، کمتر از دو ساعت طول کشید خواندنش. نمیدانید چقدر کیف دارد خواندنِ این کتاب. آنقدر ساده نوشته شده است و روان، آدم باورش نمیشود میتوان به همین راحتی داستانی را خواند. داستانی که ماجرای فوقالعادهای هم ندارد و دربارۀ کابوسهای شبانۀ پسری است که یکسالی از مرگ پدرش میگذرد و … حقیقتاً جعفر مدرس صادقی نویسندۀ خوبی است. از هیچی داستانی نوشته است که فقط خواندن دارد و تعریف کردن. واقعاً این نویسنده هیچ اعتقادی به ابلاغِ پیام و سخنپراکنی ندارد. داستانِ خواندنی گاوخونی را اگر بخوانید شما هم باورتان میشود!
راستی، بر اساس داستانِ این کتاب، بهروز افخمی نیز فیلمی ساخته که در سال ۱۳۸۴ جایزۀ اصلی جشنوارۀ فیلم سئول را بُرده است.
گاوخونی
نوشتۀ جعفر مدرس صادقی. تهران: نشر مرکز، چاپ هفتم، ۱۳۸۶، ۱۱۰ صفحه، قیمت ۱۹۰۰ تومان
مرتبطجات؛
+ مقدمۀ مقالۀ انگار هنوز چاپ نشدهای دربارۀ گاوخونی
+ گفتوگو با جعفر مدرس صادقی درباره کتابهایش (روزنامه اعتماد)
ته.نوشت ۱ )؛ این سؤال از همان دبستان که باید یاد میگرفتیم زایندهرود به باتلاق گاوخونی میریزد و سپیدرود به دریاچۀ خزر، همیشه در ذهن من بود و تصوّر میکردم لابد در زمان شاه عباس، گاوها را که میکشتند، خونِ آنها را میریختند در چالهای که بعدها، با مرور زمان، تبدیل میشود به همین باتلاق گاوخونی! حالا اینکه چرا شاه عباس باید گاو بکشد و چرا باید خون آن گاوها را برزید توی چالهای که بعد، با مرور زمان بشود گاوخونی …؟ الله اعلم! شاید برای اینکه زایندهرود هم جایی داشته باشد که خودش را به آن سرازیر کند!!! بعد هم ما اصلن به این فکر نمیکردیم که قبل از شاه عباس، زایندهرود به کجا منتهی میشد یا نمیشد؟!!! خواندنِ کتاب بهانه شد برویم پی وجه تسمیۀ این باتلاق و دیگر اینقدر خودمان را اذّیت نکنیم و تاریخچۀ تخیلی نسازیم برای گاوخونی. نتیجه اینکه، بالاخره ملتفت شدیم که گاوخونی ربطی به گاو و خون ندارد! گاوه در زبان فارسی به معنای بزرگ و خان به معنای چشمۀ محل آب است. پس گاوخونی نیز یعنی آبگیر بزرگ، برکه بزرگ و گودال بزرگ.
ته.نوشت ۲ )؛ عکس کتاب را پیدا نکردم در اینترنت. موبایل هم نداریم که از جلد کتابِ خودمان عکس بگیریم. مدلاش شبیه همان جلدِ قسمت دیگران است. برای خالی نبودن عریضه، عکس خودِ آقای مدرس صادقی را گذاشتم که در روزنامۀ اعتماد چاپ شده بود! از آن تیپ آدمهایی است که اگر از نزدیک میشناختمش یحتمل سه سوت عاشقش میشدم! اصلن هم ربطی به سن و سالش ندارد که پیر است! قابل توجه هومن که خیال میکند … هیچی!
بعدننوشت)؛ دربارهی فیلم گاوخونی اینجا نوشتهام.
نقصهای فیلم بچّههای ابدی مرا به یادِ داستانی انداخت در کتاب جیبهای بارانیات را بگرد (نوشتهی پیمان اسماعیلی) به نام اتاق خلوت. به نظر من، این داستان را میتوان تلاش موّفقی دانست برای اطلاعرسانی و تصویر کردنِ وضعیّت زندگی کودکان کمتوان ذهنی و مسائل و مشکلات خانوادگی و اجتماعی ایشان.
«اتاق خلوت» دوّمین داستانِ مجموعهی جیبهای بارانیات را بگرد است و به زن و مردی تعلق دارد با کودکی انگار کمتوان ذهنی و در همسایگی ایشان، زن و مردی دیگر که ناخودآگاه در این خلوت حضور مییابند با صدای حرف و خنده و … خودآگاه رانده میشوند با تأثری بسیار و ایجاد نگرشی تازه در آن زن و مرد …
در این داستان، نویسنده با درایتِ زیادی عمل کرده است و آنچه از زبانِ آن دو زن و آن دو مرد مینویسد و میگوید به جا و در شخصیتسازی مؤثر است و به خوبی نشان میدهد رنجهای پنهان و آرزوهای در دل مانده و زندگی شخصی و خانوادگی آن زوج و تأثیر حضور فرزند کمتوان را.
توضیح نویسنده دربارهی وضعیت جسمی و ذهنی فرزندِ این زن و مرد به قدر کافی، مناسب و گویا است. به طوری که ابهامی در ذهن خواننده باقی نمیماند دراینباره. برای نمونه اشاره میشود به جملاتی از این دست؛ «بچهای در اتاق خواب را باز میکند و خودش را توی بغل زن میاندازد. صداهایی از گلویش بیرون میآید که نمی شود فهمید.» ص ۲۵
یا؛ «بچه سرش را به دو طرف تکان میدهد و چشمهای ریزش را به سقف میدوزد.» ص ۲۶
و یا؛ «انگشتهای چاق و پف کردهاش را توی هم گره میکند و …» همان
و یا؛ «بچه از توی بغل زن بیرون میآید و تلوتلوخوران میرود طرف مرد. سرش کمی به عقب خم شده و دهانش نیمه باز است.» همان
و یا؛ «بچه سرش را تکیه میدهد به شانۀ مرد. سر بزرگش به کناری خم میشود و ساکت میماند. مرد سرب چه را جابجا میکند و از اتاق بیرون میرود.» ص ۲۷
نویسنده در لابهلای گفتوگوهایی که رخ میدهد به شکلی نامحسوس تأثیر معلولیت فرزند بر خانواده وکارکردهای آن را نشان میدهد و اضطرابها و نگرانیهای ناشی از این بحران را بیان میکند.
مشکلات مربوط به نگهداری از فرزند و مشکلات رفتاری فرزند معلول؛ «بچه خودش را از توی بغل مرد بیرون میکشد و جیغ بلندی میزند.» ص ۲۷
یا؛ « بچه خودش را روی زمین میاندازد و بلند جیغ میکشد.» همان
و یا؛«- باید یک طوری حالیاش کرد که اول در بزند.
– کی را حالی کرد؟
– بچه را میگویم.
– تو خیلی سخت میگیری.
– یعنی چه سخت میگیری؟ میدانی چند سالش است؟
– خوب با این وضعیتی که …
– در زدن را که میشود یاد گرفت. چه ربطی به وضعیتش دارد.
– گفتم این طوری حرف نزن.» ص ۲۸
علاوه بر شرح ناتوانیهای کودک، محدودیت ارتباطات اجتماعی موجود و بیان خواستهها و نیازهای روانی و اجتماعی این زن و مرد، به نگرش منفی جامعه نسبت به چنین کودکانی نیز در قالب گفتوگوی زن و مردِ همسایه اشاره میشود؛ «اگر وضع این بیچارهها را داشتند میخواستند چه کار کنند؟» یا؛«با یک بچه عقبمانده اصلاً نمیشود زندگی کرد.» و یا؛ « زندگیشان حرام است. زندگی نمیکنند بیچارهها.» و یا؛« این جور بچه ها زودتر راحت شوند به نفعشان است.» و … ص ۳۷
+ وبلاگ بچّههای سندروم داون ایران
+ سایت کانون سندرم داون ایران