چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

می خواستم بنویسم از جمعه های مه آلود بارانی متنفرم از امشب …

کودک تر که بودم عاشقِ او بودم. کمتر کسی دوستش داشت بس که شیطنت داشت و شرور بود. من اما هی یاد آن روز اول بعد از تولدش می افتادم که کوچک بود و عزیز و دلم می خواست هی بغلش کنم و با آن قنداق بزرگش نمی شد …  

نوجوانی ام صرفِ عشق ورزی به او شد. ذوق شاعرانۀ مرا به وجد می آورد تا برایش بنویسم و او آنقدر کوچک تر بود که …

می ایستاد کنار من، بازی اندازه گیری قد بود. بزرگ و بزرگ تر می شد و من قد خودم مانده بودم. هی می گفتش: باورت می شه می ری کلاس سوم راهنمایی و من از تو بلندترم الان! بعدش هی خنده بود و هی توی سر و کله زدن های من و او … هی می گفتش: یعنی تو از من بزرگتری … ولی خیلی کوچولویی! و کوچولویش را طوری می گفت که حرص مرا در آورده باشد. من هم بدجنسی می کردم، تعریف می کردمش ماجرای آن روز عصر را، در مطب دکتری که فامیلیش غیاثی بود و مطبش توی آن پاساژ و ختنه اش کرده بود و من پشت شیشۀ پنجرۀ آن اتاق، هی با خودم می گفتم چقدر سنگدل است این آقا که افتاده به جان این ناناز کوچک من که قنداقش همیشه خیلی بزرگ است … آنقدر که نشود من بغلش کنم …  او هم خجالت می کشید که من دیده ام و هی شرمش می آمد که …

می خواستم بنویسم از جمعه های مه آلود بارانی متنفرم از امشب … از امشب که آن عشقِ دورانِ کودکی من اراده کرده است که دیگر نباشد و اصلن به خیالش نرسیده که من، هنوزم آنقدر دوستش دارم که هی گریه کنم پشت باران ِ یکریز این روز لعنتی … هی منت خدا را بکشم برای دوباره بودنش … هی خودم را لعنت کنم که چرا از آن تابستانِ عروسی خواهرم ندیده ام او را … هی …

از ویرجینا وولف، صادق هدایت، غزاله علیزاده، ارنست همینگوی، از پسری  که در همسایگی بانو زندگی می کرد، از آن دخترکِ شاعر هم دانشکده ای ام … ووو … متنفرم که خودکشی کرده اند و یکجورایی از خودم هم …

یعنی، آن پسردایی کوچکِ من هیچوقت به ذهنش نرسیده، به فرض، اگر هیچ کدام از آن جمعیت که امشب با کلی هول و بلا ایستاده بودند پشت درهای اورژانس جای خالی او را حس نکنند توی زندگی هایشان، دست کم دختر عمه ای دارد که همیشۀ مدام ِ عمرش عاشقِ او بوده … عاشقِ او  

 

پ. ن )؛ حال پسردایی محترم بنده هم خوب است. در سلامتی کامل به سر می برد. هو. نگران نباشید.

۹ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. نون در 08/08/05 گفت:

    کاش من هنوز هم کودک بودم
    و پدرم جوان
    و مادرم جوان
    و…
    هنوز کودک بودم
    همین…

  2. سارا در 08/08/05 گفت:

    متاسفم…
    بسیار گل، که از کف من، برده است باد
    اما من غمین
    گلهای یادِ کس را، پرپر نمی کنم
    من، مرگ هیچ عزیزی را، باور نمی کنم

  3. خیاط در 08/08/05 گفت:

    چراآخه؟

  4. علی میر شمس(شیدا) در 08/08/05 گفت:

    درود
    گفتم وبگردی کنم
    کاری که کمتر فرصت انجامش را پیدا میکنم. به هر حال مجالی دست داد و به نام وبلاگ شما رسیدم و این نام مجذوبم کرد به نحوی که دیگه دنبال ادامه وبگردی نرفتم
    به محتوی کهرسیدم دیدم حتی زیبا تر از نام وبلاگ…
    باری بسیار لذت بردم و خیلی دوست دارم بدانم که کیستی؟!!!!
    شاد زی مهر افزون

  5. زهره در 08/08/05 گفت:

    من از تو عاشق ترم بهش!

  6. خاطره در 08/08/05 گفت:

  7. حجم سبز در 08/08/05 گفت:

    آخی دلم خون شد

  8. دقیقاً نمی‌دونم چی « روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد در 08/10/13 گفت:

    […] می‌خوام بنویسم ولی، هر چی هست خاطره‌ای هست درباره‌ی این پسر و … حرف‌های ام‌شب … جایِ بچّه‌ی من باشی […]

  9. دقیقاً نمی‌دونم چی « روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد در 08/10/13 گفت:

    […] می‌خوام بنویسم ولی، هر چی هست خاطره‌ای هست درباره‌ی این پسر و … حرف‌های ام‌شب … جایِ بچّه‌ی من باشی […]

  1. 2 بازتاب

  2. اکتبر 13, 2008: دقیقاً نمی‌دونم چی « روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد
  3. اکتبر 13, 2008: دقیقاً نمی‌دونم چی « روزانه‌ترهای همان دخترک که چهار ستاره کم دارد

دیدگاه خود را ارسال کنید