چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

از صبح هی او بوده، من نبوده ام. من بوده ام و او نبوده است. مثل بُز آمده ایم و رفته ایم تا اینکه الان… می پرسد برف بازی کردی امروز؟ می گویمش نه! فقط از پشت پنجره تماشایش کرده ام برف را. ادامه می دهد: می خواستم ته پستم بنویسم شاعر بازی در نیارین پشت پنجره، قهوه بخورین! قهوه دوست ندارم من و هی پرتقال خورده ام امروز و دلم خواسته نارنگی باشد… دلم … دلم… دلم …

پ. ن)؛ واضح است که استفاده از صفتِ شخیص بُز ادبیات من نیست!

۵ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. صدای آشنا در 08/08/05 گفت:

    نوش جان

  2. خیاط در 08/08/05 گفت:

    حالا بز خیلی زشت بود که اینجوری گفتی؟؟
    بازی کردی؟


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    بز که زشت نیست بانو جان! آخه من اگه بودم می گفتم گاو! از این جهت نوشتمش.
    برف بازی هم نکردم!!!

  3. علی شیروی در 08/08/05 گفت:

    من حتا اگه گوساله هم بنویسم پا نوشت نمی دم! … ( شوخی ) … اها راستی منم برف بازی کردم دیشب … با خدا! …


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    شاعر که باشی بازی کردنت هم با از ما بهتران است!

  4. مهتاب در 08/08/05 گفت:

    با تو هم دلم رویای رنگی ندارد … رنگهای دلم را اشکها شستند و بردند …

  5. خاطره در 08/08/05 گفت:

    قربون اون ادبیاتت من برم … که بز نداره!

دیدگاه خود را ارسال کنید