چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

۷ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. جاناتان در 08/08/05 گفت:

    سلام خانوم مهربونی. لینک نظر دهیت که تعطیل شده توی پست جدید. هنوز بیش فعالیت که خوب نشده. همیشه هم که به روزی. حرفاتم که تمومی نداره. از اون آقا خوبا هم می‌خوای. مادراشون ولی بداخلاق نباشن.. آخه دلم به چیت خوش باشه. هان؟ تازه شوکولاتایی که برام اوردی هم تموم شده.. باورت نمی‌‌شه بانو اینقدر پر برکت بود که به همه رسید. ضمنا اون قورباغه ها رو هم از کنار سمفونی بردار.آقامون ناراحت می‌شه!! بعدا یادت باشه ازم بپرسی چرا.

  2. محسن در 08/08/05 گفت:

    چرا صندلی لهستانی جای پیغوم گذاشتن نداره؟

  3. محسن در 08/08/05 گفت:

    خوب انگیزه ای داری میری آمار سرچ شده هارو درمیاری هاااا….

    نوشته هات جالبن ! تبریک میگم …

    لحن جالبی داری … یه جورائی منحصر به فرده …

  4. حجم سبز در 08/08/05 گفت:

    من نفهمیدم قضیه چی بود!!!!!!

  5. همون در 08/08/05 گفت:

    وقتی می‌یام وبلاگت ….همین جوری ناراحت می‌شم …نمی‌دونم چرا …تو یک خاطره‌ای واسه من …خاطره‌ها همیشه ناراحتم می‌کنن ….


    چهار ستاره مانده به صبح :: یعنی چی؟ کجا من خاطره‌ام؟ وا!!! من یه رؤیام! خوشحالت می‌کنم. نیشخند.

  6. همون در 08/08/05 گفت:

    همه رو خوندم …خاچ و خاک به قول خودت همون دو کیلو رو هم کم کردی …منفی می شه وزنت ها …ببین من خودم یک زمانی هفتاد کیلو بودم ..به لطف دوستان که با مسخره کردن هاشون پدرمو در اوردن الان شصت کیو هستم …البته بگم بنده قدم یک و شصت و شیشه ها …..همش شیش می زنم …البته ما را دوستان جنیفر لوپز صدا می کردند …البته قراره به لطف شلوارک های لاغرذی از جنیفر بودن استفا بدیم …امیدوارم گرفته باشی …

  7. گيتا در 08/08/05 گفت:

    اتفاقی اومدم. فکر کنم از توی صفحه اول بلاگفا … اول رنگ نارنجیت منو جذب کرد … بعد ۳ ساعت تمام طول کشید تا وبت رو کلهم خوندم… قشنگ می نویسی، جذاب و آدم دلش می خواد بازم بخونه … تبریک می گم… اگه زمانب کتابی چاپ کردی من اولین نفری خواهم بود که کتابت و می خرم چون روح نوشته هات و حس می کنم و میشناسمش…
    بازم میام و می خونم …
    شاد باشی و همواره آسمون دلت نارنجی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دیدگاه خود را ارسال کنید