چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«دردِ تن، دردِ روح را سبک‌تر می‌کند. بالش نرم، شرابِ شب‌های هالی زندگی‌ست؛ و روزهای جمعه، طولانی، بی‌هوده و نفرت‌انگیز است؛ امّا من روزها را چون سکّه‌های طلا در خواب، گم کرده‌ام. جمعه رنگی‌ست مانند همه‌ی رنگ‌ها؛ مخلوط رنگ‌هاست.»*

* صفحه‌ی ۳۲ از «بار دیگر، شهری که دوست می‌داشتم» نوشته‌ی نادر ابراهیمی، تهران: انتشارات روزبهان، چاپ اوّل ۱۳۴۵، چاپ شانزدهم ۱۳۸۴، ۱۱۱ صفحه، قیمت ۱۰۰۰ تومان

+ نادر ابراهیمی {ویکی‌پدیا + وب‌سایت رسمی}، باردیگر، شهری که دوست می‌داشتم {آدینه‌بوک + goodreads}، دانلود کتاب از این‌جا + بازخوانی قسمتی از این کتاب با صدای نادر ابراهیمی این‌جا + از وب‌نوشته‌های دیگر این‌جا و این‌جا و این‌جا و این‌جا + در این‌جا هم درباره‌ی «هلیا» {اسمی که نادر ابراهیمی آن را ساخت} بخوانید.

ته.‌نوشت)؛ این‌روزها گیج‌آلوده‌ام. شب‌ها، خیلی تن‌هام. هرچه‌قدر که بخواهم انگاری نمی‌شود به وقتِ ستاره آرام گرفت و به بی‌خبری‌های عالمِ خواب کوچ کرد. همیشه صدایی ناآرام شب مرا می‌آشوبد. روز که باشد، آرامش بیش‌تری‌ست در پلک برهم‌نهادن و چشم بستن و خوابیدن. نمی‌شود شبِ خانه را بی‌نگهبان گذاشت. من آن نگهبان‌ام! با دل‌شوره‌ی وظیفه و اضطرابی سخت. ام‌شب به انتظار گذشت، ولی بی‌انتظار! محض تسلّای دل، کتاب می‌خواندم؛ «باردیگر، شهری که دوست می‌داشتم» دوباره‌خوانیِ لذّت‌بخشی بود.

۳ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. سمیه در 09/05/29 گفت:

    ممنون دوست خوبم. تنهایی شب ها که منجر به خوندن کتاب بشه عالیه.
    و جمعه برای من علاوه بر تفاوت رنگش، سناریوی تراژیک فیلمنامه ی یک هفته ی زندگیمه.

  2. Meysam در 09/05/29 گفت:

    good

  3. behzad در 09/10/13 گفت:

    سلام:
    آقای نادر ابراهیمی نویسنده متبحر و مشهوری هستند و نیازی به تاکید نیست. اما اگر به تاریخ یونان مراجعه کنید و یا داستان زندگی سقراط را بخوانید، خواهید فهمید که سقراط در مکانی به نام «هلیاست» محکوم شد تا جام شوکران را بنوشد. عجیب نیست که شخصی اتفاقا با حروف واژه «الهی» بازی کند و به اسم «هلیا» برسد؟!

دیدگاه خود را ارسال کنید