بیدار میشه. هوا تاریک شده. میره جلوی پنجره. نگاه میکنه به کوچه. یه ماهی قرمز داره خودشو میکوبه به جدارهی شفافِ تنگ بلوری که توی دستهای آریاناست. تشنه است. آب میخواد. دوباره نگاه میکنه به کوچه. آب دهانش رو قورت میده. آب دهانش به سختی از گلوش پایین میره. احساس گرما میکنه. بوی بنفشه میآد.دهانش خشک شده. میشینه روی طاقچهی جلوی پنجره. اعظم داره ماتیک میماله به لبهاش. ایستاده جلوی آینهی اتاقش. دیگه نمیبینه اون رو. یه سایه داره از پلّهها پایین میره. نگاه میکنه به پایین. ایستاده کنار درخت چنار، نزدیک سوپر احمدآقا. یه دسته گل نرگس. کت و شلوار سِت. بوی سیگار و بنفشه. سکینه خانوم داره بنفشهها رو میکاره توی باغچه. میره طرف سوپر احمدآقا. دستش رو دراز میکنه. گلهای نرگس رو میبینه توی دستهای اعظم. بلند میشه از روی طاقچه. میایسته. نگاه میکنه به کنار درخت چنار. پنجره رو میبنده. میره داخل آشپزخانه. میشینه روی صندلی. بوی بنفشهها میآد. اعظم با مردی که ایستاده بود کنار درخت چنار به سرعت رد میشه. با خودش حرف میزنه. بوی بنفشه میآد. باغچهی حیاط خانهی سکینه خانوم پُر شده از بنفشه. ماهی قرمز توی تنگ بلور داره خودش رو میکوبه به جدارهی شیشهای. آریانا زل زده به ماهی. میره طرف یخچال. بطری آب رو برمیداره. دوباره میشینه روی صندلی. اعظم ایستاده جلوی آینه. داره ماتیک میزنه به لبهاش. آریانا میخنده. همسایهی طبقهی بالا داره از پلّهها پایین میره. برق قطع میشه. برق وصل میشه. نگاه میکنه به سقف. سفیده. اعظم برمیگرده. میخنده. گلهای نرگس رو میذاره توی یه گلدانِ سفالی آبی. در یخچال رو باز میکنه. بطری آب رو برمیداره. گلدان رو از آب پُر میکنه. باقی ماندهی آب توی بطری رو سر میکشه. شیر آب رو باز میکنه. بطری رو از آب پُر میکنه. بطری رو میذاره توی یخچال. به گلهای نرگس چشمک میزنه. زیر لب آواز میخونه. بلند میشه. میگه:«خستهام.» آریانا هنوز میخنده. بوی بنفشه میآد. از آشپزخانه میره بیرون. دراز میکشه روی کاناپه. سکینه خانوم داره حیاط رو جارو میکنه. نگاه میکنه به سقف. سفیده. بوی بنفشه میآد. اعظم ایستاده جلوی پنجره. داره با تلفن حرف میزنه. موهای قهوهای با لبهای سرخ و گلهای نرگس روی میز آشپزخانه. دوباره نگاه میکنه به سقف. بلند میشه. نگاه میکنه به ساعت. میره طرف آشپزخانه. میگه: «میتونم.» وارد آشپزخانه میشه. نگاه میکنه به سقف. سفیده. میره طرف کابینت. میگه: «میتونم.» بوی بنفشهها میآد. دهانش خشک شده. افتاده روی میز. بیحال شده. دیگر نمیتونه نَفَس بکشه. بیدار میشه. هوا تاریک شده. میره جلوی پنجره. نگاه میکنه به کوچه …
پی.نوشت)؛ در راستای جشنوارهی نوروزی …
مسیح313 ( سیاوش ) در 08/08/05 گفت:
جالب مینویسی باحاله