چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

… امروز متوجّه شدم شاید بهتر باشد تلفن بزنم به یک رفیق، عذرخواهی کنم. از کنار روز تولّدم بی‌تفاوت گذشته بود و من، دلخور و دلگیر شده بودم ازش. دلم می‌خواست تلفن بزنم و بگویمش شاید هم از بی‌تفاوتی‌ات نبود. الان درک می‌کنم. خودِ من یادم رفته بود آن روز اوّل عید، تلفن بزنم به زهره برای تبریک روز تولّدش. گیرم هدیه‌اش را پیش پیش خریده بودم و آن روز هم، خودش می‌داند چه اوضاع سگی‌ای داشتیم ما در خانه‌مان. اصلن، هیچ‌کسی و هیچ‌چیزی فرقی نمی‌کرد برایم چه برسد به … حتّا، وقتی خودِ زهره تلفن زد که عید را تبریک بگوید، باز هم یادم نبود تولّدش! یعنی، اصلن توی باغِ زندگی نبودم و کمی مانده به جهنّم، اشک و ماتم بود حالِ من … معذرت‌خواهی کردم ازش. کار بیشتری برنمی‌آمد از من. ولی، انگاری زهره هم مثل خودم که از آن رفیق دلخور و دلگیر شده بودم هنوز … آخر، پای پُست قبلی‌ام کامنت گذاشته است؛ “خوش به حالش به ما که هیچکی تبریک نگفت!” حالا زهره رفیقِ گرمابه و گلستانِ ما است و این که می‌نویسم جهنّم بود اوضاع ما، دقیقن می‌فهمد یعنی چه!  این اوّلی، دوّمی هم روز تولّدِ دوستِ خوبم نویسنده‌ی وبلاگ حجم سبز که نمی‌دانم چطور مِطور بوده که متوجّه آن نشده بودم من! حتّا، با اینکه خیلی حواسم بود که ببینم کی و کجای سال روز تولّدش است!!! پُستِ قبل و بعدِ روزی که تولّدش بوده را دیده و خوانده بودم امّا، آن یکی را که باید می‌دیدم و می‌خواندم از دیدرَس ِ من در رفته بود. خُب، دیگر نمی‌شود کاری کرد الا عذرخواهی و بیانِ ماوقع! که مثلن گفته باشم من متوجّه هستم و می‌توانم درک کنم احساس شما را. شاید برای هیچ‌کدام از این دو رفیقِ من اینقدر هم دلخورانه و دلگیرانه نباشد چنین موضوعی. امّا، من دوست دارم درباره‌ی احساس خودم حرف بزنم و بنویسم. عادیِ رفتارِ من این است که حتّا، تلفن بزنم به آن رفیقم که رنجیده بودم ازش، حرف‌هایم را بگویم. ولی، نمی‌شود! برای همین می‌نویسم که دلم خواسته این کار را بکنم، تلفن بزنم، با او صحبت کنم، عذرخواهی و ابراز دلتنگی هم … حتّا، شاید لازم باشد برای شما هم بگویم که می‌فهمم حُسن‌نیّت‌تان را (که وقتی درباره‌ی کتاب‌های شریعتی سؤال می‌کنید یعنی، می‌خواهید سر صحبت را باز کنید و …) ولی، اگر شما واقعن می‌دانستید من چه احساس بدی داشتم (و دارم) نسبت به اوضاع و شرایطِ زندگی‌ام، سعی نمی‌کردید مرا خوشحال کنید. شعرش می‌شود همین که عبّاس صفاری سروده است؛ دلم نمی‌خواهد/ با این صدایی که یک روز در میان/ مارپیچ می‌شود/ به هیچ سؤالی پاسخ بدهم. +

۶ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. احسان 1 در 08/08/05 گفت:

    سلام بعد از مدت ها خوبی؟
    این چند وقت نتونستم حتی آپ بشم.
    دیدی نوشته های هر کسی رو که بخونی حتی اگه خیلی پراکنده باشن اما اول و آخر بری بالا بیای پایین منظورش با یه شخص خاصی است. فکر میکنم متوجه این موضوع شدی. آخ اگه من می فهمیدم این چیزایی که می نویسی در مورد کی هست چقدر خوب میشد!
    هر دفعه میام کلی گیج میشم از این که نمی تونم درست و حسابی بفهمم منظورت رو و باز مرتبه ی بعد می بینی دوباره پیدام شده.
    خوش به حالت از اینکه می تونی این همه کتاب بخونی و امید وارم چیزای خوبی یاد بگیری.
    انقدر قالبت رو مرتب عوض میکنی که اگه بخوام هر دفعه تبریک بگم لوث میشه.

    خلاقیت منفی دراصل مثبت
    جدا انتخاب خوبی بود. چیزای قشنگی یاد گرفتم. خودم نویسنده نیستم اما خوب میتونم از این چند نکته ای که به گزین کردی چیزای خوبی یاد بگیرم. خدا خیرت بده.

    در دلم بود که بی دوست نباشم هرگز
    خیلی خوبه کسی بتونه احساساتی رو که در مورد کس دیگری داره به بهترین شکل ممکن ابراز کنه. انسان خیلی خوشحال میشه از اینکه می بینه یک دوست اینجوری در موردش صحبت میکنه و اینکه اون فرد هم این انسان رو به عنوان یک دوست قبول کرده. هرچند ممکنه خودش بعضی از این تعاریف رو قبول نداشته باشه. اتفاقا من هم دوست دارم نظرم رو در مورد خیلیا بنویسم. جدا این نوشته قلقلک داد ما را!

  2. احسان 2 در 08/08/05 گفت:

    بدرقه ی سریال های نوروزی
    به نظرت احترام میذرام.

    غرق شادی های ساده ی زندگی
    کاملا شخصی است!

    رویای نوشتن
    تعاریف قشنگی هستن. فکر میکنم بشه این نگاه رو به دیگر ابعاد زندگی تعمیم داد. نظرت چیه؟

    آیا باید ساد را سوزاند؟
    هیچی.همین !

    راست سیزده
    کاملا شخصی است

    این آقای گل
    آره. جدا حیف شد

    بیست ونهم اسفند
    شرمنده بعضی بدیهیات رو نمی گیریم.

    چارلی و کارخانه ی شکلات سازی
    نمی دونم تا حالا کتاب دیگری از رولد دال خوندی یا نه. ولی نوشتنش محشره. یه زمانی کیهان بچه ها داستانی از رولد دال چاپ می کرد در مورد یک روباه. هیچ وقت نتونستم بفهمم آخرش چی میشه.

    شانزده
    صلاح مملکت خویش خسروان دانند.

    به این علت این پست رو آخر از همه نوشتم چون مجبور شدم سه بار بخونم.

    امید دوباره هر چه زودتر سر حال و حوصله بیای. هر چند در هر صورت هر جوری که باشی خوب و دوست داشتنی هستی.
    اگر هم فکر می کنی کمکی از دستم بر میاد خوشحال میشم بتونم کمکت کنم. وقت اذانه. برای همه ی جوونا دعا میکنم. یا علی

  3. کارگر در 08/08/05 گفت:

    الان نمی‌تونم بخونم اصولاً کارگرها آخر شب نمی‌توانند چیز بخوانند. بعداً می‌یام می‌خونم.

  4. واصح در 08/08/05 گفت:

    با همه این توصیف و توضیحات مفیدی که دادی، باز هم نمی شود جلوی دلخوری مجدد را گرفت. چون دل به گذشته بر نمی گردد و این توضیحات را به یاد نمی آورد. در اولین کم مهری ای که می بینیم دلشکسته می شویم. نه؟ 🙁

  5. حجم سبز در 08/08/05 گفت:

    رویا تو که منو حسابی شرمنده کردی دخترمرسی بانو جون.من که از تو توقعی نداشتم آخه.مگه تولد من چه اتفاق مهمی بود؟!خب هر کسی یه روزی به دنیا اومده دیگه.

  6. احسان در 08/08/05 گفت:

    متوجه شدم چی میگی. وقتی میگی سگی تا آخرشو می خونم. امید هر چه زودتر این دوره بگذره و روحیه ات عوض بشه. کاش میشد یه مسافرتی بری و چند روزی از همه چیز راحت بشی. مثلا بری مشهد که دوست داری اونجا. امید هر چه زودتر روحا و باز هم روحا خوب بشی. یا علی

دیدگاه خود را ارسال کنید