یکی از روزهای سال اوّل دبیرستان بود. من از مدرسه به خانه بر میگشتم که یکی از بچّههای کلاس را دیدم. اسمش محسن بود و انگار همۀ کتابهایش را با خود به خانه میبرد. با خودم گفتم: “کی این همه کتاب رو آخر هفته به خانه میبره. حتماً این پسر خیلی بیحالی است!” من برای آخر هفتهام برنامه ریزی کرده بودم. (مسابقۀ فوتبال با بچهها، مهمانی خانۀ یکی از همکلاسیها) بنابراین، شانههایم را بالا انداختم و به راهم ادامه دادم. همینطور که میرفتم، تعدادی از بچّهها رو دیدم که به طرف او دویدند و او را به زمین انداختند. کتابهاش پخش شد و خودش هم روی خاکها افتاد. … برای خوندن ادامهی ماجرا کلیک کنین …
این ماجرا بومیشدهی یکی از داستانهای کتاب سوپ جوجه برای روح است که سه جلد از اون ترجمه و منتشر شده و من خوندنش رو پیشنهاد میکنم. داستانهای نقل شده، بیشتر شبیه خاطره هستند. منتها، تلنگرهای خوبی میزنند و روحیهی آدم رو تقویت میکنن واقعن! من فقط یه جلد اوّل رو خوندم. موقع خریدنش، فروشنده گفت میخوای سه جلدشو ببر! ما گفتیم حالا یکی رو بخونیم. خوب باشه برمیگردیم بقیهاش رو هم میخریم. امّا، الان که از آقای گوگل سؤال کردم، متوجّه شدم که کلّی عناوین مختلف از این کتاب منتشر شده است. بخونین ضرر نمیکنین. ما که کلْی گریه هم کردیم وقتِ خوندنِ بعضی داستانها. یه بار، توی تاکسی، وقتِ رفتن به تهرون بود که راننده کفُری شده بود به خیالم بابت عر زدنهای من!
سوپ جوجه برای روح
(عکس کتاب و مشخصّاتش رو بعدن اضافه میکنم. کتاب فعلن دستِ زهره است. داره میخونش!)
* * *
{اطلاعات آقای گوگل دربارهی این کتاب}
{عکس}