چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

می‌گفت چیزی نشده و اصرار هم می‌کرد و خب، من چاره‌ای نداشتم جز اینکه قبول کنم همین حرفش را که می‌گفت سرش شلوغ بوده توی این یکی، دو روزه و شاید هم راست می‌‌گفت:«شرایط رو خود آدم به وجود می‌آره … من همیشه شرایطی رو که عقلم می‌گه به وجود آوردم … من هم عاشق شدم یا دست کم به مرزش رسیدم … منتهی … کسی که از بالای یک برج می‌پره پایین یا می‌افته .. به هر علّتی که سقوط می‌کنه … به این خاطر سرزنش نمی‌کنندش که چرا سقوط کرد؟ چون سقوط کردن یک امر طبیعی یه برای کسی که پاش رو از لبِ بام می‌ذاره اون ورتر .. امّا، می‌شه به این خاطر سرزنشش کرد که چرا رفتی یه جایی که می‌دونستی پرت می‌شی پایین … من هم دقیقاً جایی که دیدم دارم می‌افتم … دقیقاً جایی که وسوسه از همه جا بیشتره … جلوی خودم رو گرفتم …. و مقاومت کردم … اما خیلی‌ها اینجا رو اشتباه می‌کنند … تمام حرف من همین است!» و من هنوزم داشتم حرف خودم را می‌زدم و او گفت: «ما حرفی نداریم با هم» و من به خاطر همه خوبی‌هایش تشکر کردم و باور کردم که دنیا به اندازه‌ی من ساده نیست و گاهی روزگار غریبی می‌شود اوضاع، آنقدر که از دست آدم، کاری ساخته نیست جز اینکه با همه‌ی دوست داشتن‌هایش خداحافظی کند و برود در جایی امن، نزدیکی‌های خودش، و صبح بیدار شود و دست و رویش را بشوید و مزه‌ی زیادی شور اشک هایش را تُف کرده، شال و کلاه کند و از خانه بزند بیرون و برود پیاده‌روی، پیاده‌روی برای فرار از شرّ شیاطین! و بخواند زیر لب، زمزمۀ شعری را که می‌گوید: «… آب آئینۀ عشق گذران است/ تو که امروز، نگاهت به نگاهی نگران است/ باش فردا، که دلت با دگران است! …» و دلش تنگ شود برای یک چیزهایی که از قلم افتاده در زندگی … مثل همدلی … محبت … صداقت … تعهد … اعتماد … ملایمت … “*

… بازی بازی، از این فلدر به اون یکی، از اون فایل به این یکی، رسیدم به حرفایی* که گرچه مالِ اوقاتِ خیلی گذشته‌ست امّا، … دلم رو ریش کرد. خیال می‌کردم فراموشم شده ولی امروز، دوباره به یادش افتادم بعدِ این یادداشت. بیشتر یاد اون شبی که باباش مریض بود و توی بیمارستان. منم تا صبح خوابم نبرد. چشم‌انتظار بودم خبر بده بهم. اونم عین خیالش نبود. خوابیده بود. چقدر اینجوری منو آزار داده و اذیّت کرده بود و لابُد نمی‌دونست که همه‌ی مردم مثل اون نیستن که بتونن بی‌خیالی طی کنن در برابر رنج و زحمتِ دیگران. الان می‌فهمم چقدر خام خیال بودم من. چقدر واسه خودم متأسفم که اینقدر دلخور و دلگیرم ازش که یه ذرّه هم از خوبی‌هاش یادم نمی‌آد الان. دختر این خودِ توی ساده‌ی بلانسبتت احمق! بودی که این حرفا رو نوشتی درباره‌اش. تفاوتش رو ببین با حرفایی که بعدِ هفت ماه دوباره می‌نویسی! چقدر ازش متنفرم الان و این خوب نیست. بیشتر واسه خودم خوب نیست این همه نفرت که از اون نشسته به دلم. یه جایی توی قلبم رو، یه طوری خط انداخته که دردش تمومی نداره. کاش، یه ذرّه از خوبی‌هاش یادم می‌اومد تا اینقدر سرزنش نکنم خودمو بابت این اشتباه که از هر چی شکست، فاجعه‌تر بود برام. اونم در رابطه‌ای که واسه من همه چی بود الا اپسیلونی از عشق …  دلم می‌خواست بهش بگم همیشه مقاومت معنی موفقیّت نمی‌ده. یه جایی باید سقوط کنی اتفاقن، تا راز اوج گرفتن رو، که یه جایی میون فاصله‌ی زمین و آسمون باقی مونده، کشف کنی. تو واسه زندگی‌های ساده ساخته شدی که بزرگ‌ترین مسئله‌شون فاصله‌ی محل کار تا خونه است! دغدغه‌های بزرگ‌تر اندازه‌ی جسارتِ کم و شهامتِ ناچیز تو نیست.  کاش، خودمو ببخشم بابت این اشتباه … کاش، …

۵ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. خاطره در 08/08/05 گفت:

    نفرت؟!
    تو؟!
    این یکی اصلا بهت نمیاد…
    به دخترک شیطونی که من دیدم نمیاد!

  2. خاطره در 08/08/05 گفت:

    حالا گیرم من ابن مشغله…
    تو که با عسلی میونه ات خوب بود…

    تو اسباب کشی هم که قراره کمک کنی…
    پس کجایی؟

  3. آرزو در 08/08/05 گفت:

    حرفهای هفت ماه قبل رو داشتن یک نعمت بزرگه دوست جان

    حتی اگر بار غمی بر دوش دلت بذاره

    خوش بحالت که داری شون!

  4. yek khnumi... در 08/08/05 گفت:

    nakon azizam…in karo nakon ke eshtebaahist bozorg dar pey chizi ke fekr mikoni eshtebaah hast…agar khodat ra motaham koni…hamchenaan ou bikhiyaal ast va to hod raa khaatere yek tajrebe miaazaari…pass dar hagh e khodat ensaaf dashte baash…maa ke az nojavani be joz rabete ye pesare shojaa va khnum mehrabun tajrebe ye digari nadashte im ke be khater e danestehaaii ke dar nazar gerefte nashodan mojazat beshim…bebakhsh …bebakhsh taa aaram shavi…agar nabakhshi hamishe ba to khahad mand va energy e taaze-at ra mesle deraakula mostaghim az ghalbat mimakad……

  5. مریم در 08/08/05 گفت:

    "منم تا صبح خوابم نبرد. چشم‌انتظار بودم خبر بده بهم. اونم عین خیالش نبود. خوابیده بود."
    "بیشتر واسه خودم خوب نیست این همه نفرت که از اون نشسته به دلم. یه جایی توی قلبم رو، یه طوری خط انداخته که دردش تمومی نداره. کاش، یه ذرّه از خوبی‌هاش یادم می‌اومد تا اینقدر سرزنش نکنم خودمو بابت این اشتباه که از هر چی شکست، فاجعه‌تر بود برام. اونم در رابطه‌ای که واسه من همه چی بود الا اپسیلونی از عشق …"

    رویا!
    به شدت درک می کنم اینها را … به شدت…….

دیدگاه خود را ارسال کنید