چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

می‌دانی، دلم می‌خواست همه‌ی عمرم، ضرباهنگِ خاطره‌ی صدای تو در ذهنم تکرار می‌شد وقتی که داشتی بهم می‌گفتی: دوستت دارم. خیلی.

خودم امّا، … دیگر نمی‌دانم … می‌دانی، دوست‌داشتنت را نمی‌خواهم و می‌خواهم … و کمی هراس دارم؛ از خودم … از تو … من دارم هی می‌ترسم … ولی، … والله، منم دوستت دارم و کاشکی بمانیم با هم و یا این روزها، زودتر تمام شوند خب، من طاقت ندارم که مُدام خسته‌ی این همه عشق و فاصله‌ی تؤام باشم!!!

با هم که حرف می‌زنیم، تو ایستاده‌ای پشت پلک‌های بسته‌ی من؛ فقط صداست و سیم. من که حسابی خسته‌ام از این روزها، وقتی ناگزیرم دلتنگِ تو باشم … درباره‌ی خودمان حرف می‌زنیم و تو هی حرفِ خودت است که نه! منم حرفِ خودم که آره! با ادّعای همیشه‌ی جفت‌مان که دوست داریم همدیگر را. تو داری قول می‌دهی که فردا درباره‌اش حرف می‌زنیم و خداحافظی می‌کنی و من، همه‌ی شب، هنوز بیدارم بس که آرام و قرار را گرفته‌ای از من. نمی‌دانی، ولی من دوست دارم همیشه دلتنگِ بودنت باشم و چشم‌به‌راهِ آمدنت …

فردا، دوباره حرف می‌زنیم و همان قصه‌ی همیشگی … تو حرف‌هایی را می‌گویی که پیش از این گفته‌ای یعنی نه! منم همان که آره! حیف که تولّدت بود و باید بیشتر دوستت می‌داشتم وگرنه، …

۱ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. ع در 08/08/05 گفت:

    سلام ! این یکی هم خودتی !!!

دیدگاه خود را ارسال کنید