چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

باور کنید یک نوعی از خوشبختی است! ساده و نزدیک و چقدر هم شیرین. آنقدر که دیگر گند زدن به امتحان زبان به چشم نمی‌آید اصلاً! همه‌چیز از یک پیامک شروع می‌شود که برای زهره می‌فرستم تا شال و کلاه کند به مقصد کرج و قصد خوش‌گذرونی! {البته ابداً نه از این مدل‌اش!} بعدتر، می‌رویم پاساژگردی و خرید و ته‌اش هم پارک! درحالی‌که، جفت‌مان سرجمع، دو هزار تومان بیشتر پول نداریم!!! کمی از این مبلغ می‌رود پای خوراکی و می‌ماند هزار تومان و هفت، هشت وسیله‌ی بازی پولکی در اینجا. کلّی فکر می‌کنیم کیفِ کدام‌شان بیشتر است! زهره دوست‌تر دارد که برویم از این سرسره‌های بزرگ، خودمان را سرازیر کنیم پایین. انتخاب من یکی از چرخونکی‌هاست! چرخ و فلک یا تاب پرنده! آخرش، بلیت {یا بلیط} می‌خریم برای همان تاب پرنده! که به نظر من به صرفه‌تر است نسبت به سرسره‌ای که کلّی پیاده‌روی دارد تا رسیدن به سرش و تنها یک‌بار می‌توانی بِسُری در آن جویبارهای رنگین‌اش! کلّی مزه داد بعدِ این همه‌وقت! آخرین‌باری که رفته بودم شهربازی، کلاس پنجم دبستان بودم! من عینهو بچه‌های خوب نشسته بودم روی صندلی و سفت، زنجیر تاب را گرفته بودم و اصلن صدایم در نمی‌آمد! زهره هی می‌گفت چرا جیغ نمی‌زنی خب؟ من می‌ترسیدم دهانم را باز کنم، پرت بشوم پایین. فقط، دوست داشتم یک‌بار لگد محکمی بزنم به صندلی پسری که جلوتر من نشسته بود و با آن دو تا دوست دیگرش، بساطی درست کرده بودند آن بالا، بس که هی لگد زدند به صندلی‌های همدیگر و داد و هوار راه انداخته بودند! منتها، نشد دیگر!!!

دیدگاه خود را ارسال کنید