:: دیروز، زهره برگشت خانه. دیگر فارغ التحصیل شده است و برمیگردد شهرشان برای خدمت به کشور و ملّتاش. وقتِ بدرقهاش تا ساعت دو و نیم در ترمینال بودم که دیگر طاقتام به سر آمد و قبل از حرکتاش، راه افتادم سمت کرج. رسمن های و های گریه میکردم. مردم ایستاده بودند به تماشا. کلّی اضطراب داشتم بابت رتبهام. بیخبری از خبر بد خیلی بدتر است. زهره میگفت حالاست که مردم خیال کنن از دوری من زدهای زیر گریه و من همراه با گریستن، از خنده هم ریسه میرفتم! از ترمینال، سوار تاکسیهای آزادی شدم و همان دَم که فهمیدم کرایهاش شده ۱۵۰۰ تومان! تا خودِ آزادی غرغر کردم با راننده. خوب نبودم. هی یادِ همهی صبح تا همین نیم ساعت قبلتر میافتادم که با زهره افتاده بودیم به دور شمسی قمری در تهران و پُرخنده بودیم همش. اصلن به هیچ کجای خیالمان نبود! حتّا، جلوی خانهی خسرو شکیبایی، آخی و صلوات گویان، کلّی روایتهای تاریخی- تخیّلی ساختیم واسه همان یکباری که خسرو را دیده بودیم آنجا، جلوی خانهاش که قبلن معلوم نبود یکی از واحدهای این مجتمع است و حالا، با این همه تسلّا و تسلیّت هیچکس بیخبر نمیماند. بعد، ما هی طول خیابان هیجدهم را گز میکردیم و من یادِ همهی وقتهای خوشبختِ زندگیام میافتادم که محلوقوعشان اینجا بود، در همین خیابان که از همهی دنیا دوستداشتنیتر بود برایم و سعادت آباد که اگر بهشت بدون آن باشد، همهچی کم دارد! ولی، خدا کند بهشت دیگر خیابان انقلاب نداشته باشد! من هی حالم بد میشود از خودم! دلم خنگی میخواهد! که هزاربار رد بشوم از این خیابانِ کوفتی با کتابفروشیهای زیادش و هوسِ هیچ محصولِ فرهنگی به دلم نیفتد مگر آش و بربری! سیدیهای کارتون با آن سه جلد کتاب را که برداشتم، زهره چشمغرّه رفت بهم؛ هوی! مگه همین تو نبودی که پریروز گفته بودی دیگر کتاب نمیخری تا سه سال بعد! هنوز سه روز هم نگذشته؟! من ولی، هیچ چارهای نداشتم مگر برداشتن کتابها، حساب کردن پولشان، هی نگاه کردن به تهماندهی پولم در کیفم که باید تا کی کفاف مخارجم را بدهد و این ویار ِ پدر و مادر درآور که نمیشد با هیچ ارادهای از بین بُردش!
:: دیروز، آقای خانهی هنر کلّی حرفهای خوب بهم زد. خدا میداند چقدر دلم تنگ شده بود واسهی نشستن و شنیدنِ حرفهایی از این دست. آقای خانهی هنر میگوید باید دربارهی انتخاب رشته توضیح بدهد ولی، نمیداند چرا دارد دربارهی انسان میگوید و مراتب انسانیّت و نزدیکی به خدا و آیه میخواند و شعر مینویسد پشت برگهای که رویِ دیگرش، پُر شده از کدِ رشته-شهرها، من امّا به همین خیلی راضیتر بودم که به قولِ او بشویم مؤمن آینهی مؤمن که یکحرفهایی را یادم بیاورد دوباره که شعرش میشود همان که او نوشت؛ در خرمن کائنات کردیم نگاه/ یک دانه محبّت است و باقی همه کاه!
:: دیروز، تلفن زدم بهش. هرچند مطمئن بودم هنوز فرقی پیدا نشده است در رابطهمان که جدیدن خیلی سرد و بیروح است. اصرار زهرا و زهره باعث شد وگرنه، من احتمالِ قریب به یقین میدادم که جواباش همین باشد که گفت: اصلن! با همان لحن و تأکید! بعد هم گریه کردم. به زهره گفته بودم که من تلفن نمیزنم، چنین حرفی را نمیگویم هیچوقت. گفتش اینقدر اینطوری نباش! نمیمیری که! گفتم اگر جواباش نه باشد! من خودم را میکُشم که نکشتم ولی! فقط خیلی گریه کردم بابتاش. زهرا میگوید اشکال از من است! من نمیفهمم اشکال از کجای فعل و رفتار من است؟ هر رابطهای که به مشکل برمیخورد دوطرف تقصیرکارند نه یکیشان. من اتهّام ِ خودم را میپذیرم ولی، آن طرفِ دوّم هم تبرئه نمیشود از گناهاش. واکنش من به هر کسی ربط مستقیم دارد به کنش او! مرض که ندارم وقتی شما با من خوب و خوشی، ادا در بیاورم که حرف نزنم، که زخم زبان بزنم! این را به زهرا میگویم مخصوصن! ورگرنه او … هیچی اصلن. آره همانی که او گفتش، با لحن و تأکیدِ خودش؛ اصلن!
:: محبّتِ همگیتان را عشق است! ممنونتانم. زیاد.
سامانتا در 08/08/05 گفت:
چه جالب به نظر تو خیابونی که من توش زندگی میکنم بهشته اما میدونی من اصلا دوسش ندارم و دلم میخواد برم یه جای دیگه از بس که شلوغه از این دادگاه لعنتی توی این خیابون حالم بهم میخوره هر روز از کار که بر میگردم باید قیافه چند تا کیف دزد و … رو ببینم . چرا ما آدما اینطوریم اینقدر اختلاف اینقدر تفاوت یه جا واسه یکی بهشته واسه یکی دیگه ……نه خدایا چی دارم میگم واسه منم بهشته خونمو میگم عاشقشم مهم خونس کوچه و خیابون به من چه هر جا میخواد باشه بهشت منم همونجاس خونم عاشقشم مرسی که یه چیزی رو یادم انداختی مرسی مرسی جدی میگم مرسی
سجاد در 08/08/05 گفت:
چه جالب که خونه ی ما فقط یه خیابون از این دادگاه فاصله داره و جلوی در دانشگاه و همیشه پر از آدم های عجیب و غریب و آشنا و غریبه ای که میان برای خریدن کتاب.عاشق قدم زدن توی کتاب فروشی هام،اما ترجیحا انتشارات نیک و نشر چشمه و انواع و اقسام شهر کتاب ها
تموم خاطرات زندگی من توی همین محل بوده.حالا دلم میخواد بگیرم همشون رو له کنم که دارن سنگ فرش می کنن خیابون انقلاب رو و جوب های کوچه مون رو عوض می کنن و دیگه هیچ وقت توش آب نمیاد.همه چیز داره عوض میشه.حتی من…
ببخشید که خیلی ربطی به نوشته ت نداشت…