چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

کتاب می‌خوانم، چند روزی است که شروع کرده‌ام خواندنِ این کتاب را؛ نویسنده نمی‌میرد، ادا در می‌آورد. وقتِ خواندن، ناگزیر باید علاوه بر آن بخش از مغز که وظیفه‌اش درک لذّت است، دوگوله‌ی تفکّری‌مان هم فعّال شود! در این مدّت، بیشتر به این فکر کرده‌ام که حسن فرهنگی چه‌طور می‌تواند به این همه پراکندگی‌ها و پرش‌ها نظم بدهد، ردیف‌شان کند پی هم در سه کتاب مجزا. آخر، نویسنده نمی‌میرد، ادا در می‌آورد به سه بخش کلّی تقسیم می‌شود تحت عنوان؛ کتاب اوّل، کتاب دوّم و کتاب سوّم. پشت جلدِ کتاب نوشته شده است که؛ “حتّا می‌توانید کتاب را وارونه بخوانید یا از کتاب دوّم شروع کنید برسید به کتاب اوّل و سوّم، هیچ اتّفاقی نمی‌افتد.” امّا، برای اوّلین بار است که من دارم کتاب را مثل آدم از ابتدایش می‌خوانم و سعی‌ می‌کنم مهار کنم خودم را و ناخنک نزنم به صفحه‌های دیگر. جالب‌تر اینکه کتاب، مصوّر است. عکس هم دارد متناسب با داستان. نمی‌دانم نویسندگان دیگری نیز از چنین ایده‌ای استفاده کرده‌اند یا خیر؟ ولی، به نظر من، بامزه است این کار. خاطرات عاشقانۀ یک گدا نیز مصوّر بود البته. نکته‌ی دیگر، فلسفه‌ی عمیقی است که هر کدام از شخصیّت‌های داستانی آقای فرهنگی دچارش هستند. آن از گدای عاشق‌پیشه‌ی بعدن گل‌فروشِ در پی معشوق، این هم از جمیع آدم‌های متفاوتِ کتابِ نویسنده نمی‌میرد، ادا در می‌آورد که به نظر من، اندیشیدن را جایگزین زندگی کرده‌اند. حُسن خوبی است. برای اینکه، دست‌کم بعد مدّت‌ها، من نیز به فکر کردن روی آورده‌ام و لابه‌لای ماجراهایی که روایت می‌شود در این کتاب، مجبور می‌شوم در چارچوب تفکّری‌ام، کنفرانس شخصی برگزار کنم تا ببینم نظر خودم در این باره چیست؟ مثلن، موضوع تناسخ یکی از علاقمندی‌های جدّی من است. در کتاب سوّم به خصوص، بیشتر همین موضوع دنبال می‌شود. البته، می‌توان کتاب را نوعی آموزش غیرمستقیم نویسندگی یا همان فلسفه‌ی زندگی و مرگ نیز تلقّی کرد. البته، با اینکه نویسنده پشت جلد کتاب نوشته است:” این کتاب را دوست دارم همه بخوانند” ولی، خیال نمی‌کنم هر کسی بتواند خواننده‌ی چنین کتابی باشد.

چند ساعت بعدتر، وقتی که خواندن کتاب تمام شده است دیگر؛

نویسنده در مقدمه‌ای که بر کتابش نوشته است می‌گوید:”موضوع داستان از این قرار است سرباز ـ سیگار ـ آدامس ـ زندگی ـ انسان” امّا، داستان به سادگی همین چند واژه نیست در واقع. به نظر من، موضوع اصلی داستان، همان کشفی است که در پایان کتاب حاصل می‌‌آید در ذهن خواننده.

ماجرای کتاب اوّل با همسفری سه نفری آغاز می‌شود که در کوپه‌ی قطاری نشسته‌اند به مقصد گرگان؛ مردی و پیرزنی و زنِ نویسنده‌ای در جستجوی سربازی که دخترش به او عاشق شده است. این سه نفر به زندگی همدیگر مربوط هستند و با طرح داستان‌های کوتاهِ فرعی‌تر داستان اصلی را پیش می‌برند.

بعد از این، خواننده مرتّب درگیر شخصیّت‌های متنوع است که در واقع، هر کدام امتدادِ زندگی شخصیّت دیگری هستند و داستان با نقلِ زندگی آنها و روایت ماجراهایشان ادامه پیدا می‌کند.

شکل غریبِ نویسنده برای روایت با داستان‌های متعدّد در دل داستان اصلی، فونت‌های مختلف و شخصیّت‌های بسیار که ویژگی‌های اخلاقی و رفتاری همسانی دارند امّا، در کل آدم را راضی نگه می‌دارد تا وقوع حادثه‌ی نهایی داستان که مرگ نویسنده است. البته به نظر من، نویسنده درباره‌ی زندگی نوشته است؛ نوعی حرکت و جستجوی مستمر در همه‌ی زمان‌ها و مکان‌های تاریخ و جغرافیا. حتّا، وقتی که مرگ را مطرح می‌کند از آن نوع هستیِ جاری در نیستی می‌نویسد برای همین است که می‌گوید: نویسنده نمی‌میرد، …

نویسنده نمی‌میرد، ادا در می‌آورد

نویسنده نمی‌میرد، ادا در می‌آورد

نوشته‌ی حسن فرهنگی، تهران: نشر ورجاوند، چاپ اوّل ۱۳۸۲، ۲۱۸ صفحه، مصوّر، قیمت ۱۸۰۰ تومان

+ مرتبط؛ تصوّر کنید چه صدایی دارد آقا

۷ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. حمیدرضا در 08/08/05 گفت:

    کافه پیانو رو خوندی؟


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    متأسفانه هنوز نخوندم این کتاب رو.

  2. سارا در 08/08/05 گفت:

    میگم بی خیال این بدون عنوان. با اینکه خیلی توهین کرد، اما امیرالمومنین می فرمایند چون به شخص نادانی رسیدی، سکوت کن.

  3. سارا در 08/08/05 گفت:

    راستی امروز کنکور دانشگاه آزاد دادم. خـــــــــــــــــــــــــــیلی آسون بود. خـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیلی!


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    خدا رو شکر. ان شاء الله همونی می‌شه که دوست داری. من که دلم روشنه.

  4. فدوي در 08/08/05 گفت:

    هنوز مطلبت را نخوانده‌ام اما این رمان شاهکار ادبیاته. باید سالها بگذره تا قدرش رو بدونن.


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    :: صبر می‌کنیم.

  5. آرزو در 08/08/05 گفت:

    سلام عزیز دل

    آخ که من می‌میرم برای کتاب خوانی‌ات دوست جان همه رقمه!

    کتاب را هم دارم و در دست که گرفتم بیش از چند صفحه فاز نداد و گذاشتم برای زمانی مناسب.

    زمانش حالاست که دوستی معرفی‌اش می‌کند و آدم دلش آب می‌افتد با معرفی‌هایش.

    راستی این روزها همه به وبلاگ نشر چشمه می‌روند شما چطور؟

    راجع به کافه پیانو آنجا بخوان


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    :: اوه! چه همه تحویل. شما لطف دارین خانوم. امیدوارم خواندن کتاب رو شروع کنی و لذت ببری ازش.
    به وبلاگ نشر چشمه هم سرزده‌ام خانوم. باز هم ممنونم از یادآوری‌ و اینکه ما رو بی‌خبر نذاشتین.

  6. کارگر در 08/08/05 گفت:

    ما هم کنکور آسان دادیم ببخشید… آزاد دادیم. اما اصلا آسان نبود خو!
    این کتاب را هم نخواندیم!!!


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    :: به سلامتی. ان‌شاء‌الله نتیجه‌اش رضایت‌بخش باشد.
    کتاب را هم بخوانید خو!

  7. آوامین در 08/08/05 گفت:

    تو همش کامنت همه رو جواب بده مال منو جواب نده!
    بعدم اینکه چه خبره !دعوا چرا! بیایید قهر کنیم !مثل من که الان با تو دیگه قهرم!
    از دعوا قشنگ تره ولی ها! چی کار کنم دیگه!چاره ای نیست!تبعیض میذاری خب!
    دلم میشکنه خب!بی توجهی می کنی به من خب!بچه است خب!حالا گول هیکلش رو نخور خب !بزرگ هم باشه البته بوق میشه خب!
    خدافظ خب!


    چهار ستاره مانده به صبح؛
    :: قهر نکن حالا خب!

دیدگاه خود را ارسال کنید