چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«“کلوور” به پایین تپّه که نگاه می‌کرد، چشمانش از اشک پُر شد. به دل‌گفتن‌هایش را اگر بر زبان می‌آورد، حتمن می‌گفت این همان چیزی نیست که آن وقت‌ها برای رسیدن به آن می‌خواستیم نژاد بشر را از میان برداریم. دیدن این صحنه‌های وحشت و کشت و کشتار همان چیزی نیست که از آن شبی که “میجر” خاخار شورش را در جان ما انداخت، بی‌صبرانه منتظرش بودیم. آن موقع نقش آینده در خیال من چیزی نبود جز جامعه‌ی حیواناتی که دیگر از شرّ گرسنگی و شلاق خلاص شده باشند، که همه با هم برابر باشند و هر حیوانی به‌قدر وسع کار کند و اقویا پشتیبان ضعفا باشند، درست مثل آن شب سخنرانی میجر که با پای جلوی‌ام از جوجه مرغابی‌ها پشتیبانی کردم. ولی نمی‌دانم چرا در عوض به روزی افتاده‌ایم که کسی جرأت حرف‌زدن ندارد و سگ‌های شرزه‌ی غُرّان همه‌جا گشت می‌زنند و رفقامان را هم، که پس از اعتراف به جرم‌های تکان‌دهنده، تکّه‌پاره می‌کنند ناچاریم نگاه کنیم و دم برنیاوریم. فکر شورش یا نافرمانی در سرم نیست. می‌دانم که اگر هم اوضاع همین‌طور ادامه پیدا کند، باز هم خیلی بهتر از زمان “جونز” است. تازه مهم‌تر از همه این است که نباید بگذاریم انسان دوپا دوباره برگردد. هر چه پیش آید من وفادار می‌مانم، بیش‌تر کار می‌کنم، وظایف محوّله را انجام می‌دهم و به پیشوایی “ناپلئون” گردن می‌نهم. منتها این آن چیزی نبود که من و حیوانات دیگر آرزویش را داشتیم و به خاطر رسیدن به آن خون دل خورده بودیم. به این خاطر نبود که آسیاب بادی را ساخته بودیم و گلوله‌های تفنگ “جونز” را به جان خریده بودیم و ….»

 مزرعه‌ی حیوانات (Animal Farm)، نوشته‌ی جورج اورول (George Orwell)

دیدگاه خود را ارسال کنید