چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

baby3

هی من شماره تلفن‌اَت را بگیرم و تو سپرده‌ باشی به آن خانوم ِ پُراَدای اپراتور که یک‌ریز بگوید: بابای بچّه‌ی موردنظر دردسترس نمی‌باشد. خیال می‌کنی فرقی می‌کند؟ هیچ‌چیز از قهرمان شدن تو جلوگیری نمی‌کند. تو بزرگ‌ترین شانس ِ تقدیر عاشقانه‌ام بودی و بچّه، ابتدای قصّه‌ای است که من دوست می‌دارم. ما هرگز ازدواج نکردیم ولی، من بابای بچّه‌اَم را در تو پیدا کرده‌ام. درست همان روزی که کمی مانده بود به ظهر و تو ایستاده بودی جلوی میز اِل ِ منشی ِ شرکتی که خودت مدیرعامل‌اَش بودی. من بچّه خیلی دوست دارم. پس، حامله می‌شوم و یک بچّه برای خودم به دنیا می‌آورم. به گردش می‌روم و کالسکه‌ای را هل می‌دهم که بچّه توی آن است و این‌طوری، از زندگی‌اَم لذّت می‌برم.

دیدگاه خود را ارسال کنید