بهانهام برای نوشتن، کامنت این آقا بود که اعتقاد دارند: “نام وبلاگ و نام نویسندهی وبلاگ دو جزء انکار ناپذیر هویت یک مطلب هستن. مطلبی را که ندانم نام نویسندهاش کیست به دلم نمینشینه و تا حدودی بهش اعتماد نمیکنم. خواستهی شما اجرا شد و نام و فامیلیتان از لینکدونی وبلاگم حذف شد و فقط نام وبلاگ را گذاشتم.“
نظر همگیتان محترم! چرا که پیش از این هزار و یکنفر دیگر نیز چنین حرفی را به من گفتهاند یا برایم نوشتهاند و لینکدادن/ندادنشان به چهار ستاره مانده به صبح منوط بوده به دانستن/ نوشتن اسم و فامیل ما! توجیهشان نیز همین بیهویّتی/باهویّتی بوده و اعتماد/بیاعتمادی! من ولی، نظر دیگری دارم!!! که البت، نظر محترمی است آن هم.
بر خلافِ دیگران که مدّعی هستند نوشتن با اسم و فامیل شجاعت و شهامتِ نویسندهاش را نشان میدهد! من میگویم عمراً! یک نگاه کنید به وبلاگهایی که اسم و فامیلِ نویسندهشان مشخص است. بیشتر محافظهکار هستند (حق دارند البته) و دربارهی مسائل ِ مختلف خیلی کلّی مینویسند و پاستوریزه! تلاششان هم بر این است که آدمهای شادِ معقولِ دانای ادیبِ روشنفکری به نظر برسند که بلد هستند از کلمات استفاده کنند و افسرده نمیشوند و مهربان هستند و دریغ از ذرّهای خشم و عصبانیّت یا بیقراری و عاشقی و هر چی.
برای من امّا، وبلاگنویسی ِ این مُدلی هیچ مزهای ندارد. هرچند اگر قرار بود به اسم و فامیلِ اصلی ِ خودم هم بنویسم تفاوتی نمیکرد سبک و سیاقِ نوشتههایم. (ارجاع به یک ماه اوّلِ در اینجا نوشتن که اسم و فامیلمان مندرج بود در ذیل نوشتهها) الان هم، بیشتر دوستانی که لینکشان را در وبلاگ گذاشتهام مرا به اسم و فامیلِ خودم میشناسند. عدّهایشان نیز از دنیای مجازی قاطی زندگیِ واقعی من شدهاند. منتها، اصولاً یاد نگرفتهام بر خلاف افکار و اعتقاداتاَم تظاهر کنم و با نوشتههای شیک و ادبی و فلان و بهمان به دیگران حالی کنم که هوی! ببینید من چقدر خانوماَم یا خوشفکر یا نویسنده یا … برعکس، وبلاگم محل ثبتِ گندکاریهای زندگیام است و یادداشتهایی به شدّت بداهه. نوعی آننوشت است در لحظه برای ثبتِ حس و حالِ همان وقت. همین. ارزش چندانی هم ندارند مگر برای خودم! اصلاً هم نمیتوانم یادداشتهایم را سانسور کنم برای اینکه مثلاً حالا با فلان خانوم/ آقای وبلاگی دوستتر هستم و اگر این را بنویسم/ ننویسم او چه فکری میکند دربارهام؟ ذهن من برای چنین دغدغههایی تعطیلتر است! نمیتوانم هی همه را لحاظ کنم!
بعد هم، برای من اینجا عینهو مترو است یا اتوبوس. نوع ِ رابطهی مجازی و وبلاگی بیشتر به ارتباطهای تصادفی شباهت دارد در مترو یا اتوبوس. کنار دست یکنفر مینشینی، حرفاَت میآید، با او صحبت میکنی دربارهی موضوعی، گل میگویید و میشنوید، میخندید و در همان مدّت کوتاه خوش میگذرانید و در ایستگاه موردنظر پیاده میشوید و خلاص. هیچفرقی هم نمیکند اسم و فامیل همدیگر را بدانیم/ ندانیم! گاهی حرفهایی هم گفته میشود در این گفتوگوهای کوتاه اتوبوسی که کلّی ماندگار میشود در ذهن آدم عینهو درسی برای بهتر زندگی کردن. هیچ فرقی هم نمیکند که آدم اسم گویندهاش را بداند/ نداند! بابا، تحقیق و پژوهش علمی نیست که قرار باشد در مجامع علمی جهانی مطرح شود و حالا لازم باشد پینوشت داشته باشد با ارجاع به نام و کتاب نویسنده تا اعتبار بیشتری شامل حالاش بشود! اینجا وبلاگ است. وبلاگ یعنی روزنوشت شخصی یک بشر که از قضا آدم مهمی هم نیست؛ “در هیأت کسی که نویسنده نبود ولی ناگزیر باید مینوشت …”
بعدتر هم، شایان ذکر است که به استحضارتان برسانم من هویّت خودم و نوشتههایم را در اسم و فامیلاَم نمیبینم. من بدون نام و نام خانوادگی و شماره شناسنامه و محل صدورم نیز هویّت دارم با شخصیّت. من شغل خاصّی ندارم. یعنی شخص خاصی نیستم؟ نه! من یک شخص ِ خاص هستم حتّا بدون شغل! بدون مدرک تحصیلی یا پول یا هر چی.
توی دانشکده، کلاسهای درس ما طوری بود که باید هی یادداشت مینوشتیم بدون اسم و فامیل. بعد، استاد سر کلاس میخواند یادداشتها را. از میانِ همهی سی و چند نفر ِ بچّههای کلاسمان تنها کسی که یادداشتاش همیشه لو میرفت من بودم!!! برای اینکه عقیدهام این بوده که به جای اسم و فامیل و شغل و مدرک، خودم را یا مسائل و درگیریهای ذهنیاَم معرفی کنم. معمولاً هم اهل کتمانکاری نیستم؛ نه دربارهی خوشایندهای زندگیام و نه دربارهی ناخوشایندهایش. خیلی راحت حرفم را میگویم و احساسام را بیان میکنم. تعارف هم ندارم؛ به وقتش دعوا هم میکنم، داد هم میزنم!!!
آشناهای مجازی اکثراً در حاشیهی زندگی آدم هستند. برای همین من نیازی نمیبینم به هی توجیهکردن ایشان چون فرصت و امکانات برای شناخت بیشتر وجود ندارد. بعد، مردمانِ اینجا خیلی بیحوصله هستند برای درگیرشدن در یک آدم ِ دیگر. من، خیلی پلاساَم در اینترنت و وبلاگبازی را زیاد دوست دارم منتها، هنوزم زندگی واقعیاَم ارجحتر است برایم. دوستانِ باقیمانده از دانشگاهاَم را محرمتر میبینم. میتوانم قول بدهم به شما، اگر یکی از این دوستاناَم، از سر اتّفاق گذرش به اینجا بیفتد بیشک مرا بازشناسی میکند فیالفور! نمونههای اینجوری خیلی دارم که مثال بزنم برایتان که مثلاً یکی از بچّههای دانشکده، یادداشت مرا خوانده در فلان روزنامه، تلفن زده و گفته که فهمیده پیش از باخبر شدن از اسم و فامیلِ نویسنده! القصه، خواستم بگویم با معیارهای شما و دیگران من نیز تهی از هویّتاَم! یا حداکثر یک هویّت دارم؛ آشنایی نسبی با خط و زبان فارسی. نسبت به ایران نیز، علاقهی خاصی ندارم مگر همین اجبار ِ زندگی در اینجا.
حرفآخر، لطفاً دیگر اسم و فامیل ما را جویا نشوید. بهتان نمیگویم. خوشتان نمیآید، نیاید! مرا هم شیوهی شما خوش نمیآید! ببینید آبمان که توی یک جوی نمیرود! باید جویهایمان را جدا کنیم. عقل این را میگوید! من با همهی تنشهای زیاد و هیجانهای غیرعادیاَم، به شدّت منطقیاَم با عقل و وقار بسیار! فکر میکنم دیگر ایجاد این فاصلهی اساسی ضرورت قطعی و حتمی پیدا کرده است.
پی.نوشت ۱)؛ خیلی بداخلاق نوشتما! :دی
پی.نوشت ۲)؛ من احساس میکنم، پس هستم! بهانهی نوشتناَش، این مشکلات آناهیتای عزیز بود. اینطوری هم نیست که نظر شخصی من باشه فقط! اشاره کردم به یکی، دو نفر از مددکارهای صاحبنظر! یعنی بیشترش علمی است تا نظر شخصی!
پی.نوشت ۳)؛ نوعدوستیهام به کنار، ولی من خودم رو خیلی دوست دارم. اسمایلی خودشیفتگی محض! برای اینکه به من عرف نفسه، من عرف خداش معتقدم. همهی باورم اینه که اگه خودتو دوست نداشته باشی، نمیتونی هیچ کس دیگهای رو دوست داشته باشی. بعد هم، خلق و خدا یعنی یکی. ارجاع به تفاسیر قرآن. من میگم آدمی که خودشو و احساساتو و عقایدشو نشناسه، خودشو دوست نداره. وقتی خودشو دوست نداشته باشه، هیچکسی رو دوست نداره. وقتی هیچکسی رو دوست نداشته باشه هم یعنی راهاَش برای رسیدن به درجات و مراتب انسانی و عرفانی بسته است. نظر من اینه و زیادی بهش معتقدم.
مرتبط: + از وبلاگ سی و پنج درجه
سرباز معلم جنوبی در 08/08/29 گفت:
سلام
من هم لزومی برای هویت دار بودن نویسنده وبلاگها نمی دانم، شاید ۷۰ درصد وبلاگ هایی که من می خونم وبلاگ هایی هستند که هویت شان نامعلوم است!
من خودم را مقایسه می کنم، اوایل که وبلاگم گمنام بود! از مدرسه می نوشتم خیلی راحت تر بودم تا حالا که همه مدرسه و وبلاگ را می شناسند … من چقدر دوست دارم به همان روزهای گمنامی باز گردم!
سلام. البته دربارهی شما فکر کنم شهرتتان کلی خوب بود. هم برای نشان دادن همت یک جوان و هم برای بهتر شدن زندگی بچههای مدرسهتان.
سارا کوانتومی در 08/08/29 گفت:
یعنی واقعا برای بعضیا اسم و فامیل کسی که وبلاگشو میخونن مهمه؟
دوباره من دو روز رفتم تهران کلی چیز نوشتی!؟
اینطور که میگن مهمه دیگه!
شما چرا کرج به این خوبی رو میذاری، میری تهران آخه؟
علی در 08/08/29 گفت:
پاراف ۲ خط آخر: البته؟ :دی
××××
خُب شاید اسم رو واسه کاره دیگهای لازم داشته باشه! نمیتونه به نَنَش بگه که خانجون بیا بریم با ۴ستاره مانده به صبح صحبت کن! کمی فکر کنی حق میدی بهش :))
خب البت! چشمک
××××
خندهی بلند.
sara در 08/08/29 گفت:
اولاً یه عالمه حرف نگفته…….. ثانیاً منظور من از کامنت قبلی این بود که هممون تجربه های زیادی در این رابطه داریم….
اوکی! من فکر کردم میخوای دعوا کنیم! :دی با چشمک
آناهیتا در 08/08/30 گفت:
کجای نماز جعفر طیار سخته!!!!اینقدر ماهه!
آنا جان! خداییش خیلی طولانییه. ما هم کمصبر! یهو دیدی وسط ذکرهای سجود و رکوعاَش خواب غالب شد بهمون. والله.
اين نيز بماند در 08/08/30 گفت:
آشنایی من با وبلاگتون با واسطه وبلاگ زهرا اچ بی بوده. شما قطعا منو نمیشناسید ولی من تا حدودی با طرز فکر شما آشنا هستم. خیلی منطقی و عقلگرا هستین. کامنتهای شما تو وبلاگهای مختلف برام خیلی جالبند.
خیلی قبولتون داریم. موفق باشید.
سلام. الان من دیگه محو شدم بس که آب رفتم از شدّت شرمندگی. خجالتمون دادین خیلی. ممنونم از جسننظر و محبّتتون. سلامت باشین.
آينههای ناگهان در 08/08/31 گفت:
خب عزیزم یه دفعه میامدی یکی میزدی توی گوش تک تک ما و میرفتی!!!!!!!
ای وای خاک عالم! این حرفا چیه خانوم :دی
آينههای ناگهان در 08/08/31 گفت:
ببین من تا حالا فهمیدم تو اسمت رویاست.کرج زندگی میکنی.تحصیلات عالیه داری در زمینه گمونم مددکاری اجتماعی.یا یه چیزی توی همین زمینه ها.(من روانشناسی خوندم)
🙂
mahshad در 08/08/31 گفت:
به گمان من هم مهم نیست خیلی بی اسم بودن یا با اسم بودن. مهم آن چیزهایی ست که ثبت می شوند و انقدر هم تاثیر دارند که شاید هیچ کسی باور نکند. اما در مورد مکالمه های اتوبوسی موافق نیستم باهات. توی مترو یا اتوبوس این تو نیستی که بغل دستی یا طرف صحبتت رو پیدا می کنی ناچاری تقریبا با یک آدم دم دست حرف بزنی البته اگر اهل حرف زدن باشی اصلا. اما توی دنیای وبلاگستان تویی که آدم های مجازی دوست داشتنی ت رو پیدا می کنی و مسلما این طوری تاثیرگذاری ش خییلی بیشتره. شاید بعضی مکالمه های اتوبوسی ماندگار شوند اما کمند خیلی. ولی آن چیزی که “می خوانی”ش از نویسنده ای که خودت انتخابش کرده ای برای خواندن خیلی بیشتر توی ذهنت می ماند. الآن هستند جملاتی توی ذهنم که ماه ها پیش نوشته شده اند یا حتی یکی دوسالی قبل تر اما انگار محال است که پاک شوند. گاهی مدام تکرارشان می کنم بس که دل بسته م به شان مال آدم های مجازی ای که بیشترشان را هم دوست دارم زیاد. اما حرف های اتوبوسی – نمی گویم همه – اما اکثرا یا راجع به گرانی اند یا گله و شکایت از دست دولت و هزار جور زهرمار دیگر! یعنی بیشتر آدم هایی که اهل حرف زدن توی اتوبوس یا مترواند این جوری اند بیش از این ندارند برای گفتن حالا مترویی ها یک کمی روشن فکر ترند شاید:دی حساب وبلاگستان اما حسابی فرق می کند به نظرم:) بعد در راستای این افاضات بالا:دی این جمله ت را هم نیستم خیلی:))) :آشناهای مجازی اکثراً در حاشیهی زندگی آدم هستند… آدم یک چیزهایی را دوست دارد واقعی هایش بدانند و یک چیزهایی را مجازی ها:))))) شرمنده ام!
سلام. ممنونم خانوم. دربارهی اتوبوس و اینها، نسبتاً با شما موافقم. نسبتاً برای اینکه من تجربهام با شما فرق میکند. توی مترو و اتوبوس هم عینهو وبلاگم دربارهی همهچی حرف میزنم؛ از شیر مرغ تا جون آدمیزاد! جالب این است که تا الان دربارهی گرانی و دولت و اینها نبوده موضوع حرفهایم. بعد هم دربارهی سطح فکر آدمهای مترو و اتوبوس این مدلی قضاوت نمیکنم. مثلاً من یک روشنفکری هستم که اتوبوس را به مترو ترجیح میدهم!!! :دی
ولی دربارهی آشناهای مجازی!!! استثناء وجود دارد همیشه. برای من اما، … مجازیها همیشه در حاشیه بودهاند. اگر هم وارد متن شدهاند برای یک مدت کوتاه بوده، بعد پشیمان شدهاند/ پیشمان شدهام. این را هم میگذارم به حساب اخلاق خودم البته! که تحمّلاش از هر کسی برنمیآید! :دی
استثناء دارد البته « چهار ستاره مانده به صبح در 08/08/31 گفت:
[…] Ø¢Ú¯Ùست ۳۱, ۲۰۰۸ با ÚÙار ستار٠٠اÙØ¯Ù Ø¨Ù ØµØ¨Ø Ø¢Ø´ÙاÙØ§Û Ù Ø¬Ø§Ø²Û Ø§Ú©Ø«Ø±Ø§Ù Ø¯Ø± ØاشÛÙâÛ Ø²ÙØ¯Ú¯Û Ø¢Ø¯Ù ÙستÙد. Ø¨Ø±Ø§Û Ù… […]