دیگر جز دعایی
که باد هوایش میپنداری
هیچکس و هیچچیز
پُشت و پناهت نیست
دُرُست از همان شب که عصرش با زهره رفته بودیم حوالی ولیعصر، در همان کتابفروشیِ سرِ خیابانِ فاطمی، و من دستآخر «کبریتِ خیس»* را خریدم پس از … چند ماه گذشته از آن نمایشگاه کتاب؟ اردیبهشت بود دیگر. خیاط، من چرا هر کتابِ مزخرفی که رسید دستم خریدم، بابت همین یکی گداییاَم گرفت؟ فقط ۱۵۰۰ تومان است قیمتش آخر. بله. میگفتم … دُرُست از همان شب، من دارم هی شعرهای «عبّاس صفاری» را مزهمزه میکنم و ریزریز کیف میکنم. بابا این «یدالله رویایی» پُربیراه نمیگوید به علی؛ «… و «کمترینها» را نه به خاطر تواضع (چرا که وضعی در برابر خود نمیبینم.) بل به خاطر این گفتم که شاعران خوب کماند. صفاری را هم دوست دارم از همین گروه بدانم، با «ترین» یا بی«ترین» خودش میداند. همینکه متعلّق به گروه «کمها» باشیم حرف کمی نیست.» صفاری از همین گروه است؛ شاعرانِ خوبی که کم هستند. چی؟ خودتان بروید بابا. شرط، سر هر چی، محال است که کتاب را دست بگیرید و هی نخواهید توی آن جهانِ زیبای شاعرانه پرسه بزنید. من که اینطوری شدهام، حیفام میآید کتاب را زمین بگذارم و جدا بشوم از ردیفِ خیالانگیز ِ واژههای نرم و تصویرهای بکرِ این شعرها. به گمانم دستآخر مجبور شوم به از بَرکردنِ «کبریتِ خیس» همّت گمارم. فکر کن؟! آن هم منِ منِ بیاستعداد در این نوع به حافظهسپاریها!!! اجازه بدهید تکلیفِ اینجا را هم روشن کنم. زین پس شاید هر چند وقت یکبار، محضِ تجدیدِ لذّت، شعری از این کتاب بشود زینتِ اینجا.
…
یکی امضای خانه است
و دیگری کلید متن،
تا خانهای بنا نشود
کلیدی
و تا متنی پیاده نشود
امضایی نیست
مثل سفر که سفر نیست
تا پیاده نشود سوار
و زمینی که کامل نبوده است
منهای رودخانهها
که امضای تبرّکزایِ خدایانند بر خاک
و مرگ
که امضای زندگی است.
* «کبریتِ خیس» مجموعه شعرهای عبّاس صفاری است که در سالهای ۱۳۸۳ – ۱۳۸۱ سروده و در سال ۱۳۸۴ از سوی انتشارات مروارید منتشر شده و بعد، جایزهی شعر کارنامه رو از هم از آنِ خودش کرده و فعلن، به چاپ دوّم رسیده و با ۱۵۰۰ تومانِ ناقابل، شما هم میتوانید اون رو ابتیاع کرده و کلّی لذّت ببرید.
آناهیتا در 08/11/13 گفت:
رویا من هرچی سعی کردم نشد برای اون یکی شعبه ات کامنت بدم
لاله در 08/11/13 گفت:
گذر من هر بار که به شهر شما بیفته یه سر می رم به کتاب فروشی هاشمی پایین تر از میدون ولی عصر … یه جورایی عادت شده دیگه .. اگر هم موندنی بودم و فرصتم یه صبح تا عصر نبود که مجبور باشم برای رسیدن به پرواز های عصر بدو بدو خودم رو برسونم ، یه سر هم می رم انقلاب … آخر وقتا هم عین حمالا با چند تا کیف و کیسه سنگین برمی گردم ولایتمون …
برای تو | چهار ستاره مانده به صبح در 09/02/17 گفت:
[…] عبّاس صفاری .. […]