در تاریخ: ژانویه 2, 2009 | دسته: یک چمدان عکس
۶ دیدگاه نوشته شده است! »
خدا هرگز دیر نمیکند
حضرت علی علیهالسلام؛ «به آن چیزی که ناامیدی و امید نداری، امیدوارتر باش از آنچه به آن امید داری. زیرا، موسی رفت برای خانوادهاش آتش تهیه کند، خداوند با او سخن گفت. ملکهی سبا نزد سلیمان رفت تا بر سر کفر با او مصالحه کند، مسلمان بازگشت و ساحران فرعون رفتند موسی را شکست بدهند، به او مؤمن شدند.»
بگرد
وبلاگهای زنده
چهار ستاره مانده به صبح
- نقشههایی برای پیدا شدن
- این ماییم، ملتی تنها در آستانهی فصلی سرد
- میبوسمت و رهایت میکنم
- به نام آبان
- روز المر را در خانه جشن بگیریم
- سرنخهای بهاری
- سلام جهان!
- کتابها منتظرند؟
- چگونه مرور کتاب بنویسیم؟
- نخودی
- به افقِ کتابخانهی من
- به یادِ میلک
- این گوزن مال همه است!
- دربارهی سرگذشت یک دایناسور
- شاهکارهای ادبیات را به زندگیتان دعوت کنید
- جایی که وحشیها نیستند
- آموتخانه؛ خانهی مردم
- به سلامتیِ شادی
- برسد به دست والدین، معلمان، مربیان، هنرمندان و غیره!
- یک کتاب خوب، یک اتفاق بد
برچسب
book
books
I Love Books
ادبیات کودک و نوجوان
اقتباس
انتشارات امیرکبیر
انتشارات ققنوس
انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان
داستان کوتاه
داستان کودک
رمان
رمان ایرانی
رمان خارجی
رمان نوجوان
رمان کودک
روانشناسی
زندگی جدید جناب دایناسور
شعر
شعر نو
عشق
عکس
فیلم
فیلم ایرانی
فیلم خارجی
فیلم سینمایی
لاکپشت پرنده
مجموعه داستان
مجموعه شعر
نشر آموت
نشر افق
نشر نون
نشر چشمه
نشر چکه
نمایشگاه کتاب
نوجوانان
نویسندگی
کتاب
کتاب تصویری
کتاب نوجوان
کتاب کودک
کتاب کودک و نوجوان
کتابخوانی
کودکان
کودکان و نوجوانان
یزد
از این لحاظ
- I Love Books
- Life is Beautiful
- اتاق تجربه
- ادبیات مقاومت
- ارادتمند شما عزرائیل
- از خانهی خودمان شروع کنیم
- اوستا کریم! نوکرتیم
- اوکی مِستر
- اینم یه جورشه
- بابا گلی به جمالت
- بازی وبلاگی
- به اضافهی من
- بچّهی سرراهی
- جام جهانی برزیل
- حاشیه بر متن
- خبرگزاری رؤیا
- دربارهی خودم
- دربارهی کتابها
- دستهبندی نشده
- رؤیای نوشتن
- رمان
- روانشناسی
- ریزش هوای سرد
- زندگینامه
- شعر
- صبح روز چهارم
- صفحهی بیست
- فیلمنامه
- ماجراهای من و راجرز
- مادموزل مارکوپلو
- مجموعه داستان
- نمایشگاه کتاب تهران
- هایکو کتاب
- هر چی
- پویا ایناشون
- کتاب یزد
- کتابخانهی روستایی
- کتابخوانی برای سالمندان
- کودک و نوجوان
- یزدگَردِ چهارم
- یک چمدان عکس
صدرا در 09/01/02 گفت:
سلام
بعد از خواندن مطالبتان انگیزه دیگرم برای اینجا آمدن لینک هایی است که در روزانه ترها می گذارید. تلخ اند. می دانم. زندگی به این شیرینی ها که فکر می کنیم نیست.
خواستم بگم وقتی می خوانمشان بخصوص آنهایی که مشکلات اجتماعی و تجاوز و نمی دونم از این چیزهاست، قلبم درد می گیره و به خودم بدوبیراه می گم که چرا کم کار میکنم؟ چرا کم یاد این بندگان خدا هستم؟ چرا نمی فهمم دور و برم هستند افرادی که راحت زندگی نمی کنند و شب را با آرامش روی بالش نمی گذارند؟ و البته میلیون ها سوال بی جواب دیگر!
الخلق عیال الله…
ببخشید شما را هم ناراحت کردم. 🙁
صدرا در 09/01/02 گفت:
… نمی کنند و شب، سر را با آرامش …
منیره در 09/01/03 گفت:
این منم 🙂 منتها تنها! زنی تنها در جنگل های خاطره
رواني در 09/01/03 گفت:
ادم گاهی دوس داره بره تو یه جنگل خودشو گم و گور کنه
خوش به حال این خانومه
هومن در 09/01/04 گفت:
عکس اول از همه بهتر و زیباتر است. در حقیقت من فقط از اون اولی خوشم اومد …
مهدي بوستاني در 09/01/11 گفت:
باسلام ازخاطرات خوبتان ممنونم