یکحرفی یادم هست از «مسیح علیّهالسلام»، میگوید:«برای یافتن زندگی باید آن را گم کرد.» شاید شما هم مشابه پائیزِ یکهزار و سیصد و هشتادِ امسالِ مرا در زندگیتان داشته باشید، همهی فصل در گمبودهگی گذشت، مرگ در خویش یعنی، اگر فرض کنم شبیه فیلم بود آنروزهایاَم، چندتایی شعر و آهنگِ مناسب پیدا کردهام محضِ تیتراژ که یعنی خلاصیّت. الان، من هم باید اعتراف کنم، این آقای «احسان خواجهامیری» را دوست دارم با آلبوم ِ جدیدی که منتشر کرده است؛ فصل تازه.
وقتی بیان مُدام درجا میزند و زبان دچار لکنتِ بیاندازه است، تنها شعر و موسیقی میشود وسیله محضِ اعلامِ درونیّات آدمی به ویژه اگر جنسِ عشق باشد. نه عشق یعنی، یک نوع از دوستداشتنِ شدیدِ پُرغلظت کمی مانده به آن اوج؛ یعنی عشق.
میدانید، انگاری«افشین یداللهی» ترانههای تب تلخ و رفتنی را برای من سروده باشد؛ خیلی سفارشی هم – سلام آزاده جون – مثلن آنجا که دارد میگوید: خدا ما رو برای هم نمیخواست، خودت دیدی دعامون بیاثر بود یا تو وقتی هستی امّا دوری از من نه میشه زنده باشم، نه بمیرم/ نمیگم دلخورم از تقدیرم امّا … یعنی همان حرفهای من با بغض و علاقه.
رواني در 09/02/24 گفت:
سلام خاله
منم البوم جدیدشو دوس میدارم
فؤاد در 09/02/24 گفت:
از ترانهی رفتنی متنفرم، از پایه مشکل داره … اما ترانهی نمیدونی محشره
آزاده در 09/02/24 گفت:
سلام به روی ماهت رویا جون