چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

این‌جا، همه مرا می‌شناسند؛ کوچه‌‌ها، درخت‌ها، بادها، باران‌ها.
بس که نشانی تو را پرسیده‌ام؛ از گذرها، خانه‌ها، درها، پنجره‌ها.
ازدحام گنجشک‌هایی که لانه کرده‌اند در ارتفاع شاخه‌های برهنه‌ی آن چنارِ خسته، گوشه‌ی پیاده‌رو، همگی شاهدند، بی‌وقت بود، آن زمانی‌که، مرغ مهاجرِ قلب من، کوچ کرد به سمتِ فصلِ سبز و همیشه بهارِ تو  … 
این‌جا پرستو، پروانه، قناری، هدهد، سی‌مرغ، حتّا فرشته‌های آسمانی هم، پَر …
قاف کجاست؟ … آخرالزمان کو؟ … تو هستی …
باران که می‌بارد، بهانه تویی…
گل که به غنچه می‌نشیند، علّت تویی…
زمین که می‌چرخد، قانون تویی…
شبانه‌های من  که چشم انتظارند، عشق تویی…
دختر کوچکِ دلم که مؤمن می‌شود، معجزه تویی…
می‌بینی، دست‌هایم گریه می‌کنند! نمی‌دانم چرا شعر نمی‌گویند برایت؟
می‌خواهم یک پرنده خلق کنم به اسم کوچک خودم! تا پرواز کند به سمتِ تو … تا وقتِ ظهور … تا مقام خورشید …
و مرا همین بس است، همین شعری که درون من اتفاق افتاده است!*

* از یک دفتر قدیمی

دیدگاه خود را ارسال کنید