چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«- به خودم قول دادم که این کار را تموم کنم. تا آخرش برم. از تو نمی‌خوام سعی کنی بفهم، اما خیال ندارم فرار کنم. تا حالا زیادی از همه‌چیز فرار کردم و دیگه نمی‌خوام اون‌جوری زندگی کنم. اگر پیش از اون‌که بدهی‌ام را بپردازم از این‌جا برم، از نظر خودم آدم بی‌ارزشی‌ می‌شم.
– مثل ژنرال کاستر حرف می‌زنی.
– درسته. همون حرفه: تحمل کن یا خفه شو.
– این جنگ درستی نیس جیم. فقط وقتت را تلف می‌کنی و پدر خودت را برای هیچ و پوچ درمی‌آری. اگر سه‌هزار دلار برات این‌قدر مهم، چرا براشون یک چک نمی‌فرستی؟»

موسیقی شانس (The music of Chance)، پل آستر (Paul Auster)

۱ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. باران در 10/02/16 گفت:

    سلام

    چند تا از نوشته هاتون رو خوندم ازشون خوشم اومد حالا سر فرصت باید کامل بخونم 🙂

    موفق باشین

دیدگاه خود را ارسال کنید