گفتی بمان، میخواستم امّا نمیشد
گفتی بخوان، بغض گلویم وا نمیشد
گفتم که میترسم من از سِحر نگاهت
گفتی نترس ای خوب من، امّا نمیشد
میخواستم ناگفتههایم را بگویم
یا بغض میآمد سراغم یا نمیشد
گفتی که تا فردا خداحافظ ولی آه
آنشب نمیدانم چرا فردا نمیشد
پی.نوشت ۱)؛ ژان پل سارتر:«میگویید که این آهنگ شاد است و آن یک غمناک، اما هر چه بگویید همیشه کمتر یا بیشتر از آنچه در خود آهنگ هست گفتهاید. امّا آوازی که از روی دردی خوانده شود هم خود درد است و هم چیز دیگری سوای درد.»
پی.نوشت ۲)؛ با تشکّر از فیسبوق دوست خوبام بیتا
بیتا در 10/09/30 گفت:
“آنشب نمیدانم چرا فردا نمیشد”
چه کار خوبی کردی رؤیای عزیز که این قطعه را بهاشتراک گذاشتی، منم ممنونم.
«فیسبوق» جالب بود، بار اوله میشنوم / میخونم. 🙂