«معمولاً وقتی رمان و یا داستانی مینویسم هر رور صبح، همینکه هوا کمی روشن شود، دست بکار میشوم. در این وقت صبح کسی بیدار نیست که مزاحمت شود. هوا هم معمولا خنک و یا سرد است و همانطور که مینویسی آرامآرام گرم میشوی. اول مطالب روز قبل را میخوانی و بعد دنباله مطلب را مینویسی. معمولا روز قبل مطلب را جایی رها کردهای که در ذهنت میدانی بعد چه اتفاق خواهد افتاد. امروز را هم تا نزدیک ظهر، پیش از اینکه کاملا خسته شوی، مینویسی و درست جایی که قسمت بعدی داستان در ذهنت هست مطلب را رها میکنی. باید تا فردا صبح که کار دوباره آغاز میشود صبر کنی. فرض کنیم که شش صبح سرکار آمدهای، تمام طول صبح را قلم میزنی تا ظهر شود. شاید هم قبل از ظهر کارت تمام شود. وقتی کار تمام میشود احساس خالی بودن میکنی، خالی بودن همراه با ارضا. درست مثل وقتی با کسی که عاشقش هستی عشقبازی کردهای. دیگر چیزی آزارت نمیدهد، اتفاقی نمیافتد. دیگر هیچ چیز برایت معنای خاصی ندارد تا دوباره فردا کار را ادامه دهی. فقط برایت انتظار فردا کشیدن سخت است: فردا که دوباره کار را از نو آغاز میکنی.»
{+}