– دیروز، با بچّههای مؤسسهی حمایتی خانهی مهر در جشن روز جهانی کودک شرکت کرده بودم. کجا؟ نزدیکیهای مؤسسه، ورزشگاه هرندی. این جشن را شهرداری منطقهی دوازده برگزار کرده بود. علاوهبر بچّههای کار و خیابان، بچّههای مدارس عادی هم بودند.
– بچّهها خیال کرده بودند مجری برنامه از عمو پورنگ دعوت کرده است تا روی سِن بیاید، حسابی کف زدند و هورا کشیدند تا اینکه یک آقای کت و شلواریِ اتوکشیده آمد آن بالا و ایستاد پشت میکروفن. مجری گفت: «عمو فروتن، چهقدر بچّهها دوستتون دارن. این تشویق برای شما بود.» توی جایگاه، دخترها و پسرها را میدیدم که مات مانده بودند و دمغ و هی میپرسیدند: «پس عمو پورنگ کو؟» مجری از بچّهها خواست ساکت باشند و بعد ادامه داد:«گوش کنید، عمو فروتن میخوان متن پیام دکتر قالیباف، شهردار محترم تهران رو براتون بخونن.» عمو فروتن هم عرض ادب و سلام کرد و متنِ پیام روخوانی شد. نمیدانم چرا این آدمِ یواشِ بیحال را انتخاب کرده بودند تا پیامِ شهردار را بخواند و خیلی دلام میخواست بدانم اصلن هدفشان از قرائت پیام چه بود. یعنی فکر کرده بودند الان آن بچّههایی که نشستهاند توی سالن، بیخیالِ شیطنت میشوند یا از خوردنِ کیک و بادامزمینی دست میکشند، به وعده وعیدهای شهردار چشمسبزِ شهر گوش میدهند؟ پیام شهردار دربارهی ایمنی بود. متناسب با پیام، چند نفری از برادرهای آتشنشانی هم آمده بودند و جلوی سالن غرفه داشتند. چندتایی هم خانم پرستار با جعبهی کمکهای اوّلیّهشان توی غرفهی کناری بودند. بچّهها هم جلوی غرفهای تجمع کرده بودند که یک خانومِ چادری با بینی عملکرده نشسته بود آنجا و روی صورت نقّاشی میکرد. عمو فروتن که از سِن پایین رفت، پسربچّهی چرکِ پابرهنهای از پلّههای سالن بالا آمد، بطری آب و خوراکیها توی بغلاش جا نمیشد، پسر مانده بود لای دست و پا و نمیدانست چهطوری خودش را برساند به ردیفهای خالی. دلم میخواست بروم یکجای خلوتی، بزنم زیر گریه. به جای پسر، من احساس درماندگی میکردم. خودم را خیال کردم که بچّهی پنج، شش سالهای هستم، خیلی کثیف و به شدّت گرسنه، کفش هم ندارم و هر روز توی پارکِ جلوی سالنِ هرندی بازی میکنم درحالیکه کنار هر درخت، پیرمردِ ژولیدهای کز کرده یا جوانِ خماری همآنطور ایستاده، خواباش بُرده و دستش دراز مانده، انگار که چنگ زده به هوا یا مرد دیگری با سر و صورتِ خونین، فحشگویان میدود سمتِ کوچهی روبهرو، مأمورِ پلیس هم به دنبالِ او …. دستِ پسر را گرفتم و از میانِ جمعیّت کشاندمش بیرون، دستِ کوچکِ کثیفی داشت و حرف هم نمیزد. بردمش تا ردیف پنجم، ششم و نشاندمش کنار دوستهایش. عکس گرفتم. بطری آب را برایش باز کردم و بعد کلاهی را که جلوی در بهش داده بودند روی سرش گذاشتم. پسر دو قلپ آب خورد و خندید و دست به دهان، باقی خوراکیهایش را سفت گرفته بود و لابُد به حرفهای مجری گوش میکرد که از بچّهها میخواست کف بزنند و هورا بکشند دوباره تا عمو سلیمون روی سِن بیاید!
– قبلن دربارهی مؤسسهی حمایتی خانهی مهر نوشته بودم و ارجاعتان داده بودم به فهرستِ نیازمندیهایشان که اگر دلتان میخواهد و وسعتان میرسد دریغ نکنید از کمک. علاوهبر لوازم بهداشتی، کفش و لباس، دارو، لوازم تحریر و … به چند قفسهی کتاب هم نیاز است تا کتابخانهی کوچکِ اینجا روبهراه شود. با خودم گفتم دوباره با شما درمیان بگذارم شاید توی انباری خانهتان پیدا شود یا کسی را بشناسید که بتواند کمک کند.
بیتا در 10/10/07 گفت:
ممنونم رؤیا جان؛ بهخاطر عکسها و خانهی مهر که در این پست باهاش آشنا شدم و از همه مهمتر برای اینکه اونجا بودی. همیشه شاد باشی و شادی بیافرینی دختر مهربان.
لیلا در 10/10/09 گفت:
سلام. چه جوری میشه کمک کرد؟ آدرسی؟ شماره ی حسابی؟مقداری لباس و کتاب دارم. کبفیتشان مناسب است. برای قفسه ی کتاب هم می توانم پول بریزم به حساب. میشه راهنمایی کنید لطفا.