چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

و ایستادم تا
دلم قرار بگیرد
صدای پرپری آمد
و در که باز شد
من از هجوم حقیقت به خاک افتادم
*

۱٫ اوّلیّن‌ انشای عمرم را درباره‌ی دو هفته‌ای نوشتم که در دِه بودم، تابستانِ بیست سالِ پیش. با همه‌ی فراموشی‌کاری‌های‌ام خوب یادم هست که درباره‌ی چی نوشته بودم و بعد، وقتی‌ انشا را می‌خواندم، بچّه‌های کلاس روده‌بُر شده بودند از خنده. من استعداد خاصی برای بامزگی نداشتم، برخلافِ حالا دخترِ خجالتیِ کم‌حرفی بودم. نوشته‌ام هم بیش‌تر غم‌انگیز بود تا فکاهی. موضوع چی بود؟ تابستان خود را چه‌گونه گذراندید؟ تابستان‌ خودم را چه‌گونه گذرانده بودم؟ گفتم که، رفته بودم دِه، دو هفته و هفته‌ی اوّل من بودم با مادربزرگ‌ام. پدربزرگ‌ام را خیلی کم‌تر یادم است ولی، زنده بود هنوز. قرار بود پدر و مادر و بچّه‌ها آخر هفته‌ی اوّل بیایند دِه، وقتی‌که تعطیلاتِ تابستانی بابا‌ی‌ام شروع می‌شد. من زودتر آمده بودم، چون دِه را دوست داشتم، لج‌باز بودم و می‌دانستم چه‌طوری کولی‌بازی دربیاورم تا راضی شوند مرا بفرستند خانه‌ی مادربزرگ‌ام. ازم قول می‌گرفتند که از خانه بیرون نروم، خانه‌ی مامان‌بزرگِ این‌وری (مادر پدرم) بمانم و نروم آن دستِ رودخانه، خانه‌ی پدربزرگِ مادری‌ام. من قول می‌دادم، به شرفِ این و آن. کافی بود سوار مینی‌بوس بشوم و بعد از آن چهار ساعتِ لعنتی به‌نظر تمام‌نشدنی، سر جاده پیاده شوم، کنار قبرستان. ساکِ لباس‌های‌ام را می‌گذاشتم توی اتاق زیرشیروانی و بعد، از خانه می‌زدم بیرون. یک‌جورِ مارمولک‌وار که مادربزرگ‌ام نمی‌فهمید و مجبور می‌شد همه‌ی کوه و کمرِ حوالی خانه را بگردد و همیشه می‌ترسید که افتاده باشم توی تنور. من می‌رفتم خانه‌ی پدربزرگِ آن‌وری، با خاله‌‌ام آشِ الکی می‌پختم. اجاق درست می‌کردیم با سنگ، هیزم جمع می‌کردیم و با نفت و کبریتی که یواشکی کِش رفته بودیم، آتش به پا می‌کردیم. قابلمه‌ی کوچکِ پُرآب را می‌گذاشتیم روی اجاق تا به قُل‌قُل بیفتد، و بعد گزنه و پنیرک و واش و فلان را خورد می‌کردیم توی آب، ریزِ ریز. بوی گندِ علف‌های پخته که بلند می‌شد یعنی آش آماده است و کاسه‌کاسه می‌کردیمش، به اسمِ نذری می‌بردیم پای تیرچراغ‌برق، جلوی گربه یا توی آخور گوسفندهای بابابزرگ خالی می‌کردیم. نذری‌بازی که تمام می‌شد، می‌رفتیم تا رودخانه و مُرده‌بازی می‌کردیم. به خاله‌ام یاد داده بودم که چه‌طوری با خاک‌های کنار رودخانه آدمکِ گِلی درست کنیم. من برای آدمک‌های گِلی داستانِ زندگی می‌ساختم و برای خاله‌ام تعریف می‌کردم که یارقلی شوهرِ کی بود، چندتا بچّه داشت و چه‌قدر زندگی کرد و چه‌طوری مُرد. ما توی زندگیِ یارقلی نقشی نداشتیم تا بعد از مرگ. آن‌وقت یکی‌مان تابوت می‌ساخت و آن یکی هم می‌شد گورکَن. تنِ بی‌جانِ گِلیِ یارقُلی را خاک می‌کردیم هم‌آن‌جا کنارِ رودخانه و خاله‌ام را توجیه کرده بودم که اگر تعدادِ مُرده‌های گِلی به دوهزارتا برسد، آن‌وقت دِه بهشت می‌شود. من از جهنم می‌ترسیدم، از قبرستانِ نزدیکِ خانه‌‌ی مادربزرگِ آن‌وری می‌ترسیدم، از مُرده‌های واقعی هم. درعوض، بهشت و رودخانه و قورباغه دوست داشتم. خوش‌آیندترینِ تفریحِ بچّگی‌ام در دِه این بود که بچّه قورباغه جمع کنم توی شیشه‌های مربّا یا با خاله‌ام برویم توی رودخانه، مثلن شنا. مادرم از جفتِ این دو کار بدش می‌آمد و من نمی‌فهمیدم خدا چه‌طوری می‌خواهد مادر را به بهشت ببرد. بهشت که بی‌ رودخانه و قورباغه نمی‌شود، می‌شود؟ آن تابستانِ نُه سالگی، بخت یارم بود و علاوه‌بر بچّه‌قورباغه‌های همیشگی، یک قورباغه‌ی تپلِ حسابی هم گرفته بودم و توی یک هفته‌ای که مادر و پدرم نبودند عشقِ دنیا و عقبا را کرده بودم. روزها، قورباغه را می‌گذاشتم توی کیسه‌ی پلاستیکی، با خودم می‌بردمش کوه و باغ. شب‌ها هم می‌خواباندمش توی قابلمه‌ی روحیِ اسباب‌بازی‌‌ام. خاله‌ام می‌گفت قورباغه زن است. می‌پرسیدم از کجا فهمیدی؟ خاله‌ام لای پای قورباغه را باز می‌کرد و می‌گفت از این‌جا. من هر چی نگاه می‌کردم به آن‌جای قورباغه زن بودنش را نمی‌فهمیدم و فقط رو حسابِ این‌که خاله یک سال بزرگ‌تر بود حرف‌اش را قبول کردم. بعد هم که گفت قورباغه حامله است، دوباره حرف‌اش را قبول کردم. خاله‌ام غیر از مادرم، دو خواهر بزرگ‌تر داشت که عروسی کرده بودند و این چیز‌ها را بهتر می‌دانست. دیگر قورباغه را نمی‌بُردیم کوه، می‌نشستم توی ایوان، قابلمه را می‌گرفتم بغل‌ام و هی نگاه‌اش می‌کردم تا لحظه‌ی به دنیا آمدنِ بچّه را از دست ندهم. این روال چند روز ادامه داشت و مادربزرگ‌ام هر کاری کرد تا قورباغه را سربه‌نیست کند نتوانست تا این‌که یک‌روزی صبح، وقتی مینی‌بوس رسید دِه، به من گفت مامان و بابای‌ام آمده‌اند. من نگاه کردم به سرِ جاده، یک زن و مرد با دو بچّه ایستاده بودند آن دور، ساک‌های‌شان را از صندوق درمی‌آورند. گفتم لابُد خودشان‌اند. من از مادرم می‌ترسیدم، عینهو چی. اگر قورباغه‌ی توی قابلمه را می‌دید، پوست از سرم می‌کند. شک نداشتم مادربزرگ‌ام درباره‌ی آن چند جفت دمپایی‌ هم که توی رودخانه  آب داده بودم به مادرم می‌گفت. خواستم قابلمه را قایم کنم که هُل شدم، سُر خوردم و قورباغه پرت شد بیرون. از ایوان افتاد پایین، لای سنگ‌چینِ دور باغچه و دیگر …. نمی‌دانستم چه کار کنم؟ بچّگی‌ام برخلافِ حالا خیلی معتقد بودم نباید گریه کنم و کم بیاورم. یک‌جور کل‌کل بود با برادر بزرگ‌ترم که فکر می‌کرد رئیس است و من نمی‌خواستم ضعیف باشم. از زمین بلند شدم، انگار نه انگار. رفتم تا سر پلّه، چشم کشیدم تا جاده، آن‌جا که مینی‌بوس ایستاده بود و آن زن و مرد … مینی‌بوس دیگر نبود، هیچ زن و مردی هم در راه نبودند تا به خانه برسند. مادربزرگ‌ام ایستاده بود توی چارچوبِ در، پرسیدم: بابا و مامان‌ام کو؟ خندید و چیزی نگفت. بعد هم رفت آن طرفِ ایوان، قابلمه را برداشت از روی زمین و ایستاد جلوی نرده‌ها، توی باغچه را نگاه کرد و پرسید: در قابلمه رو کجا انداختی؟ این‌بار من چیزی نگفتم. از پلّه‌ها دویدم پایین و جاده‌ی خاکی را گرفتم و رفتم سمتِ آن‌ دستِ رودخانه. صدای مادربزرگ‌ام را می‌شنیدم که پشتِ رفتن‌ام می‌گفت چغولی‌ام را به مادرم می‌کند و وای به حال‌ام و چنین و چنان. من تا خانه‌ی بابابزرگِ آن‌وری یک نفس دویدم و بعدش را دیگر یادم نیست و فقط یادم هست که توی انشای‌ام هم تا این‌جای تابستانِ آن سال را تعریف کرده بودم.

۲٫ بعد از پنج، شش سال چند روز قبل رفته بودم دِه‌مان و یک شب هم ماندم. از خانه‌های کاه‌گلیِ تیرچوبیِ قدیمی فقط یکی، دو خانه مانده بود. زلزله دخلِ همه‌ی گذشته را آورده بود، حتّا مسیر راه‌های کنارِ رودخانه یا مال‌روهای روی کوه عوض شده بود. دِه به جای مردمِ محلّی یا شهری‌های قوم و خویش، پُر بود از کارگرِ کُرد و افغانی با کامیون‌های ماسه و سیمان. با این‌که آبِ رودخانه کم بود، علاوه‌بر پُل اصلی، چهار پُلِ کوچک‌تر هم ساخته بودند. حالا در بیش‌تر خانه‌ها تلفن است. هرچند موبایل هنوز آنتن نمی‌دهد مگر بالای کوه، آن طرفِ منطقه‌ای که اسمش «موز» است. تلویزیون مثل قبل، یکی دو کانال را می‌گیرد، ولی برفکی. دور قبرستان را هم سیمِ توری کشیده‌اند و در گذاشته‌اند برای‌اش و مادربزرگِ این‌وری هم آن‌جا خوابیده، کنارِ بابابزرگی که خیلی سال قبل مُرده است. با این‌که همیشه می‌گویم دل‌ام یک‌جایِ دنج می‌خواهد که خیلی خلوت باشد، ولی در سکوتِ ناشناسِ دِهِ آبا و اجدادی‌مان بهم بد گذشت، خیلی.

دلم گرفته
دلم عجیب گرفته است
و هیچ‌چیز
نه این دقایق خوش‌بو که روی شاخه نارنج می‌شود خاموش
نه این صداقت حرفی که در سکوت میان دو برگ این گل شب‌بوست
نه هیچ‌چیز مرا از هجوم خالی اطراف
نمی‌رهاند
و فکر می‌کنم
*

۳٫ سفر بی تو، فقط خستگی‌ست.

* سهراب سپهری + چند عکس دیگر در این‌جا

۱ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. محمّد در 10/10/12 گفت:

    یه چیزی بگم مسخره م میکنی؟
    اینکه خوندم و خوندم و بارها مرور کردم و تجسم کردم لحظه لحظه ها رو. اینکه نمیدونم از کجا و برای چی، کلی اشک جمع شده بود. بازم میخوندم و مرور میکردم. هم اینکه فضای ده و خودت رو مجسم میکردم، هم فضای کلاسی که انشا توش خونده میشد رو.
    این پست رو واقعاً دوست دارم. این عکسا رو، این نوشته ها رو، این پاکی بچگونه رو… در عین حال، این عوض شدن همه چی رو دوست ندارم. خوبه که میشه خاطره ها رو نگه داشت. اونجوری که دیدیمشون و دوسشون داریم.

دیدگاه خود را ارسال کنید