نمی دانم چرا؟ اما، یادِ شهلا جاهد افتاده ام! دست آخر نفهمیدم آن حکم اعدام ِ قطعی شهلا جاهد اجرا شد یا نشد؟ حالا من دارم به شهلا جاهد فکر می کنم که بیشتر از پنج یا شش سال است با مرگ رو در رو است و حتمن، هر شب، با کابوس جنازه اش بعد از قصاص! عکس یادگاری می اندازد تا این نیز بگذرد و او یا اعدام شود و یا تبرئه … میدان کتابی به دانشکدهی ما نزدیک بود و در آن زمان و مکان، فردای روز قتل بود که تعداد زیادی از بچه های دانشکده مان رفته بودند دم در خانهی ناصر محمدخانی تا ببینند قتل چه شکلی است وقتی در نزدیکی آدم اتفاق می افتد … درست صبح روزی که یک زن، قاتل بود و زنی دیگر مقتول … و مردی در میانه … ناصر محمدخانی مرا یادِ آدامس های بادکنکی بچگی هام می اندازد که عکس او و پنجعلی و پروین توی جلدشان، جایزه بود!اینقدر یادم می آید که محمدخانی هم به اتهام استعمال مواد مخدر، نمی دانم به چند ضربه شلاق و پنجاه هزار تومان جریمه نقدی محکوم شده بود!!! الان نمی دانم شهلا جاهد هنوز زنده است یا نیست و اگر زنده باشد، شاید چند روز دیگر نباشد؟ لاله سحر خیزان هم روزهای زیادی است که دیگر خبری از او نمی شود … ناصر محمد خانی هم …
دارم به آن دو زن و این مرد فکر می کنم و مُدام حکم اعدام و کلمهی قتل و آن پنجاه هزار تومان در ذهن من چرخ می خورد … همزمان به خودکشی فکر می کنم و یاد صادق هدایت می افتم … و یاد غزاله علیزاده که نمی دانم در کدام زمان و مکان از دنیا، خودش را به جریان زلال آب های یک رودخانه سپرده بود و سفر کرده بود به بی زمانی و بی مکانی اعماق.
و یاد حسین پناهی می افتم که یک وقتی جنازه اش را پیدا کرده بودند توی خلوت خانه اش و خودش و یاد همینگوی می افتم که با شلیک یک گلوله … بنگ …
با خودم فکر می کنم که باید، یک بار دیگر کتاب خودکشی که «ایمیل دورکیم» نوشته است آن را بخوانم حتمن … و یادم بماند در کتاب جامعه شناسی مان، فصل تطورگرایی را که دربارهی دگرگونی و تحول است دوباره مرور کنم …
من دارم این روزها، مُدام به دگرگونی … تغییر … پویایی … تحول … و تکامل فکر می کنم … دارم فکر می کنم به زندگی و به عشق و نه مرگ و نه خودکشی!
دارم فکر می کنم … دارم به دگرگونی، تغییر و تحول فکر می کنم … از صورتی به صورتی دیگر در آمدن … طور به طور شدن … از نوعی به نوعی … اما منظور من این نیست …
من دیگر به دنبال پرسه زدن های بی هدف و ولگردی های همیشه و گذران سادهی زندگی نیستم … از بد، بدتر شدن … خوبی به بدی رسیدن … خوب ترها، خوب شدن … بدترها از این همه گذشتن … اینها همه تغییر است، تحول است، دگرگونی ست … اما منظور من اینها نیست … من به دنبال تغییر و تحول و دگرگونی از شکل و شیوه و صورت و طور و نوعی هستم که هم جهت را تعیین کند و هم غایت را … من می خواهم مسافری در مسیر و رو به مقصد باشم، پس از این همه وقت که عابری بودم بی مقصد در راه جهان …
در کتاب جامعه شناسی مان آمده : از قرن هجدهم میلادی به بعد بود که انسان متوجه شد همه چیز در طول زمان – اگر چه به صورت نامرئی و آرام – دگرگون می شود و این آگاهی، آغاز مفهوم تکامل بود. در تعریف – تکامل، مشخص کننده یک دگرگونی مستمر در طول زمان در یک معنای خاص است.وقتی که دارم این جمله را با خودم مرور می کنم، ذهنم بر روی کلمات مستمر، زمان و خاص تأکید می کند.
دارم نظریات «ژان باتیست دولامارک»را می خوانم.دولامارک نخستین جامعه شناسی است که نظریهی مدون و منسجمی را برای تکامل پیشنهاد کرد.نظریهی او مبتنی بر چهار اصل است که من اصل های اول و سوم آن را دوست دارم.
یکی، گرایش درونی ارگانیسم به سوی کامل شدن و سومی هم، استعداد ارگانیسم به سازگار شدن با موقعیت های جدید یعنی انطباق با محیط …
نمی دانم چرا یاد تعطیلات تابستان هایی می افتم که در سالهای دور کودکی ام به روستا می رفتیم و من در آب رودخانه، بچه قورباغه ها را صید می کردم و می ریختم توی شیشه های کوچک مربا و منتظر می نشستم تا یکی یکی دُم شان بیفتد … پا دار – دارای پا – شوند … دست دار- دارای دست – شوند … رنگ شان تغییر کند … کمی بزرگ تر شوند …
یک وقتی هم یک قورباغهی بالغ را، وقتی که می خواست زیر یک صخرهی بزرگ قایم شود، شکار کرده بودم و یک هفتهی تمام آن را در قابلمهی کوچکی که داشتم حبس کرده بودم!!! خاله ام می گفت قورباغه ماده است. من هم کمی جلبک و خزه ریخته بودم توی قابلمه تا قورباغه تخم بگذارد برای من … توی قابلمهی من … و من دلم می خواست بچه قورباغه هایی داشته باشم که ُدم شان بیفتد … پا دار، دست دار شوند و … اما، قورباغه بعد از یک هفته، میان همان جلبک ها و خزه ها و توی قابلمه در حالی که اصلاً تخم نگذاشته بود، مُرد! … یک هفته خودم را علاف یک قورباغهی نر کرده بودم!!!
یاسر در 08/08/05 گفت:
سلام
وبلاگت قشنگه
من آپم سر بزن
بای
ميلادنانا تك رپر امارات در 08/08/05 گفت:
$$
$$$$$$$$$$$$$$
____________$$
_____$$$
_____$$$
_____$$$
_____$$$
_____$$$
_____$$$____$$
_____$$$____$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$$
_________________________$$$$___$$
________________$$$$$$__________$$
__________________$$____________$$
________________________________$$
________________________________$$
________________________________$$
________________________________$$
سلام خوبى ؟
بدو بیا بیا
اهنک ایران اومد بیرون
تو را خدا نظر فراموش نشه ممنون
باز هم میام
فعلا باى باى
تا بعد
یاحق
از زندگی در 08/08/05 گفت:
رویای عزیز ! چرا اینقدر فکر های مغشوش !! اون انیمشین کنار صفحه چیه دیگه ؟! تو که اهل این حرفها نبودی! رویای دوست داشتنی!!
خیاط در 08/08/05 گفت:
من دیگه دارم عادت می کنم که تو بجای من مینویسی…تغییر وتحول!عطش این روزهای من…آنهم از نوع ویژه اش