خُب چرا اینجوری نگاه میکنید؟ خسته شده بودیم از پیادهروی. کف پاهایمان زقزق میکرد بس که از خیابان انقلاب راه رفته بودیم تا بهشتی، از بهشتی برگشتیم انقلاب. من گفتم برویم سینما، هولدرلین گفت نه. مثلن آمدهایم همدیگر را ببینیم، برویم بنشینیم توی تاریکی؟ البته بعد که دید همهی جمعیّتِ تهران ریختهاند توی پارکها و دریغ از نیمکتِ خالی قبول کرد. باید از فیلمهایی که در سانس ساعت شش و نیم پخش میشد یکی را انتخاب میکنیم. از سینما سپیده شروع کردیم تا پارس. گزینههای زیادی برای انتخاب وجود نداشت؛ «افراطیها»، «یه جیب پُر پول» با «از ما بهتران». گولِ «رضا عطارانِ» فیلم را خوردیم و ششتومان پیاده شدیم و رفتیم سینما «مرکزی». بیشتر از صد دقیقه ادا و اطوارِ آن «الناز شاکردوست» را تحمّل کردیم. عطاراناش هم اینقدر بیمزه بود که نگو. هیچی نخندیدیم. فیلم که تمام شد، جفتمان پَکر بودیم حسابی. از آبمیوهفروشیِ سر جمالزاده دو تا هویجبستنی خریدیم، روی نیمکتِ سنگی کنار خیابان نشستیم، آبمیوهمان رو هورت میکشیدیم و برای هم شکلک درمیآوردیم. هولدرلین گفت با پول بلیت سینما میتوانستیم چندتا هویجبستنی دیگر هم بخریم. گفتم آره. دستکم پنجتا لیوان و تازه، میتوانستیم صد و نمیدانم چند دقیقه همدیگر را نگاه کنیم. بعد هم مثل بُز زُل زدیم به هم و یکی، دو دقیقهی دیگر، افتاده بودیم به خندهای که تمامی نداشت. بعله، و اینطوری بود که بالاخره خندیدیم.
محمّد در 10/10/12 گفت:
خوبی اون صد و خورده ای دقیقه فیلم همین بود که تهش اینجوری بشینین و به خنده بیفتین 🙂
میگن یه سری چیزا بی حکمت نیست، همینه 🙂