چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

ایستگاه متروی بهشتی پیاده می‌شوم. وقتی آخرین پله‌ها را هم بالا می‌روم به جای محوطه‌ی همیشه باز ورودی مصلا، فضای پوشیده‌ای را می‌بینم به چه درازا و بالاخره از یک سوراخی وارد می‌شوم و خودم را میان غرفه‌های متنوع ملزوماتِ خانگی می‌بینم، از خوردنی‌جات تا مواد شوینده و …. میان آن همه بو و صدا گیج می‌شوم و نمی‌فهمم باید از کجا بروم تا برسم به مقصدم، سالن شبستان. دست‌آخر یکی را پیدا می‌کنم که نقش اطلاعات را دارد و از او می‌پرسم و راه را پیدا می‌کنم.

کارگران هنوز مشغول کارند و انگار غیر از آن‌ها هیچ کسی در مصلّا نیست. با خودم می‌گویم شاید نمایش‌گاه تمام شده است؟ هر چی فکر می‌کنم یادم نمی‌آید توی خبرها چی نوشته بودند بابت تاریخ آغاز و پایانِ نمایش‌گاه. نزدیکی‌های شبستان چندنفری مردم می‌بینم، مادر و بچّه‌‌اند. یک‌طورهایی خیالم راحت می‌شود و بعد یادم می‌افتد گرسنه‌ام. هی استخاره می‌کنم که ساندویچ بخورم یا نخورم؟ یکی از بوفه‌های روبه‌روی شبستان باز است و می‌روم یک همبرگر سفارش می‌دهم. فکر می‌کنم بیش‌تر از این‌که هیچ‌کس نیست ذوق کرده‌ام. چند دقیقه‌ی بعد ساندویچ آماده است و من به‌جای این‌که با لذّت غذای‌ام را بخورم هی حال خودم را می‌گیرم که کارد بخوره به شکمت! پول یک کتاب از دست رفت. خلاصه، همبرگر را کوفتم می‌کنم و بعد وارد شبستان می‌شوم.

دو ردیف غرفه بود، یکی نمایش‌گاه کتاب کودک بود و سردرش زده بودند که فلان‌قدر کتاب از این‌قدر ناشر را آورده‌اند آن‌جا و سمت چپ هم غرفه‌های متنوعی بود از شرکت‌هایی که بازی و سرگرمی می‌سازند. من اوّل رفتم سراغ کتاب‌ها. مثلن خواسته بودند اشکال نمایش‌گاه پارسال را برطرف کنند، ولی شده بود حکایت آن ابروی کج و چشمِ کور. خیرسرشان کتاب‌ها را براساس موضوع و گروه سنی طبقه‌بندی کرده بودند؛ مثلن از کتاب‌های ادبیات برای بچه‌های صفر تا چهار سال شروع می‌شد تا ته سالن می‌رسیدیم به کتاب‌های نوجوان؛ چهارده تا شانزده سال. خُب، بیش‌تر کتاب‌ها پخش و پلا بود. یعنی نمی‌شد به طبقه‌بندی موضوعی‌شان اطمینان کرد و مثلن من کتاب داستانی را که می‌خواستم لابه‌لای کتاب‌های علمی پیدا کردم و یا لابه‌لای کتاب‌های رنگ‌آمیزی هم کتاب دینی یا رمان بود. اشکال تازه‌ی نمایش‌گاه هم مدل چیدن کتاب‌ها بود. برعکس پارسال خبری نبود از قفسه‌ها و همه‌ی کتاب‌ها را چیده بودند روی میز. چه‌قدر هم نامرتّب. مثلن نمایش‌گاه کتاب کودک و نوجوان بود و آقایان فکر نکرده‌اند قد بچّه باید به میز برسد تا کتاب‌ها را ببیند. یک‌سری کتاب‌هایی هم بود که وسط میزها چیده بودند و یا دست آدم نمی‌رسید آن‌ها را بردارد و یا رفته بودند زیر کتاب‌های دیگر دفن شده بودند و ….

پارسال کلّی کتاب چاپ قدیم، یعنی چاپ دهه‌ی هفتاد توی این نمایش‌گاه پیدا کرده بودم و بیست، سی عنوان کتاب را خریده بودم به قیمت شش هزارتومانِ ناقابل. امّا امسال تعداد کتاب‌های ارائه شده توی نمایش‌گاه خیلی کم بود و با همه‌ی تبلیغاتِ تخفیفی برای تعداد کتاب کم‌تری نسبت به خرید پارسال‌ام، پنج‌برابر بیش‌تر پول دادم. گفته بودند کتاب‌های چاپ قبل از سال هشتاد با پنجاه درصد تخفیف فروخته می‌شود که من هیچ کتابی پیدا نکردم مشمول این تخفیف بشود. نمایش‌گاه هم تقریبن خالی از بازدیدکننده بود و خُب، نظر کلّی‌ام این است که ارزش ندارد آدم این همه راه بکوبد و تا مصلّا برود.

امسال این‌قدر که ذوق کور شدم حتّی عکس هم نگرفتم.

خسته‌ام.

دیدگاه خود را ارسال کنید