چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

من بد نبودم. من بدی نبودم. یکهو تنهایم گذاشته بود: تنها مانده بودم. تاریک شده بودم. از جنس کدورت و کسالت شده بودم. او خوب بود. خوبی بود: وسیع‌ترین و بی دریغ‌ترین خوبی‌ها! و نمی‌دانم چرا بد شد؟ چرا بد شدم؟ چرا رفت؟ چرا رفتم؟ و صدایم نکرد و  صدایش در اوهام و ازدحام خودم گم شد… فراموش شد… نابود شد… تباه شد… و یا ماجرا به شکل دیگری بود و من فراموش شده بودم… نابود شده بودم… تباه شده بودم… و صدایم تنها در اوهام و ازدحام خودم می‌پیچید و شنیده نمی‌شد… دور می‌شد… محو می‌شد… به جان خودش- که خدایم بود و عزیز! یکهو کم آورده بودم… غم آورده بودم … و به خدایی‌اش کافر شده بودم انگار … و او می‌دانست که این همه از سر ِ بازی ست … می‌خواستم دوستم داشته باشد. (دوستش داشتم… می‌خواستم نگاهم کند.(نگاهش می کردم… می‌خواستم نازم کند.(نوازشش می‌کردم … می‌خواستم کودکش باشم… بنده اش باشم… پدرم باشد… خدایم باشد… اما تنهایم گذاشت!… من ضعیف بودم و ناچیز و بی‌مقدار. می‌دانست بدون او خار و خَسم! غباری در باد… قطره‌ای در خاک … گلی بی‌خار… کسی بی‌مخاطب!… و با همه‌ی همه‌ی اینها-  مرا سر راه دنیا گذاشته بود و رفته بود و انگار نمی‌دانست که این دختر، در برابر دلهره و هراس و شهوت و دروغ دنیا تاب نمی‌آورد اگر تنها بماند! بی او بماند! بی‌کس بماند و می‌دانست و گذاشته بود این دختر تنها بماند! بی او بماند! بی‌کس بماند! و گرفتارش کند دلهره و هراس و شهوت و دروغ دنیایی که بود و هزار بار بلکه بیشتر سقوط کند در وهم ِ پوچ دنیا و خالی عمیق خودش و … و تو بگو چرا؟ … که او هیچ‌وقت نگفت این همه درد و آزار از چه سبب و علت بود که بر من می‌رفت؟ فقط با نگاه و سکوت ایستاده بود و نشانه و اشاره می‌فرستاد و می‌دانست این دختر احمق! همه‌ی حوصله‌ها را از پا می‌اندازد تا راه را پیدا کند… اصل را ببیند… نور را بنوشد … صدا را بشنود… و او، همچنان خدایی می‌کرد و بزرگی و عزّت و کرامت و لطف و عنایتش را به رُخم می‌کشید و می‌خواست جدا شوم از آن خودِ مرموز و بی‌رنگِ درونم که بدل این همه بزرگی و عزّت و کرامت و لطف و عنایت بود! جدا نمی‌شدم و دلم امّا، با خدای عزیز بود و  مُدام او را انتظار می‌کشیدم که سابقه‌ی مهر و مهربانی‌اش را می‌دانستم و می‌خواستم خود او –  مرا به همان ذات اصل و نجیبَم بپذیرد و ببخشاید و ببخشاید و ببخشاید … که من تابِ نگاه رحیم و رحمانیّتِ ناب او را نداشتم … به جان خودش رویم نمی شد: با این همه بدی خودم… این همه خوبی خودش … و … او خدا بود و خدایی کرد و نگذاشت این دختر در غرور و غفلتش بماند و راکد شود و فسیل گردد و بمیرد … و بالاخره در تنهایی و تاریکی –  این دختر، از ناشناخته‌ای معصوم و زیبا، بارور شد و انسان دیگری در او زندگی یافت که نه خواب بود و نه رؤیا …

* اعترافات آگوستین قدیس/ ترجمه‌ی افسانه نجاتی، تهران: انتشارات پیام امروز، چاپ اوّل، ۱۳۸۲، ص ۲۵

۳ دیدگاه نوشته شده است! »

  1. علی در 08/08/05 گفت:

    تبریییک
    عیدتون مبارک

    اعترافات جالبی بود.

  2. فرشته لاجوردی در 08/08/05 گفت:

    اینهایی که نماز می‌خونند به خودشون امیدوار می‌شن و عقیده دارند که از خدا طلب‌کارند.
    پس اینکه فکر می‌کنند از خدا طلب دارند این باعث میشه که از خودشون چی می‌شن؟ از خودشون مطمئن می‌شن و نمی‌دونند که این نماز را واسه این می‌خونند
    که محبتشون به همه دیگه بیشتر بشه نمی‌دونن یاد این شعر می افتم.
    اگر چه آینه دل را زدوه است
    که در وی خویشتن، بینی چه سود است؟

    این نماز را واسه این می‌خونه که صبرش زیاد شه،
    این نماز را واسه این می‌خونه که این تواضعش بیشتر شه، برای اینکه از بیچارگان دستگیری کنه، این نماز را واسه این می‌خونه که بره از یتیمان دستگیری کنه و به پدر و مادرش نیکی کنه

  3. خاطره در 08/08/05 گفت:

    امروز گمونم خورشید از یه افق دیگه طلوع کرد… چون من تونستم بیام تو شبکه و به وبلاگ تو سر بزنم… شاید هم خدا دلش سوخت که سیزده بدری جایی نرفتیم…واسه همین…
    هی پست هاو خوندم… یه جاهایی خندیدم…یه جاهایی غمگین شدم… یه پستی هم مثل این باعث شد…اشک تو چشمم جمع شه….
    مدتیه که حس خوبی به خودم ندارم… از خودم راضی نیستم… از زندگیم… از همه… خسته ام و از خدا که فکر میکنم گمش کردم..
    اومدم اینا رو بنویسم و کامنت بالا رو خوندم… یه هو فکر کردم که جدا… چقدر من واسه این چند رکعت نماز هی توقع دارم… هی طلبکارم که خدایا منو دریاب… من که دارم سعی میکنم… کدوم سعی؟ حتا وظیفه ا رو درست انجام نمیدم..

دیدگاه خود را ارسال کنید