دارم روزهای کاتالونیا را میخوانم. روزنگاریهای دکتر میرجلالالدین کزازی دربارهی سفرش به اسپانیا. کتابِ نسبتن کلفتیست. چهارصدوخوردهای صفحه دارد با طرح روی جلد زشت، کاغذ نامرغروب، چاپ و صفحهآرایی بد. کتاب را انتشارات واژهآرا چاپ کرده، سال هفتاد و هشت. یعنی دو سال بعد از سفر دکتر کزازی. دکتر رفته بوده بارسلون تا کُرسی زبان فارسی را در یکی از دانشگاههای آنجا راهاندازی کند و خُب، هر روز خاطراتش را نوشته و بعد هم چاپ کرده. کتاب را که خریدم، فکر نمیکردم اصلن بخوانمش. پس چرا خریدم؟ راستش، دلم نیامد که بگذارم کتابِ کزازی لابهلای آن کتابهای دستدوم بماند. روزهای کاتالونیا را توی یکی از این کتابفروشیهای میدان انقلاب پیدا کردم که کتاب کهنه میفروشند، جلدی هزارتومان. کتاب را خریدم و آوردم خانه، خاکِ روی جلدش را گرفتم و چپاندمش لای کتابهایم. گفتم اینجا باشد ضرری ندارد. بالاخره سفرنامهی چهرهی ماندگار این مملکت است. قبلش کتاب را ورق زده بودم و چند جملهای خوانده بودم تا مطمئن شوم آن را برای نخواندن خریدهام. ادبیات سخت و دشوارِ دکتر کزازی مرا میترساند تا دیشب …
دیشب، چندتا کتاب برداشتم و با خودم بُردم توی رختخواب. مجموعه داستان و رُمانِ کودک و کتاب شعر با همین سفرنامهی کزازی. نمیدانستم چی بخوانم و هر کتاب را برداشتم و فال گرفتم و چند سطر خواندم. بعضن چند صفحه. مثلن دو فصل از کتاب گورستان را خواندم، سه داستان از من عاشق آدمهای پولدارم و …. اینجوری شد که شروع کردم به خواندنِ روزهای کاتالونیا و الکیالکی خوشم آمد. دیدم چهقدر ادبیات قلمبهسلمبهی کزازی بامزه است، مخصوصن وقتی دارد از خریدکردنهای مکرر همسرش میگوید توی فروشگاههای بارسلون یا وقتی دربارهی این مینویسد که توی خیابان به گدایی برخورده و آقای گدا سرش را گول مالیده و اینها. بعد هی دکتر کزازی را تصوّر میکردم با آن سبیل پتوپهن (یعنی الان هم سبیل دارد؟) و آن لحن و کلامِ خاصّی که دارد و هی بیشتر خوشم میآمد از خواندنِ خاطراتش.
یک نکتهی جالبِ دیگر در ادبیات آقای دکتر واژهسازیهای او برای کلمات غریب و نامأنوسِ بیگانه است. مثلن واژهی همسانه بهجای اونیفورم، برکامه بهجای علیرغم یا آبخانه بهجای آکواریوم و … حالا نمیدانم چنددرصد این کلمات را فرهنگستانِ زبان هم تصویب کرده یا نکرده یا اصلن این برابرسازیهای توی کتاب ابتکار خود دکتر است یا نه؟ ولی بههرحال اصرارِ نویسنده در بهکارگیری این کلمات (بهنظرمن) قشنگ بود. البته، توی متن واژهی مصطلح را داخل پرانتز آوردهاند و ته کتاب هم واژهنامه دارد. برای همین آدم متوجهی منظورِ آقای دکتر میشود. وگرنه عمرن اگر من میفهمیدم وَرْتا یعنی سیدی یا اینکه منظور از ویژهدان همان متخصصِ خودمان است!
دیگر؟ همین دیگر. البته من هنوز تا ته کتاب را نخواندهام و تازه رسیدهام به خاطرهی بیستوهشتم مردادماه. فکر میکنم خواندنِ شرح زندگی و روزمرگیِ آقای دکتر برای کسانی که به ادبیات و یا زبانشناسی علاقه دارند جالب باشد. مثلن چیاش؟ مثلن همین نکتههای آموزندهای که دربارهی زبانهای مختلف میگوید. نمونهاش را در صفحهی ۵۹ میخوانیم: «… از بلژیک آمده بودند. با آنان اندکی سخن گفتم. درشگفت بودند که مردی از ایران به فرانسوی سخن میگوید. گفتمشان که: «آشنایی ایران با فرهنگ اروپایی به پایمردی کشور فرانسه و زبان و ادب آن بوده است. از این روی، ما ایرانیان همهی اروپاییان را فرنگی میخوانیم و اروپا را فرنگستان و فرنگ ریخت ایرانیشدهی «فرانک» است.»
جدای موارد جالبانگیزناک، توی این خاطرات موارد تأسفبرانگیز هم کم نیست. یکی مثلن چگونگیِ برخورد کارمندهای فرودگاه در ایران، وقتی دکتر موقتن به کشور برمیگردد. داستان چی بوده؟ توی فرودگاه چمدان کزازی را زیرورو میکنند و سیدیهای موسیقی او را بهبهانهی بررسی میگیرند که نکند موسیقی مطربی و غیرمجاز و اینهاست. حالا بدبخت، هر چی کارت نشان میدهد که بابا، من استاد این مملکتم! فلان و بهمان و این سیدیها توی ایران هم مجوز گرفته و پخش شدهاند و … به خرج کسی نمیرود. کزازی تعریف میکند که روی سیدیها نوشته بوده که مثلن اثر کی و کی و کی. مأمورهای فرودگاه بیشتر گیر داده بودند به هایدن. کزازی فکر کرده شاید برای اینکه هایدن توی ایران زیاد شناس نیست. بعدن متوجه میشود که دلیلش این نبوده. پس دلیلش چی بوده؟ شباهتِ نامِ هایدن به خانوم هایده. بله، جدن مملکته داریم؟
یک موردِ از نظر من تأسفبار هم نوع نگاهِ خودِ آقای دکتر به زنان بود. یکجایی توی خاطرههای کزازی میخوانیم که او دارد برای یکی از جایگاه شامخ زن در خانوادهی ایرانی میگوید که چهقدر رییس است و اصلِ مطلب و اینها. البته، رفتار خودش با همسرش هم خیلی مهربان و ملایم و دوستداشتنیست. منتها، کزازی در محل کار یا خیابان و یا جاهای دیگر … هر وقت که میخواهد دربارهی زنی حرف بزند بیشتر از هر چیز بر ظاهر او تأکید میکند. زیبایی را ستایش میکند و زشتی را نکوهش. حالا نه اینکه من مخالفِ زیبایی یا طرفدار زشتی باشم، ولی نمیفهمم چهطوری است که اویِ دکترِ استادِ دانشگاهِ چهرهی ماندگارِ معروفِ مشهورِ مهربان دربارهی زنان براساس صورت قضاوت میکند؟ شما را ارجاع میدهم به صفحهی ۱۰۲، وقتی کزازی دربارهی دو زن کارمند حرف میزند که یکی فربه و زشت و دیگری جوان و زیباست و یا نگاه کنید به صفحهی ۸۲ که اصلن حرفِ دو تا زن نیست و اتفاقن پای مردی در میان است که او پسندِ دکتر نیست. با اینحال من خوشم نیامد. خب، صحنهی (صحنه!) موردنظرم فقط سهسطر است و برایتان تایپ میکنم که بخوانید: «شبانگاهان، آنگاه که با تندرو به سراچه باز میگشتم*، ماهرویی را دیدم که جوانکی ریز و سیاهچرده و کَژمژ را به دلداری برگزیده بود. به شگفت آمدم: چگونه آن مایه زیبایی و زشتی با هم گرد میتوانستند آمد؟! آیا هنجارهای زیباشناختی نیز در اروپا زیر و زبر شده است؟»
برای حسنختام، چند سطری از خاطرهی آقای دکتر مربوط به آدینهی دوم خردادِ سال هفتاد و شش را نقل میکنم؛
«امروز، در ایران، روز رأیگیری برای ریاست جمهوری نیز بود. از سفارت ایران در مادرید تنی چند به بارسلون آمده بودند؛ تا ایرانیان باشنده در این شهر نیز بتوانند رأی بدهند. من بهنگام نرسیدم و نتوانستم رأی بدهم. کمالالدین ساعت یک بامداد به من زنگ زد و گفت: پدر کرستین تلفنی خبر داده است که: آقای خاتمی را مردم به ریاست جمهوری برگزیدهاند. شادمان شدم. خاتمی مردی فرهیخته و فرحاندیش و فرخندهخوی است که سربلندی و بیگزندی ایران آرمان و آماج اوست. وی را، چونان همکاری در دانشگاه علامه طباطبایی، میشناسم؛ چندی در دانشکدهی ادبیات و زبانهای خارجی این دانشگاه، فلسفه درس میگفت. با برگزیدگی او، روزگاری دیگرگون را در ایران چشم میتوان داشت و امید میتوان برد.»
هی، یادش بهخیر. آن روز من یک رأی اوّلیِ پانزده ساله بودم و در زمانِ موردنظرِ آقای دکتر، داشتم درسِ دینی میخواندم برای امتحان ثلثِ آخر و فکر میکردم حالا که آقای خاتمی رئیسجمهور شده، چه محشر شده.
*تندرو همان مترو است و منظور از سراچه هم آپارتمان است.