وبلاگِ خونام خیلی کم شده. از کِی دربارهی کتابهایی که میخوانم هیچ حرفی ننوشتهام توی وبلاگ؟ حسابش از دستِ خودم هم در رفته و خُب، فکر کردم دیگر بس است. یعنی، نیّتام بر این است که روالِ قبلِ چهار ستاره مانده به صبح را زنده کنم، حتّا اگر قرار باشد حرفم را با مُردگان شروع کنم.
رُمانِ مُردگان را بیشتر بهخاطر پیشنهادِ دوستی خواندم. کتاب از تازههای نشر آموت است و نوشتهی رضا ایزی، متولّد ۵۵٫ خُب، مُردگان کمحجم و کمورق است، ۱۱۶ صفحه. داستانِ آن هم دربارهی پزشکِ جوانیست که به دو بلا مبتلاشده، هر دو خانمانسوز. یکی، عشق و دیگری، اعتیاد. دیگر خودتان حسابِ حال و احوالِ این بشر را بکنید. بیشتر داستان در فضای گورستان میگذرد. چرا؟ آخر راوی، یعنی شخصیّتِ اصلی قصّه، یعنی همین دکترِ معتاد، بعد از عشقِ ناکام و دردِ اعتیاد آواره و بیپناه شده و رانده از دنیای زندگان به مردگان روی آورده است. گورستان حوالیِ یک امامزاده است و معاشرتِ آقای دکتر محدود میشود به خادمِ آنجا و جنازههایی که برای خاکسپاری به گورستان میآورند.
من دربارهی این داستان چی فکر میکنم؟ فکر میکنم کاش نویسنده برای نوشتنِ داستانِ مُردگان وقت بیشتری میگذاشت و با دقّتِ دوبارهای آن را بازنویسی میکرد. دراینصورت، شاید موفّق میشد یک فضای خوبِ گوتیگوارِ قابلباوری برای قصّهاش خلق کند که جدای القای وهم و هراس، تلخی و سختیِ زندگیِ آقای دکتر را هم به سمع و نظرِ خواننده برساند. ضمن اینکه، آقای دکتر شخصیّتِ قابلتوجّهی از آب درنیامده است. برای همین وقتیکه عاشق میشود آدم برایش ذوق نمیکند. وقتیکه از درد عشق به اعتیاد میافتد آدم دلش برایش نمیسوزد. وقتیکه آنطور خمار و خراب توی گورستان عاطل و باطل است آدم نگرانش نمیشود. نظر من این است که باید روی جنبههای مختلفِ شخصیّتیِ او خیلی کار میشد. بعله.
محمد در 12/02/02 گفت:
بسیار عالی؛ این سنخ پستها خیلی خوب و مفیدند.
سمانه در 12/02/04 گفت:
اون گوشه عکس دختران علیه دختران رو میبینم. گرفتم و قصد دارم بخونمش. دوست میدارم نظرتو بدونم 🙂
چهار ستاره مانده به صبح در 12/02/05 گفت:
سمانه جان، «دختران علیه دختران» خوندمش دو هفتهی قبل و خب، به زودی دربارهاش مینویسم.
چهار ستاره مانده به صبح در 12/02/05 گفت:
ممنونم ازت محمّد عزیز 🙂
آناهیتا آذرشکیب در 12/02/13 گفت:
سلام عزیزم
من گاهی به وبلاگت سر می زنم و نوشته هات رو می خونم. برخی واقعن عالی و زیبا هستن.
عزیز دلم، آقای ایزی که این رمان رو نوشته کلی تحقیق کرده.
عزیز گلم، تو شاید خیلی چیزها در مورد عشق بدونی، اما قطعن اطلاع کافی از اعتیاد و درگیری هاش نداری. گاهی وقت ها ناکامی در عشق و واماندگی در اعتیاد، آدمی رو تا پای خانه ی ابدی هُل می ده.
پاینده و برقرار باشی.
چهار ستاره مانده به صبح در 12/02/13 گفت:
خانم آذرشکیب عزیز
ممنونم از محبّت شما نسبت به من و چهار ستاره مانده به صبح.
دربارهی رُمان آقای ایزی، حرفم همان است که نوشتم. اظهارنظر شما دربارهی عشق و اعتیاد متین و درست. ممکن است هزار و یک ماجرای عجیب و غریب در درنیای واقعی اتفاق بیفتد، ولی تاجایی که میدانم در جهان داستان باید همهچیز منطق خودش را داشته باشد و باورپذیر باشد.
بهنظر من، آقای ایزی – با احترام به تلاش و تحقیق ایشان – نتوانستهاند فضا و شخصیت باورپذیری خلق کنند که – دستکم- همحسی مرا برانگیزد.
ضمن اینکه، نمیدانم شما از چه رو درمورد اطلاعات من دربارهی عشق و اعتیاد قضاوت کردهاید که اینطوری حکم دادهاید.
هر چند اطلاعات من در هر دو مورد بسته به تجربهی زیستیام بهقدر کافی هست، ولی خیال نمیکنم لازم باشد هر خوانندهای برای ارتباط برقرارکردن با داستان عاشق و یا معتاد باشد و یا این دو جهان را کاملاً بشناسد.
وظیفهی نویسنده این است که طوری بنویسد که هر کسی، با هر قدر درک و اطلاعات، باور کند که غیر از این نمیتوانست باشد. گیرم، آنچه در جهان داستان رخ میدهد مطابق واقعیت هم نباشد.
امیدوارم توانسته باشم منظورم را درست و روشن بنویسم.
دوباره، از اینکه اینجا را میخوانید و برایم مینویسید ممنونم.
خوب باشید و شاد.
آناهیتا آذرشکیب در 12/02/20 گفت:
سلام عزیزم
حالا که نوشته ات رو خوندم، دارم فکر می کنم حق با توئه. به هر حال تو تجربه ی بیشتری در مطالعه ی کتاب و نقد داری. اینو از روی مطالبی که خوندم می گم.
پاینده باشی