از وقتی این حرفهای منصور کوشان را خواندهام، سمفونی مُردگان دست از سر من برنمیدارد. هوس دوباره خواندنش را کردهام. یکجایی آن دختر (اسمش یادم نیست) به آن پسر (آیدین) میگوید: شما کت و شلوار سورمهای بپوشید، با پیراهن آبی کمرنگ، کراواتِ قرمز هم بزنید. آن وقت آقا میشوید. یعنی، خوشگلتر میشوید. حالا دلیل اینکه بعدِ بیشتر از پانزده سال، من از این داستان فقط همین جملات را به خاطر میآورم! حتمن خیلی تخصّصی است که به عقلِ خودم هم قد نمیدهد!
کارگر در 08/08/05 گفت:
به عقل ما هم قد نمی دهد!!
مریم حسینیان در 08/08/05 گفت:
مطمئن باشید همین جمله های تخصصی هستند که داستان را ماندگار می کنند! ذوق شما را تحسین می کنم
فاطمه در 08/08/05 گفت:
سلام.صبح به خیر.
مهم نیست! در 08/08/05 گفت:
سلام نبودن ما را به مهربانی تان ببخشید. سا ل خوبی داشته باشید به روز هستیم بیاین اون طرف ها خوشحال میشویم
راد در 08/08/05 گفت:
خیلی وقت ها این جوری می شود. مثلا رفته ای شمال فقط شیشه های کثیف یک قهوه خانه توی راه یادت مانده است و هیچ خاطره دیگری نداری. حتی بعد پانزده سال می خواهی آن قهوه خانه را پیدا کنی نه چیز دیگر را.
بعضی چیزهای عجیب اثر می گذارد
شاد باشی
واصح در 08/08/05 گفت:
صد بار این سمفونی مردگان رو توی کتابخونه ای که توش عضو هستم دیدم ها! هی دستم رفته طرفش و هی برش نداشتم. بخونمش یعنی؟ خوشم میاد؟
خیاط در 08/08/05 گفت:
رویا به نظرت این خانوم دالاوی مرگ نیست؟؟من دارم با درد و زجر میخونمش…بدجوری مثل ما فکر میکنه٬ هر لحظه امکان داره مغزم بترکه
عادله در 08/08/05 گفت:
سمفونی مردگان سبک نوشتاریش خیلی برام جالب بود . اسم دختره هم سورملینا بود .