چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

بعد از پانزده روز بنویسم که… که آن سه‌شنبه‌ی دو هفته قبل رفته بودیم جلوی سی‌نما سپیده به هوای چیزهایی هست که نمی‌دانی. بلیت نبود مگر برای سه‌ نفر و خُب، ما دو نفر بودیم، من و هولدرلین. آقاهه ایستاد جلوی در و گفت سه ‌نفر و ملّت دویدند سمت او و ما؟ کنار ایستاده بودیم دیگر. نرفتیم مصفا/حاتمی‌بینی. خوش‌خوشک قدم زدیم راسته‌ی انقلاب را تا … سی‌نما مرکزی؟ یا این بود یا آن یکی، پارس. بلیت خریدیم برای فیلم اسب حیوان نجیبی است.
منتظر نشسته بودیم تا فیلم شروع شود و من هی داشتم تلاش می‌کردم همه‌ی تعریف‌ها و تمجیدهایی را که شنیده/خوانده بودم درباره‌ی فیلم بفرستم یک‌جاهایی آن ته‌مه‌های ذهنم. که چیزی یادم نیاید و خالیِ خالی بروم توی سالن. موفّق هم شدم. دیگر نه یادم بود کاهانی کیه و نه فیلم جایزه برده و نه چی و چی. کمی خندیدم به آقای عطاران که آن‌قدر جدّی پلیس‌نما بود. خوب بود. باران هم خنده داشت. آن‌طور که خُل‌خُلی می‌کرد. بعد، فیلم تمام شد و آمدیم بیرون. داشتم به عنوان فیلم فکر می‌کردم و هولدرلین دیالوگِ رضایی را گفت وقتی آروغ می‌زند و می‌گوید اسب حیوان فلانی‌ست. همین. فیلم تمامِ تمام شد و دیگر بهش فکر نکردم تا الان. الان هم بیش‌تر خودمان را مرور کردم که بنویسم چی شد. یک‌جور ثبتِ خاطره. یعنی، من درگیرِ فیلم کاهانی نشدم.

دیدگاه خود را ارسال کنید