چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

Monsters vs Aliens – 2009

یک شهاب سنگ سقوط می‌کند روی زمین، درست نزدیکِ کلیسایی که قرار است مراسم ازدواجِ سوزان و دِرِک در آن‌جا برگزار شود. از شانسِ خوب یا اقبالِ بد، شهاب سنگ با سوزان برخورد می‌کند و تحت‌تأثیرِ این حادثه، دخترِ قصّه به یک هیولای غول‌پیکر تبدیل می‌شود. وضعیّتِ عجیب و غیرعادیِ سوزان باعثِ ترس و وحشتِ دیگران می‌شود، حتّی دِرِک. بعد؟ … نمی‌خواهم همه‌ی داستان را برایتان تعریف کنم. برای این‌که، هیولاها علیه بیگانگان برای یک‌بار دیدن خوب است.

در این انیمیشن، وقتی سوزان موفّق می‌شود از محل نگه‌داریِ هیولاها خارج شود و دوباره به محل زندگی‌اش برگردد، می‌رود سراغِ دِرِک و می‌گوید همه‌چیز اوکی است و او هم‌آن سوزان قبلی‌ست، فقط یک هواااا گنده‌تر. منتهی، دِرِک بی‌پدر و مادرتر از این حرف‌هاست و سوزانِ طفلکی را پس می‌زند و می‌گوید برود ردّ کارش، محترمانه. خُب، سوزان  … آره، غصّه‌اش می‌‌شود، حرصش می‌گیرد، یادِ روز عروسی‌اش می‌افتد که دِرِک برنامه‌ی ماه‌ عسل‌ را به‌خاطر کارش به‌هم ‌زد و بعد، با حرف‌های عشقولانه سرش را گول مالید و … بعد، می‌فهمد هیچ مایی در کار نبود، فقط دِرِک بود و منافع و خودخواهی‌هایش. در این‌جا، سوزان دیالوگی را می‌گوید که من خیلی دوست داشتم؛ «چرا باید یه شهاب سنگ بهم می‌خورد تا اینو بفهمم؟» خُب؟ خُب، همین.

دیدگاه خود را ارسال کنید