۱٫ ماجرای یه دختر دبیرستانی بود که برای دوستش تعریف میکنه آخر هفته با یه پسری قرار داشته و رفتن سانفرانسیسکو. واقعن؟ نه، چاخان. الکی یه چی میگه و خُب، دروغ سادهی اون پخش میشه میونِ بچّههای مدرسه. آره، یک کلاغ، چهل کلاغ. بعد؟ چه کاریه که قصّهاش رو لو بدم. شاید یکی دلش خواست فیلم رو ببینه. والا.
۲٫ یه مدّتی هست که موقع تماشای فیلم، با دفتر و دستک میشینم پشتِ میز و زُل میزنم به مانیتور. تندتند یادداشت برمیدارم. نه، دیگه فقط دیالوگهای قشنگ رو نمینویسم. دقّت میکنم قصّه چهجوری تعریف میشه.
۳٫ دارم با دُمم گردو میشکنم.