اگر توانسته بودیم آن عشق به خود را داشته باشیم … آن وقت … چراکه نه؟ … شاید ما هم میتوانستیم، با کمی اقبال، موفق بشویم که در خوشبختی زندگی کنیم …
سعی کنیم جزو کسانی باشیم که «ساخته شده برای خوشبختی»اند … همان چیزی را احساس کنیم که آنها احساس میکنند وقتی داخل آناند …
من «یکی» هستم در درون خودم. من یکپارچهام. بله. در نظر خودم. چون خودم را میبینم. کافی است کمی فاصله بگیرم… خودم را نگاه میکنم: این منم. با همهی حُسنها و عیبها …
از این مجموعهی ساخته از حسنها و عیبها خوشم میآید. چیز دیگری نمیخواهم. خودم را همینطوری که هستم دوست دارم. بله، خودم را دوست دارم. خودم را شایستهی دوستداشتن میدانم. خودم را دوست دارم.
تو خودت را دوست نداری، ناتالی ساروت، ترجمهی مهشید نونهالی، انتشارات نیلوفر، صفحههای ۴۸ و ۴۹
با دشواری باید درآویخت. همهی زندگان با آن درمیآویزند. هر موجودی با مشکلات و موانع میجنگد تا به شیوهی خویش نمو کند و از خود دفاع نماید و صورتی یکتا که خاص خود اوست بپذیرد. ما با همهی نقصان دانش خویش باید این نکته را به یقین بدانیم که با دشواری باید درآویخت. تنهایی خوشست زیرا که دشوار است. دشواری هر امری خود دلیل است که باید بدان توجه کرد. عشق نیز خوشست زیرا که دشوار است. عشق آدمیی به آدمی دیگر شاید برای هر یک از ما دشوارترین ریاضتها باشد.
چند نامه، راینرماریا ریلکه، ترجمهی پرویز ناتلخانلری، انتشارات معین، صفحهی ۵۶
نمیدانم دربارهی این دو کتاب چه بنویسم و چه بگویم بس که برایم خوب و مقدساند. همینقدر بدانید که بهترین دوستهایی هستند که سالِ گذشته در زندگیام پیدا شدند و در تنهاترین اوقاتام به همصحبتی با آنها دلخوش بودم و انگار که موجودی زنده باشند با من همدلی کردهاند و راهِ باید را نشانام دادهاند و حالا شدهاند ناموسام. اینقدر عزیزند.
کتابِ ساروت را از نمایشگاه کتاب خریده بودم، دو سالِ قبل. فقط هم به خاطر عنوانِ آن؛ تو خودت را دوست نداری. منتهی، در این مدت نخوانده بودمش تا مهر نود و بعد، شد کتاب بالینیام.
کتابِ ریلکه هم پیشنهادِ یکی بود. مرد گفت باید این کتاب را بخوانی و خُب، در دومین دیدارمان یکطوری دربارهی من با من حرف زد که فکر کردم یعنی چی؟ ذهن مرا میخواند؟ غیبگوست یا چی؟ بعد، خودش گفت کمی روانشناسی بلد است. گیج چیزهایی بودم که مرد دربارهام فهمیده بود و خیلیزود چند نامه را خریدم و خواندم، تندتند. همینقدر بگویم که در آن زمان حرفهای ریلکه آبی بود بر آتشِ درونیام و اگر بدانید چه آرام گرفته بودم.
دکتر کتابفروش در 12/05/05 گفت:
سلام ممنون میشم ایمیلتون رو چک کنید!