باید برای مراسم افطاری امشب «دعا» بنویسم، امّا نشستهام اینجا، زل زدهام به یادداشتهای روی دیوار، اشک میریزم و با خودم میخوانم؛ «میسوزم، میسوزم؛ فانوس تمنّایم، گل کن تو مرا، و درآ.»
مگر نه اینکه باید با دل دعا کرد؟ دلم تو را میخواهد.
من سندرم داون دارم
با خودم فکر میکردم ممکنه وقتی که شما بفهمید من سندرم داون دارم دیگه دوستم نداشته باشید.
مادرم میگه این فکر احمقانهست. از من میپرسه: “ آیا تا حالا کسی رو دیدی که تو رو دوست نداشته باشه برای اینکه سندرم داون داری؟ “ البته، مادرم حق داره.
وقتی مردم از من میپرسن سندرم داون چیست؟ به اونها میگم یه کروموزوم اضافه. دکتر به شما میگه یه کروموزم اضافه به علاوهی یهسری ناتوانیها که یادگیری رو سختتر میکنه.
زمانیکه مادرم برای اولینبار به من گفت که سندرم داون دارم، خیلی نگران بودم که مردم فکر کنند من نمیتونم به قدر اونها باهوش باشم.
من فقط میخواستم شبیه دیگران باشم. گاهی آرزو میکردم کاش میتوانستم اون کروموزم اضافه رو برگردونم. اما داشتن سندرم داون چیزیاه که باعث میشه من، من باشم. و من افتخار میکنم که خودم هستم. با سختی و زحمت زیاد، تلاش میکنم تا انسان خوبی باشم و از دوستانام مراقبت میکنم.
من خیلی شبیه شمام
حتا با اینکه من سندروم داون دارم اما، زندگیام خیلی شبیه شماست. کتاب میخونم. تلویزیون تماشا میکنم. با دوستانم به موسیقی گوش میکنم. عضو تیم شنا و گروه کُر مدرسه هستم و دربارهی آینده فکر میکنم. مثلن دربارهی کسی که میخوام با اون ازدواج کنم.
بعضی از کلاسهای من با بچههای معمولی برگزار میشه و بعضی از کلاسهام با بچههای کمتوان. من یه دستیار دارم که همراه من سر کلاسهای سختتر حاضر میشه. مثلن کلاس ریاضی و شیمی. اون به من کمک میکنه تا یادداشت بردارم و راهنماییام میکنه که چهطوری برای امتحان درس بخونم. اون واقعن بهم کمک میکنه اما خودم هم یه تغییراتی رو به وجود میآرم. مثلن هدف من این بود که توی یه کلاس معمولی انگلیسی نمرهی ۱۲ بگیرم و این اتفاقیاه که امسال رخ داد.
رؤیای شغل؛ خوانندگی
من سعی میکنم و به خودم اجازه نمیدم که دربارهی مسائل ناراحتکننده فکر کنم درعوض، به اتفاقهای خوب زندگیام فکر میکنم. نوشتن شعر یکی از کارهایی هست که من دوست دارم. پدرم بعضی از شعرهای من رو به شکل تکآهنگ ضبط میکنه.
درسته که فعلن یه نفر دیگه شعرهای من رو میخونه اما، یه روزی هم من آواز میخونم. میدونم این اتفاق میافته. برای اینکه من چنین روزی رو میبینم. من در آینه نگاه کردم و یه کسی رو دیدم با چهرهی خودم، شخص معروفی بود و من از اون روز فهمیدم که بالاخره، خواننده میشم.
این درسته که من نمیتونم خیلی چیزها رو به سرعت باقی مردم یاد بگیرم اما، من از تلاش کردن دست برنمیدارم. میدونم که اگه واقعن و به سختی کار کنم و خودم باشم میتونم بیشتر چیزهایی رو که میخوام انجام بدم.
من رو ببینید
اما من همیشه به خودم یادآوری میکنم که این وضعیت ok است، اگه من خودم باشم. گاهی مردم که من رو میبینند، فکر میکنم مردم چه چیزی رو دیدن از من؟ اونها دارن به ظاهر من توجه میکنن و نه درون من! من واقعن میخوام که مردم همهی چیزی رو ببینن که من هستم.
شاید برای هماین شعر مینویسم تا مردم بتونن کشف کنند چیزی رو که واقعن من هستم. همهی شعرهای من دربارهی احساساتم هست و فکرهایی که امیدوارم میکنه یا اذیتام میکنه. مطمئن نیستم که ایدههایم از کجا اومده، من فقط به اونها نگاه میکنم که در ذهنام هستن و احساسهایی رو که به دل و ذهنام میآد روی کاغذ منتقل میکنم.
من نمیتونم تغییر کنم و سندرم داون نداشته باشم اما، یه چیزی رو میتونم تغییر بدم و اون تصور مردم هست دربارهی من. من به اونها خواهم گفت که دربارهی من به عنوان یه انسان کامل قضاوت کنید نه فقط شخصی که خودتون میخواین ببنین. درمان به همراه توجه به من و و پذیرفتن من برای اینکه من هستم. مهم اینه که فقط دوست من باشید. پس از این، من نیز همآن را برای شما انجام خواهم داد.
+ شعار روز جهانی کودک سال ۲۰۰۹: به کودکان گوش کنیم
{منبع}
از همآن وقت که در هنگامهی ورود به کنعان دلِ یعقوب به مهر راحیل نشست، هی دوست داشتم حرفی را بنویسم اینجا دربارهی عشق.
در آن داستان، یعقوب به سراغ داییاش میرود برای خواستگاری از راحیل، که دایی به رسم کنعان، از یعقوب میخواهد هفت سال بیمُزد و منت برای او کار کند، اگر خاطرخواهِ دختر اوست.
یعقوبِ عاشق میپذیرد و عمر میگذراند و کار میکند و عاشق میماند تا هفت سال و دوباره نزد دایی زبان میگشاید برای خواستگاری که دایی، لیلا دختر بزرگترش را پیشکش میکند و یعقوب اعتراض که؛ دایی! من به عشق راحیلام.
دایی میگوید رسم است و نمیشود دختر بزرگتر در خانه مانده باشد و کوچکتر عروس بشود. بعد، به یعقوب راه نشان میدهد تا درنهایت وصال راحیل. یعقوب و لیلا به عقد هم درمیآیند و یعقوب قولِ دوبارهای میدهد به دایی برای هفت سالِ دوبارهی کار بیمُزد و منّت تا ازدواج با راحیل. هفت سالِ بعدتر، یعقوب برای سوّمینبار به منزل دایی میرود به طلب راحیل و راحیل عشق یعقوب، عروسِ او میشود.
در خانهی یعقوب غیر از راحیل، زنهای دیگری هم هستند. یکی همآن لیلا که خواهر بزرگتر راحیل است. یعقوب به همگی توجّه دارد با محبّت، منتها عاطفهی عمیقِ او صرفِ عشقورزی راحیل میشود فقط، که از ابتدا التیامِ جانِ یعقوب بود این دختر. امّا زنهای دیگر یعقوب هم «زن» هستند و «حس زنانه حد نمیشناسد!» شما بگو حسادت، چه فرقی میکند که زن پیامبر خدا باشی یا زن یکی از بندههای عادی او. مگر اینکه جدای نقش زنِ مردی بودن، تو حامل نقش حوّای عاشق هم باشی برای آن آدم! آنطور که راحیل عاشق یعقوب بود.
یکجایی از داستان، راحیل که ملتفتِ حسادتِ زنهای دیگر یعقوب هست با شوهرش به گفتوگو درمیآید و در میانهی گپ، یعقوب به راحیل میگوید خب تو هم که خودت زنی. تو چرا حسودیات نمیشود؟ راحیل حرفِ خوبی میزند در جواب یعقوب و میگوید: «من آنچنان از عشق شما سرشارم که هیچ جای خالی برای حسادت ندارم. و آنچنان به قلب شما اعتماد دارم که هیچ زنی را مرد این میدان نمیشناسم.»
یک جلوهی دیگر عشق در هماین داستان، ماجرای بسیار تکراری امّا بیاندازه خواستنیِ زلیخاییست که دل به عشق یوسف پیامبر سپرده است. قصه را که میدانید. من دیالوگی را نقل میکنم – از فیلمنامهی یوسفِ پیامبری که سیدمهدی شجاعی نوشته است – در بیانِ کیفیت عشق زلیخا؛
زلیخا: عشق اگر دوام نداشته باشد که عشق نیست. هوسی کودکانه و گذراست. عمر کوتاه این جهان جای خود، عشقی عشق است که با مرگ تن نمیرد و در تلاطم حشر و نشر و قیامت هم دل از دست ندهد و دست از دل برندارد.
یوسف: حتا اگر به معشوق نرسد؟
زلیخا: در وادی عشق، اصالت به رفتن است نه رسیدن.
یوسف: عاشق اگر امید نداشته باشد به وصال، چهگونه سختی این راه را تحمّل میکند؟
زلیخا: این وصال نیست که عشق را معنا میکند، این عشق است که به همه چیز معنا میبخشد.
یوسف: اصولن سختی هر راه را حلاوت مقصد توجیه میکند و عطش هجران را زلال وصال فرو مینشاند. شما که از عشق جز حرمان و هجران و حسرت نصیبی نداشتید و …
به قول حضرتِ شاعر، سعدی شیرازی؛
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوشست در فراقی همه صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
البته هماین آقای سعدی بالاترین مقام دوستداشتن را جایی میداند که عاشق به چنان مرتبهای رسیده است که دیگر وصل را نمیخواهد. بعد هنر عاشق را در این میداند که با وجود از دسترفتن یار همچنان در عشق خود ثابتقدم بماند.
سعدیا با یار عشق آسان بود
عشق باز اکنون که یار از دست رفت
این دو نکته را نوشتم محض تأکید بر دوام عشقورزی.
پرانتز باز؛ نبینم پسفردا آقایون محترم دیالوگ یادشده را علم کنند برای عدهای که؛ میدونی عزیزم، «در وادی عشق اصالت به رفتن است نه رسیدن» و آنوقت با ادعای عشق و عاشقیهای یوسف و زلیخاوار، هی دختر مردم را سر کار گذاشته و مستی و خوشی و دستآخر او را قال بگذارند بیازدواج که چی؟ «این وصال نیست که عشق را معنا میکند.» آره، گور همهتان! نشان به نشانِ رُمان ۱۹۸۴که در آنجا هم، بین «وینستون» و «جولیا» الفتی و رابطهایست. آنقدر که وقتی میروند نزد «اوبراین» برای پیوستن به «انجمن اخوت» رضایت میدهند برای انجام هر غلطی که انجمن میخواهد؛ از قتل و ترویج فساد و کودکآزاری و فلان و بیسار و فقط وقتی «اوبراین» میپرسد: اگر انجمن از شما بخواهد که دیگر همدیگر را نبینید، قبول میکنید؟ این دو نمیپذیرند. امّا، زمانیکه وینستون در چرخهی تکنولوژی شکنجه قرار میگیرد، عشق به جولیا را فدای زندگی خودش میکند.
درواقع، رابطهای که بین او و جولیا بهوجود آمده عشقیست به مقتضای کشش جنسی میان زن و مرد وگرنه «عشق هر فرد انسانی به دیگری حاجبی است میان او و خودپرستیاش و براین اساس، قدمی است به سوی تعالی نفس. عشق میان انسانها آنان را از پلیهی خودپرستیشان بیرون میآورد.»**
میبینید که دربارهی وینستون، این خودپرستیست که درنهایت غلبه میکند. زمانیکه او تحت شکنجهی «اوبراین» قرار میگیرد، جولیا را – که بیشتر از هر کسی دوست دارد – قربانی میکند برای رهایی خودش. درحالیکه به قول غزالی؛
«کمال عشق چون بتابد، کمترینش آن بود که خود را برای او میخواهد و در راه رضای او جان دادن را بازی داند، عشق این بود، باقی هذیان بود و علّت.»
پی.نوشت)؛ این یادداشت طولانی شد امّا، تمام نشد.
* کس دل به اختیار به مهرت نمیدهد/ دامی نهادهای و گرفتار میکنی – سعدی.
** نقل از مرتضی آوینی در مجموعه مقالات او به نام «نگاهی دیگر» – انتشارات کانون فرهنگی هنری ایثارگران.
با محبّت و علاقه، به افتخار ساعتِ هفتِ صبحِ هفدهام شهریور
و حضورِ مهربانِ یک علیرضا دیبا در گستردگی جهان
اینجا، صدای بیتا و رؤیا تقدیم میکند؛
فرزند زمین و آفتاب و نسیم و خاک
«گاهی چیزهایی در زندگی هست که به نیمهی پنهان ما بسته است،
مثل نیمهی پنهان ماه است که انگار در آسمان نَشت و نِشست کرده است.
از آن نیمهی پنهان گاهی نمیتوان چیزی نوشت.»
*
{دانلود با حجم بیشتر امّا کیفیت بهتر اینجا}
ثبت میشود در راستای معلّقبودگی اینجا از دیروز ظهر تا ظهر امروز (نهم و دهم آگوست) تا در اوّلیّن فرصتِ ممکن … بماند! مگر لعنت خدا.
اینجا، همه مرا میشناسند؛ کوچهها، درختها، بادها، بارانها.
بس که نشانی تو را پرسیدهام؛ از گذرها، خانهها، درها، پنجرهها.
ازدحام گنجشکهایی که لانه کردهاند در ارتفاع شاخههای برهنهی آن چنارِ خسته، گوشهی پیادهرو، همگی شاهدند، بیوقت بود، آن زمانیکه، مرغ مهاجرِ قلب من، کوچ کرد به سمتِ فصلِ سبز و همیشه بهارِ تو …
اینجا پرستو، پروانه، قناری، هدهد، سیمرغ، حتّا فرشتههای آسمانی هم، پَر …
قاف کجاست؟ … آخرالزمان کو؟ … تو هستی …
باران که میبارد، بهانه تویی…
گل که به غنچه مینشیند، علّت تویی…
زمین که میچرخد، قانون تویی…
شبانههای من که چشم انتظارند، عشق تویی…
دختر کوچکِ دلم که مؤمن میشود، معجزه تویی…
میبینی، دستهایم گریه میکنند! نمیدانم چرا شعر نمیگویند برایت؟
میخواهم یک پرنده خلق کنم به اسم کوچک خودم! تا پرواز کند به سمتِ تو … تا وقتِ ظهور … تا مقام خورشید …
و مرا همین بس است، همین شعری که درون من اتفاق افتاده است!*
* از یک دفتر قدیمی
من بیرون از کتابها به راه افتادم، میخواستم ببینم، بشنوم، حس کنم، ببویم، بخندم، گریه کنم، بلرزم، بترسم و … عاشق بشوم. اما نمیدانم در کدام زمان و مکان نامعلوم در تاریخاَم بود که تو به هَپَروت من وارد شدی و نمیدانم چه اتفاقی افتاد که من عاشق تو شدم و به جای دل دادن به حقیقت مردی که در زندگیام بود، به تو دل دادم. به تو دل دادم که نمیدانستم حقیقی هستی یا از میان کتابها و شعرهایی که خواندهام سر در آورده، به سراغاَم آمدهای! نمیدانم تو که بودهای و یا چه هستی و این همه خیال و خاطره که با من است یک وقتی در یک جایی از تاریخ اتفاق افتاده و یا نه؟ و یا اصلاً از وقتی که من در بیرون ازکتابها به راه افتادم زمانی بوده که به راستی دیده باشم، شنیده باشم، حس کرده باشم، بوئیده باشم، خندیده باشم، گریه کرده باشم، لرزیده باشم، ترسیده باشم و… عاشق شده باشم! میدانی « زندگی در بیرون از کتابها، دیگر همان صدا را نمیدهد.» میخواهم همینجا و در میان کتابهای عاشقانه بمانم، در هَپَروت خودم که بیزمان و بیمکان است و زندگی همان صدایی را میدهد که باید! کسی به من گفته کافیست تو را بنویسم. نوشتن از تو کاری است که باعث میشود من به محلی قدم بگذارم که زمان تو متوقف شده است، شاید زمان شکسپیر، شاید هم زمان رومن رولان، هسه، شاملو، چخوف، هوگو، فروغ ، بالزاک و مارکز و یا بزرگ علوی و … نمیدانم. امّا، میخواهم تو را بنویسم. من، تو را مینویسم با همین کلمات ساده که میدانم، و با همین شعرهای آشنا که میشناسم، و با همین کتابهای عاشقانه که میخوانم.
سرفصل تازهای هستند این بانوانِ بیآرتیران در ژانرشناسی، اونایی که چهار قدم مونده به چهار راهی که چراغ راهنمایی و رانندگیاش هم سبزه، محسن – رانندهی یه بیآرتی دیگه- رو میبینن، شیشه رو میکشن پایین و تعریف میکنن که فلان وقت محسن رو دیدن تو میدون ونک، نشون به اون نشون که آرش هم باهاش بوده و بعد، پچپچ و غرغر مسافر جماعت که شروع میشه، با حرص و غضب خداحافظی میکنن با محسن و میرن که داشته باشن یه توقفِ دوباره رو پشت چراغی که حالا قرمز شده … ووو …