چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«ساختار زندگی ما در غم و اندوه تنیده است و اندوه بشری خیلی بیشتر از شادی‌های اوست. برای مثال ما لحظات شاد زندگی‌مان را با عکس گرفتن ثبت و ضبط می‌کنیم اما بعداً نمی‌توانیم کامل به یاد بیاوریم اما غم‌ها را با یک فلاش بک، کاملاً حس می‌کنیم. ساختار هستی اندوه‌زا و غمناک است و آدم‌ها در یک رنج مستمر هستند. گاهی اوقات شدت رنج‌ها کم می‌شود و گاهی اوقات ما سعی می‌کنیم آن‌ها را فراموش کنیم اما این‌ها چیزی از موقعیت زندگی کم نمی‌کند.

ما در شادی‌هایمان خیلی متنوع هستیم و هرکس به شکلی شادی را تجربه می‌کند. در صورتی که همه در غم‌ها مشترکیم. غم پایه اصلی است و بین همه ما مشترک است. ما همه آدم‌هایی متوسط هستیم و نمی‌توان برای ما نسخه آدم‌های والا را نوشت. رنج مولوی از جنس رنج ما نبوده است و برای ما قابل توجیه نیست چون عملی نیست. آن‌چه اتفاق می‌افتد فشار زندگی بر شانه‌های ماست. اما شاید به طرقی بتوان آن رنج‌ها را کم کرد برای مثال من رمان می‌خوانم و فیلم ‌می‌بینم.»

مصطفی مستور

+ ته نوشت

mashhad

برای خوبی‌های حضرتش؛ رضا علیه‌السّلام

چشم‌هایم برای تو؛ دی‌شب رویای تو به خوابِ چشم‌هایم ریخت. میان صحن و رواق، نور و ستاره‌ها تو را می‌خواندم و صدایم به کسی نمی‌رسید.

ام‌شب، می‌خواهم دوباره تو را بخوانم. هنوزم هم تنها مخاطبِ آشنای ِ حرف‌های ناگفته و بغض‌های در گلومانده‌ام، تویی …

حرف‌هایی هست که باید بگویم. حرف‌هایی که برای خودم مانده و بوی غربت و غم می‌دهد. دیگر به دنبال کلمات نمی‌گردم! حرف‌هایم هذیان غریبی‌ست که به واژه و کلمه درنمی‌آید. در حدودِ کلمات نوری نمی‌تابد، هیجان و شور و جذبه‌ای نیست. کلمات غم‌گین و دل‌خسته نمی‌شوند. شادمان و دل‌باخته هم نیستند.

کلمات درد را نمی‌فهمند. هرگز کلمه‌ای را دیده‌ای که از نارفیقی و ناسپاسی شِکوه کند؟

کلمات از بی‌کسی و تنهایی چیزی نمی‌دانند. هرگز کلمه‌ای را دیده‌ای که زیر باران بی‌یار و چتر مانده باشد؟

ام‌شب امّا، قلب من شکسته و به ماتم نشسته، محتاجِ یکی نگاه توأم! گریه می‌کنم، بگذار شکوفه‌های لُطف و نگاهِ تو در سرمای حقیر ِ روزهایم جوانه بزنند.

گریه می‌کنم، نمناکی اشک‌هایم مرا آشکار خواهد کرد!

اشک از زلالی حقیقت سرچشمه می‌گیرد، سوز و سودا را می‌فهمد. گاهی در شب‌های اندوه و اوقاتِ دل‌شکسته می‌آید و زمانی دیگر، در سماع‌های سرور و شادمانی جاری می‌شود.

ام‌شب، بغض ِ تلخ دیرینه‌ام در آغوش ِ شیرین ِ تو شکسته شده، گریه می‌کنم. دیگر میان من و تو فاصله‌ی کلمات نیست. دست‌خطی نمی‌نویسم تا از من دست‌گیری کند. گریه می‌کنم، گریه می‌کنم تا اراده‌ای مرا به تو برساند.

گاهی در سفر به تو می‌رسم، ام‌شب چه‌قدر از تو دورم! اشک‌هایم نذر تو؛ گریه می‌کنم تا این عطش را اجابت کنی.

گاهی در رویا به تو می‌رسم، ام‌شب چه‌قدر به تو نزدیکم! اشک‌هایم نذر تو؛ گریه می‌کنم تا این وصل را هجران نکنی.

 

{عکس}

کارتون «بابالنگ‌دراز» یادتان هست لابُد. آن قسمت که قرار بود یک جشن خیریه برگزار شود در مدرسه‌ی جودی‌اینها و بعد «سالی» و «جولیا» رگِ نوع‌دوستی‌شان قُلُمبه شده بود و پیشنهاد کرده بودند به پروشگاهی بروند و … «جودی» کلّی به‌هم ریخته بود از این بابت و مخالف بود و دست‌آخر، با بی‌میلی راهی شد باهاشان و آن‌جا، در پروشگاه، «سالی» و «جولیا»‌ی مُرفه‌ِ بی‌درد حتّا تابِ نداشتند برای کمی تحمّل آن وضعیّت بچّه‌های یتیم و بعد، تندی برمی‌گردند به خوابگاه و منصرف می‌شوند از ایده‌ی خیرخواهانه‌شان و این‌جا دیگر «جودی» تاب نمی‌آورد و پُرهیجان به بادِ انتقاد می‌گیرد آن شرایط را در دفاع از کودکانِ یتیم پرورش‌گاه و یک‌حرفی می‌زند که من هنوزم پس از این همه وقت، می‌بینم منشاء رفتار خیلی از پول‌دارهای نوع‌دوست است، «جودی» برمی‌گردد به «جولیا» می‌گوید: شما ثروتمندا خیال کردین خدا، فقرا را آفریده تا با تفقّدتان نسبت به ایشان، بتوانید حس‌خودبرتربینی‌ خودتان را ارضاء کنید. دیالوگِ دقیق‌ در خاطرم نیست ولی مضمون همین بود به احتمال قوی.

من فکر می‌کنم این حرفِ «جودی» خیلی صدق می‌کند درباره‌ی بیشتر رفتارهای خیرخواهانه‌ی بشری! یعنی از سر ِ محبّت نیست چنین رفتارهایی بلکه اکثراً محض ِ ارضای خودخواهی خویش، دستی هم به خیر دارند! یک نوع دیکتاتوری خیرخواهانه که شاید ته‌اَش نیّت خوبی باشد ولی، آن بخش ابتدایی باعث می‌شود حتّا اصل موضوع – یعنی فقیر – قربانی شود در این میان.    

<>

تا دنیا دنیا بوده، فقر و فقیر هم بوده و من، فکر می‌کنم این عادی‌ترین رنجی است که بشر به عظمت دردآلودش خو گرفته و دیگر … عادت‌مان شده والله. نمی‌بینید همین مردمانِ بی‌دست و پای گوشه‌ی خیابان را که به هیأت سائل نشسته‌اند در چشم‌انداز ِ سختِ شهریِ ما و ما هر بار ِ گذر، بسته به نقدِ جیب‌مان، یک‌کاری می‌کنیم خلاص بشود وجدان‌مان از آزاری که پی این صحنه نقش می‌شود بر مخیّله‌مان و …  راستش، من به همان شدّت که با این مُدل کمک‌رسانی مخالف‌اَم با حرکت‌های جمعیِ شعاری هم … که چی مثلاً! هم‌‌بستگی و پیوستگی‌مان را نشان می‌دهیم این مُدلی با کی؟ با فقرا؟ فقیر جماعت اینترنت‌اَش کجا بود که مشقِ هم‌دلی و هم‌دردی ما را بخواند این‌جا؟

<>

این یادداشت ادامه دارد ولی، هر کاری می‌کنم نوشته نمی‌شود. بماند برای بعد.

 

شأن من شادی‌ست و پیشه‌ام زندگی. شایسته‌ی خوبی‌های بسیار و شهروند درجه‌ یکِ زندگی هر کسی که محشور شدن با وی، کسب و کار ِ من می‌شود.

شاگردْ مدرسه‌ی ساده نیستم که مو بردارد دل‌اَم پی هر حرفِ ساده و هر سختی تازه. سرد و گرم ِ روزگار را چشیده‌ام و برای فردای نامده، مستقبل ِ شکست احتمالی نمی‌شوم و با این وجود، برای خودم خواب‌هایی دیده‌ام که در آن، بی‌شکیب چشم می‌کشم برای بی‌خبری و بی‌اثری‌.

می‌شود که من، سر ِ خویش بگیرم و از متن به حاشیه بگریزم تا چون تو، از رنج گریخته باشم. من ولی … باید برایت بگویم، رنج را سرمایه کرده‌ام.

لله دُرُّکُما! منتها توضیح و توصیه‌ بر من کارگر نمی‌افتد تا هر گاهِ زندگی‌ام که اشاراتِ قلبی‌اَم امام هستند برای اقتدا. پای کشیدن هنر نبُود و دهان کسی را دوختن هم، جامه دریدن پی طلب است که شخصیّت می‌بخشد بهم برای جلوه کردن و به چشم آمدن؛ انی اعلمُ درباره‌ی خودم که مالا تعلمون!

نوشته بودم در حال حاضر، تنها اشتیاقِ دیدار یکی بی‌اندازه!!! در دل ما شور به پا می‌کند منتها گمان نمی‌کنم بشود. چرایش را بی‌خیال بمانید!

می‌خواستم بگم بی‌هیچ چون و چرایی، الان دیدار حاصلْ شده‌ام! الان ورای تصوّر دچار فراخوشی‌اَم!

دانشمندان ثابت کرده بودند که مغز اندام اصلی رفتار جن.‌سی هست؛ هم خاستگاه میل جن.‌سی و هم ناظر بر اون! امّا، ثبت و کشف دانشمندان شامل مرور زمان شده انگاری! این‌روزها، مغز ملّت است که افتاده اونجاشون!

 حق با شماست آقا! زمان همه‌چیز را مشخّص خواهد کرد. گاهی نیز گرگ با لباس برّه به گله می‌زند. من از این مردهایی که می‌گویی شما، به زندگی‌ام دیده‌ام که با آن جامه‌ی جواهر رشته‌ی (تصنعی) کلام، دندان تیز کرده‌اند محض شکار دخترکانِ زودباور! شاید هم صرفاً برای گذرانِ اوقاتِ زندگی خودشان به سبک و سیاقی دیگر و نه الزاماً با قصدِ سفره کردنِ شکم ِ آدم! به فرض، شما هم گرگ باشی و گله ببری! این هم چوپانِ هوشیار من که زندگی‌اَش را می‌دهد پای صیانت از آن برّه‌ی سفیدِ خوش‌دل! خیالی نیست آقا! ما گرگ‌دیده‌ایم! یا دست‌کم، شبه‌گرگ‌دیده‌ایم! از این مُدل‌هایی که عَلَم مجنون برپا می‌کنند برای آدم و با اَدای فرهاد، شیرین ِ جان را غارت می‌کنند تا وقتِ هلاک برسد و لحظه‌ی مرضیه‌ی خاطرِ بیمار ِ عاصیِ خودشان! دست بالا، داستان از ظهر ِ یک روز تعطیلِِ آذرماه آغاز می‌شود و مردِ مدّعی ِ شیفتگی، شور و شعر است که نثار ِ خاطرِ دختر می‌کند و هنوز فصلِ بعد به اسفند نرسیده، دختر می‌شود کاشفِ آن حقارتِ عظیم که پیراهنِ رسالت پوشیده و فهکذا آقا. فکرِ کودک و کوچکِ من با این تحمّل اندک، زندگی سختی را گذرانده که حالای امروز، تنها من مانده‌ام؛ بی‌وابستگی‌های خیلی عادی حتّا! منتها، یادم هم نرفته که قرار ِ خدایم با من به آدمیّت بوده و از همین رو، هر بار می‌شود مرا سر همان سطر اوّل پیدا کرد؛ بی هراسِ آغاز! پُشت‌گرمی خاطرِ من، اعتقادی است که به خودم دارم. گرگ‌ها قدِ این نیستند که باور مرا متزلزل کنند تا وقتی اصل تعمیم ِ ذهنی‌ام از کار افتاده است! آنها صرفاً می‌توانند کار ِ مردی را سخت‌تر کنند که قرار است بیاید و مرا تسخیر کند. فقط همین.

الان من شنگول! خیاط منگول!

یعنی فکر کن بعد از این همه سالی که گذشته است از اختراع بزبزقندی! ما دوتا قدِ حبّه‌ی انگور هم نیستیم هنوز، که بلد باشیم یک تنوری هست یا کمدی (بنا بر روایت‌های مختلف)، که می‌شود جَلدی پرید و رفت توی آن قایم شد بلکه در اَمان بود از گرگ!

آن‌وقت گول زدنِ ما دوتا لذّتی دارد؟ وقتی اساساً تاریخ ثابت کرده است که جفت‌مان ساده‌دل‌های بی‌شیله پیله‌‌‌ای هستیم!

پی.‌نوشت ۱)؛ محض توجیه عنوان. +

پی.‌نوشت ۲)؛ به قول خیاط؛ دارای دستِ بزن.

پی.‌نوشت ۳)؛  جانِ من به خودتان بگیرید. خیلی جدّی. +

می‌خواهم اعتراف کنم که من خیاط را دوست دارم. نه، او در واقع یک خیاط راستکی نیست. او یک مهندس است. نه، او مهندس هم نیست، حتّی اگر واقعاً یک مهندس باشد! برای همین است که هربار، وقتی درباره‌ی کارخانه حرف می‌زند من خنده‌ام می‌گیرد و او می‌پرسد: چرا می‌خندی خُب؟ بیچاره، بیچاره خیاط. مجبور است تا ابد تحمّل کند مرا. برای اینکه من اصرار وحشیانه‌ای دارم نسبت به بودنِ او در زندگی‌اَم. دوباره می‌گویم: من خیاط را دوست دارم که او، بیشتر از هر کسی یا هر چیزی، دختری است پُر از زندگی‌های بَدوی با همه‌ی سوسول‌گری‌هایش! عجیب است که دیگران (نمی‌نویسم پدر و مادرش که دخالت در مسائل خانوادگی ایشان نباشد.) می‌خواهند او جنتلمن‌گونه رفتار کند در حالی‌که یک زندگی پُر از پریشانی‌ها و سرگردانی‌های دیوانه‌وار برازنده‌تر است به شخصیّتِ بخشنده و خُلقِ خوبِ او. من، اوّلین‌بار، خیاط  را در ایستگاه متروی طالقانی دیدم وقتی پس از یک ساعت تأخیر! + در مکان حاضر شده بودم و از همان لحظه که من ِ متأخر را به روی گشاده پذیرفت، نقشه کشیدم برای دوام دوستی‌اَم. (نشان به آن نشان که دو هفته بعدتر، طفلکی سه ساعت منتظر من نشست و هزار بار تلفن زد و من تا دوازده ظهر خُسبیده بودم بی‌خیال!) فردا یک‌شنبه نیست امّا، همان روزی است که من برای اوّلین‌بار یک مهندس ِ خیاطی‌نویس را دیدم که بیست و چند ساله بود و بعدتر، عین من کچل شد. می‌دانستم فکر‌های مشترک زیادی داریم و کمی گپ و گفت، ثابت کرد جرقه‌ای که توی دل هر دومان آتش روشن کرده نیز یکی است با کمی تفاوت جزئی! امّا آشکار که هر چه‌قدر من پی جنگ‌اَم و دَدمنشی، او نرم‌خوست و صلح‌جو! هرچه‌قدر من پُرشیطنت و رو هستم، او خیلی آرام و باحیاست! هرچه‌قدر فلسفه‌ی زندگی من اجتماعی‌ست و بی‌هوا، او  ذهنی دارد منظم با برنامه‌ریزی‌های دقیق! واضح‌تر اینکه، ما دو بشر ِ متضاد بودیم که تلفیق خوشایندی شدیم با هم؛ اوی معصوم و منِ شرور! هر چند که من می‌دانم اگر قرار به یک زندگی بعدی باشد خیاط شبیه‌ترین بشر به من است. ما با هم روی جدول‌های کنار خیابان راه می‌رویم، آواز می‌خوانیم، بلند بلند حرف می‌زنیم و تند تند مردم را دوست می‌داریم! قول می‌دهم حتّا یک‌روزی می‌رسد که خیاط همه‌ی قوطی سُس را خالی می‌کند روی ساندویچ‌اَش! + و دور تخمه سوسولی را خط می‌کشد! + و کم‌کم، مرا هم آدم می‌کند! من و خیاط پشت میز یک رستوران نشسته‌ایم و غذای چرب و چیلی می‌خوریم با نوشابه و دلستر و برای خیال‌های تازه‌ی زندگی‌مان جشن می‌گیریم و او هنوزم از «کافه پیانو» تعریف می‌کند و من، می‌گویم حتّا اگر بمیرم این کتاب را نمی‌خوانم! خوب هم می‌دانم پشت تمام حرف و بحث‌های عجیب و غریبِ من و او، نگرانی‌هایی پنهان است از یک جنس و از یک نوع! که بی‌شباهت نیست به همان نیّت اوّلیه‌ که باعث شد همدیگر را وارد زندگی‌مان کنیم. من دوست دارم هر چه‌قدر که زمان می‌گذرد، تحت هر شرایطِ عادی و غیرعادی زندگی‌اَم و با هر تقدیری، حجمی از قلبم که کنج است و امن، برای دوست‌داشتن او باشد که همراهی‌اش دلگرم می‌کند مرا؛ او بیشتر از یک قبیله آدم ِ جذاب برای من شگفتی‌ دارد.