چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

بهانه‌ام برای نوشتن، کامنت این آقا بود که اعتقاد دارند: “نام وبلاگ و نام نویسنده‌ی وبلاگ دو جزء انکار ناپذیر هویت یک مطلب هستن. مطلبی را که ندانم نام نویسنده‌اش کیست به دلم نمی‌نشینه و تا حدودی بهش اعتماد نمی‌کنم. خواسته‌ی شما اجرا شد و نام و فامیلی‌تان از لینکدونی وبلاگم حذف شد و فقط نام وبلاگ را گذاشتم.

نظر همگی‌تان محترم! چرا که پیش از این هزار و یک‌نفر دیگر نیز چنین حرفی را به من گفته‌اند یا برایم نوشته‌اند و لینک‌دادن/ندادن‌شان به چهار ستاره مانده به صبح منوط بوده به دانستن/ نوشتن اسم و فامیل ما! توجیه‌شان نیز همین بی‌هویّتی/باهویّتی بوده و اعتماد/بی‌اعتمادی! من ولی، نظر دیگری دارم!!! که البت، نظر محترمی است آن هم.

بر خلافِ دیگران که مدّعی هستند نوشتن با اسم و فامیل شجاعت و شهامتِ نویسنده‌اش را نشان می‌دهد! من می‌گویم عمراً! یک نگاه کنید به وبلاگ‌هایی که اسم و فامیلِ نویسنده‌شان مشخص است. بیشتر محافظه‌کار هستند (حق دارند البته) و درباره‌ی مسائل ِ مختلف خیلی کلّی می‌نویسند و پاستوریزه! تلاش‌شان هم بر این است که آدم‌های شادِ معقولِ دانای ادیبِ روشن‌فکری به نظر برسند که بلد هستند از کلمات استفاده کنند و افسرده نمی‌شوند و مهربان هستند و دریغ از ذرّه‌ای خشم و عصبانیّت یا بی‌قراری و عاشقی و هر چی.

برای من امّا، وبلاگ‌نویسی ِ این مُدلی هیچ مزه‌ای ندارد. هرچند اگر قرار بود به اسم و فامیلِ اصلی ِ خودم هم بنویسم تفاوتی نمی‌کرد سبک و سیاقِ نوشته‌هایم. (ارجاع به یک ماه اوّلِ در اینجا نوشتن که اسم و فامیل‌مان مندرج بود در ذیل نوشته‌ها) الان هم، بیشتر دوستانی که لینک‌شان را در وبلاگ گذاشته‌ام مرا به اسم و فامیلِ خودم می‌شناسند. عدّه‌ای‌شان نیز از دنیای مجازی قاطی زندگیِ واقعی من شده‌اند. منتها، اصولاً یاد نگرفته‌ام بر خلاف افکار و اعتقادات‌اَم تظاهر کنم و با نوشته‌های شیک و ادبی و فلان و بهمان به دیگران حالی کنم که هوی! ببینید من چقدر خانوم‌اَم یا خوش‌فکر یا نویسنده یا … برعکس، وبلاگم محل ثبتِ گند‌کاری‌های زندگی‌ام است و یادداشت‌هایی به شدّت بداهه. نوعی آن‌نوشت است در لحظه برای ثبتِ حس و حالِ همان وقت. همین. ارزش چندانی هم ندارند مگر برای خودم! اصلاً هم نمی‌توانم یادداشت‌هایم را سانسور کنم برای اینکه مثلاً حالا با فلان خانوم/ آقای وبلاگی دوست‌تر هستم و اگر این را بنویسم/ ننویسم او چه فکری می‌کند درباره‌ام؟ ذهن من برای چنین دغدغه‌هایی تعطیل‌تر است! نمی‌توانم هی همه را لحاظ کنم! 

بعد هم، برای من اینجا عینهو مترو است یا اتوبوس. نوع ِ رابطه‌ی مجازی و وبلاگی بیشتر به ارتباط‌های تصادفی شباهت دارد در مترو یا اتوبوس. کنار دست یک‌نفر می‌نشینی، حرف‌اَت می‌آید، با او صحبت می‌کنی درباره‌ی موضوعی، گل می‌گویید و می‌شنوید، می‌خندید و در همان مدّت کوتاه خوش می‌گذرانید و در ایستگاه موردنظر پیاده می‌شوید و خلاص. هیچ‌فرقی هم نمی‌کند اسم و فامیل همدیگر را بدانیم/ ندانیم! گاهی حرف‌هایی هم گفته می‌شود در این گفت‌وگو‌های کوتاه اتوبوسی که کلّی ماندگار می‌شود در ذهن آدم عینهو درسی برای بهتر زندگی کردن. هیچ فرقی هم نمی‌کند که آدم اسم گوینده‌اش را بداند/ نداند! بابا، تحقیق و پژوهش علمی نیست که قرار باشد در مجامع علمی جهانی مطرح شود و حالا لازم باشد پی‌نوشت داشته باشد با ارجاع به نام و کتاب نویسنده تا اعتبار بیشتری شامل حال‌اش بشود! اینجا وبلاگ است. وبلاگ یعنی روزنوشت شخصی یک بشر که از قضا آدم مهمی هم نیست؛ “در هیأت کسی که نویسنده نبود ولی ناگزیر باید می‌نوشت …”

بعدتر هم، شایان ذکر است که به استحضارتان برسانم من هویّت خودم و نوشته‌هایم را در اسم و فامیل‌اَم نمی‌بینم. من بدون نام و نام خانوادگی و شماره شناسنامه و محل صدورم نیز هویّت دارم با شخصیّت. من شغل خاصّی ندارم. یعنی شخص خاصی نیستم؟ نه! من یک شخص ِ خاص هستم حتّا بدون شغل! بدون مدرک تحصیلی یا پول یا هر چی.  

توی دانشکده، کلاس‌های درس ما طوری بود که باید هی یادداشت می‌نوشتیم بدون اسم و فامیل. بعد، استاد سر کلاس می‌خواند یادداشت‌ها را. از میانِ همه‌ی سی و چند نفر ِ بچّه‌های کلاس‌مان تنها کسی که یادداشت‌اش همیشه لو می‌رفت من بودم!!! برای اینکه عقیده‌ام این بوده که به جای اسم و فامیل و شغل و مدرک، خودم را یا مسائل و درگیری‌های ذهنی‌اَم معرفی کنم. معمولاً هم اهل کتمان‌کاری نیستم؛ نه درباره‌ی خوشایند‌های زندگی‌ام و نه درباره‌ی ناخوشایند‌هایش. خیلی راحت حرفم را می‌گویم و احساس‌ام را بیان می‌کنم. تعارف هم ندارم؛ به وقتش دعوا هم می‌کنم، داد هم می‌زنم!!!

آشناهای مجازی اکثراً در حاشیه‌ی زندگی آدم هستند. برای همین من نیازی نمی‌بینم به هی توجیه‌کردن ایشان چون فرصت و امکانات برای شناخت بیشتر وجود ندارد. بعد، مردمانِ اینجا خیلی بی‌حوصله هستند برای درگیرشدن در یک آدم ِ دیگر. من، خیلی پلاس‌اَم در اینترنت و وبلاگ‌بازی را زیاد دوست دارم منتها، هنوزم زندگی واقعی‌اَم ارجح‌تر است برایم. دوستانِ باقی‌مانده از دانشگاه‌اَم را محرم‌تر می‌بینم. می‌توانم قول بدهم به شما، اگر یکی از این دوستان‌اَم، از سر اتّفاق گذرش به اینجا بیفتد بی‌شک مرا بازشناسی می‌کند فی‌الفور! نمونه‌های اینجوری خیلی دارم که مثال بزنم برای‌تان که مثلاً یکی از بچّه‌های دانشکده، یادداشت مرا خوانده در فلان روزنامه، تلفن زده و گفته که فهمیده پیش از باخبر شدن از اسم و فامیلِ نویسنده! القصه، خواستم بگویم با معیارهای شما و دیگران من نیز تهی از هویّت‌اَم! یا حداکثر یک هویّت دارم؛ آشنایی نسبی با خط و زبان فارسی. نسبت به ایران نیز، علاقه‌ی خاصی ندارم مگر همین اجبار ِ زندگی در اینجا.

حرف‌آخر، لطفاً دیگر اسم و فامیل ما را جویا نشوید. بهتان نمی‌گویم. خوش‌تان نمی‌آید، نیاید! مرا هم شیوه‌ی شما خوش نمی‌آید! ببینید آب‌مان که توی یک جوی نمی‌رود! باید جوی‌های‌مان را جدا کنیم. عقل این را می‌گوید! من با همه‌ی تنش‌های زیاد و هیجان‌های غیرعادی‌اَم، به شدّت منطقی‌اَم با عقل و وقار بسیار! فکر می‌کنم دیگر ایجاد این فاصله‌ی اساسی ضرورت قطعی و حتمی پیدا کرده است.

 

پی.‌نوشت ۱)؛ خیلی بداخلاق نوشتما! :دی

پی.‌نوشت ۲)؛ من احساس می‌کنم، پس هستم! بهانه‌ی نوشتن‌اَش، این مشکلات آناهیتای عزیز بود. این‌طوری هم نیست که نظر شخصی من باشه فقط! اشاره کردم به یکی، دو نفر از مددکارهای صاحب‌نظر! یعنی بیشترش علمی است تا نظر شخصی!

پی.‌نوشت ۳)؛ نوع‌دوستی‌هام به کنار، ولی من خودم رو خیلی دوست دارم. اسمایلی خودشیفتگی محض! برای اینکه به من عرف نفسه، من عرف خداش معتقدم. همه‌ی باورم اینه که اگه خودتو دوست نداشته باشی، نمی‌تونی هیچ کس دیگه‌ای رو دوست داشته باشی. بعد هم، خلق و خدا یعنی یکی. ارجاع به تفاسیر قرآن. من می‌گم آدمی که خودشو و احساساتو و عقایدشو نشناسه، خودشو دوست نداره. وقتی خودشو دوست نداشته باشه، هیچ‌کسی رو دوست نداره. وقتی هیچ‌کسی رو دوست نداشته باشه هم یعنی راه‌اَش برای رسیدن به درجات و مراتب انسانی و عرفانی بسته است. نظر من اینه و زیادی بهش معتقدم.

مرتبط: +  از وبلاگ سی و پنج درجه

همه‌ی ما، توی زندگی‌مون داستان‌های کوتاه و بلند زیادی داریم درباره‌ی پدر و مادرهامون، خواهر و برادر، دوستان و همکاران‌مون که ناخودآگاهِ ما روی اون‌ها سرمایه‌گذاری عاطفی کرده، ولی خودمون بیشتر علاقه داریم که نادیده بگیریم چنین احساساتی رو.

یه مثال معروفی هست وقتِ تدریس ِ نظریه‌های فروید، استادها تعریف می‌کنند معمولاً. درباره‌ی مادری که از بچّه‌اش متنفره! مادر از بچّه‌اش متنفره ولی، از اونجایی که ارزش‌های جامعه، هی مُبلّغ ِ محبّت و مهر مادری هستند، مادرِ طفلک برای هم‌نوایی با این ارزش‌ها، شیوه‌ی افراطی محبّت به فرزند رو درپیش می‌گیره تا با عشق بی‌اندازه سرپوش بذاره روی احساس نفرت‌اَش.

توی تمرین‌های کلاس‌های یوگا و مدیتیشن و ریکی و غیره. معمولاً درباره‌ی بخشایش صحبت می‌شه. یه تمرینی هم داره که آدما روی یه برگه‌ی کاغذ اسم تمام کسانی رو می‌نویسند که توی زندگی،‌ اون‌ها رو آزار دادند و اذیّت کردند. فکر می‌کنید نفر اوّل این فهرست کی می‌تونه باشه؟

توی این فهرستِ مربوطِ به بخشایش پیشنهاد می‌شه که اوّلین اسم، اسم خود فرد باشه و بعد پدر و مادر و خواهر و برادر آدم. برای اینکه همیشه نزدیک‌ترین افراد به آدم هستند که بیشترین ضربه رو بهش می‌زنند ولی، به دلیل همون ارزش‌های اجتماعی غالب و ناپسندید‌ه‌گی ِ اعتراف ِ احساساتِ منفی نسبت به پدرها و مادرها و کلاً اعضای خانواده، آدم این احساسات رو نادیده می‌گیره و برای اینکه فرد معقول و خوبی به نظر برسه چنین عواطفی رو انکار می‌کنه از بیخ و بُن. یعنی ما تجربه‌های دردناکِ زندگی‌مون رو (با عواطف و احساساتِ همراه با اون‌ها رو) انکار یا سرکوب می‌کنیم. یه طوری که دیگه اصلاً ماهیّت این احساسات برای خودمون هم روشن نیست یا این عواطف عجیب و غیرقابل‌پذیرش به نظر می‌رسند. درحالی‌که، در حقیقت، عاطفه همیشه وجود داره و از قضا نیروی قوی‌ای رو بر فرد اعمال می‌کنه مگر اینکه این عواطف شناخته بشوند و مورد رسیدگی قرار بگیرند. چرا که اگر فرد احساسات خودش رو با شخص مورداعتمادِ دیگری در میون بذاره، منبع مهم‌ای از انرژی و نیروی درونی‌اش رو آزاد می‌کنه.  بعد هم، کم‌کم یاد می‌گیره و متوجه می‌شه که عواطف چه‌طور بر رفتار و اعمال مختلف زندگی اون اثر گذاشتند و سعی می‌کنه تا مهارت‌های لازم برای درک و فهم احساسات رو در خودش تقویت کنه البته بدون قضاوت‌های ناگوار و ناخوشایند درباره‌ی خودش. در مرحله‌ی بعد هم می‌تونه این احساسات حالا شناخته‌شده رو برای کسی که قبول‌اش داره و به نظرش مهم است که بدونه بیان کنه.

احساس و عمل یه فرایند متقابل است که تحت تأثیر و تأثر هستند از همدیگه. یعنی احساس ما بر عمل ما و عمل ما بر احساس ما اثر می‌ذاره.

ببینین، مثلاً من الان (آخه، قبلاً فکر می‌کردم می‌تونه این‌طوری باشه!) خیلی مخالفم درباره‌ی این عقیده که مردها می‌توانند با هر کسی باشند بدون اینکه احساسی داشته باشند نسبت بهش. برای اینکه صرف آشنایی و دوام رابطه‌ با یک‌نفر(عمل) می‌تونه منجر بشه به علاقه‌مندی (احساس).

«جسی تفت» یکی از اوّلین نظریه‌پردازهای مددکاری اجتماعی است که یه نظریه‌ی خوبی داره درباره‌ی قدرت احساسات که من خیلی دوست دارم این حرف رو و خیلی اعتقاد دارم به این نظریه‌اش. اون می‌گه:«غیر از احساس هیچ عامل دیگری از عوامل شخصیت وجود نداره که تا این اندازه با معنی و گویای حالت فردی باشد. در حالی‌که احساس انکار می‌شود، شخصیت ضعیف و تهی می‌گردد و مجازات نگه‌داشتن احساسات خشم و ترس؛ به طور اجتناب‌ناپذیری کند کردن توانایی عشق و آرزوست. زیرا، احساس کردن، زندگی کردن است. امّا طرد احساس در اثر ترس، طرد فرآیند خود زندگی است.»

خیلی اوقات، برای کمک کردن به خودمون و دیگران، عمل کردن به شیوه‌ی عقلانی و منطقی بدترین راه‌حل است. گاهی لازم است که به خودمون و دیگران و مسائل ِ مختلف زندگی‌مون به شکل عاطفی و احساسی نگاه کنیم.  به قول یکی از علمای مددکاری (آلبیون اسمالی)؛ « خود دیگری نمی‌تواند به تنهایی از طریق تشخیص عقلانی شناخته شود.» این خود دیگری می‌تونه همون کودکِ درون آدم باشه به بیان دیگری. اکثر ما همه‌چیز رو درباره‌ی خودمون می‌دونیم اما باز هم خودمون رو نمی‌شناسیم. برای اینکه یاد نگرفتیم همراه با بزرگ‌شدن‌مون و رشد تجربه‌هامون، با خودمون هم‌دلی و هم‌حسی کنیم و بیشتر اوقات احساسات و واکنش‌های خودمون رو نسبت به گرفتاری‌های زندگی پنهان کردیم به ویژه درباره‌ی احساسات و عواطف منفی، هیچ‌وقت احساس راحتی نکردیم.

یه تمرین جالب بود توی کتاب زبان، سؤال‌اش این بود که اگه جایی مهمان باشید و میزبان  با غذایی پذیرایی کنه از شما که دوست ندارین، اون وقت عکس‌العمل‌تون چیه؟ کلهم بچه‌های کلاس گفتند که غذا رو می‌خورند به زور و اعتراضی نمی‌کنند یا حرفی نمی‌زنند! توجیه‌شون هم این بود که ادب ‌چنین حکم می‌کند! بعد، تنها کسی که با نظر جمعی کلاس مخالفت کرد من بودم! اصولاً آدم بی‌ادبی نیستم ولی، یاد گرفتم که خودم رو اذیّت نکنم! اون هم به خاطر مسئله‌ی کم‌اهمیّتی مثل غذا، عمراً!!! اگه امکانِ تعویض غذا باشه که غذا رو عوض می‌کنم حتماً. در غیر این صورت، خیلی راحت می‌گم که این غذا رو دوست ندارم و نمی‌خورم! هیچ‌وقت هم نمردم؛ نه بابت غذا نخوردن و نه بیان ِ نظرم!!!

این یه مثال ساده بود. ولی، خوب‌تر اگه نگاه کنیم اکثراً داریم توی زندگی‌مون به همین شکل و شیوه رفتار می‌کنیم تا مورد تأیید باشیم یا کسی رو ناراحت نکنیم یا … هرچی. در حالی که باید یاد بگیریم در مرحله‌ی اوّل احساسات خودمون رو کشف کنیم، بعد، احساسات‌مون رو درک کنیم و دست‌آخر، باید یاد بگیریم احساسات‌مون رو با کلمات بیان کنیم. یادگرفتن این سه مهارت یعنی یک انقلابِ درونی برای خودافشایی!

پی.‌نوشت )؛ این جستار خرد است. اسمایلی ویکی‌پدیا

 

 “نمی‌دانم چه بگویم” یعنی انگشت گذاشتن بر یک مانع مهم!!!

 

پی.‌نوشت ۱ )؛ مرا که خاموشی مرهم است/ کلام چیست/ اگر نه پوشش شفافی بر زخم‌های عریان؟/ در این جهنم پر از واژه/ چه دیر دانستم / بهشت من/ خاموشی‌ست (ضیاء موحد)

پی.‌نوشت ۲ )؛ فقط یک مانع مهم؟

پی.‌نوشت ۳ )؛ ……..

به صرافت افتاده‌ام دیگر به دل‌اَم محل نگذارم بابت هی پاپی‌ شدن‌اَش که بنویس دختر! ذوق‌کور می‌شوی‌ها! قصدم به پذیرش ِ اَمر ِ مطاع ِ عقل‌اَم است که از آن جهان آمده تازگی‌ها!

ما را کمر بسته‌گی ِ عقل‌ خوش‌تر آید تا کمتر ضرورت باشد برای هی تیغ‌ کشیدن بر روزگار هفت‌خطی که مردمان‌اَش هی لرزه بر پُشت‌اَم می‌افکنند و پیچش به دل‌اَم …

مددکار هم یک بنده خدایی است که با دشواری‌های زندگی، فشارهای روانی و بحران‌های غیرعادی روبه‌رو می‌شود، درست عینهو شما! محض اطلاع عرض کردم!

گفتم کمرم گرفته، نگفتم دلم. می‌توانستم ششصد و هفت‌باری را بهانه کنم که دیروز به قدر سه طبقه، هی پله‌ها را بالا رفتم و پایین آمدم. بهانه کردم و گریه کردم، نرم‌نرم اشک ریختم و خیال نکردم که آدم می‌تواند با جابه‌جایی چند متغیر و کمی منطق، حس دیگری داشته باشد. پس گریه کردم. گریه بر حرف‌هایی که نمی‌گویم و خلاصه‌اش می‌شود دوست‌داشتن تو و لندن که پس از تهران، دوست‌داشتنی‌ترین مکانِ جهان است.  

وقت‌های زیادی‌ست که حرفی نزده‌ام، چیزی نگفته‌ام، کلمه‌ها از من می‌گریزند و دست من به آنها نمی‌رسد. پُشتم را کرده‌ام به دنیا. این سکوت کِش‌دار شده است. دیگر قناری‌ها به فضای خانه‌ی ما نمی‌آیند. با درخت‌ها و سیب‌ها قهر کرده‌ام و نمی‌دانم، حرف‌هایم را به چه کسی بگویم؟

مادرم، در آسمانِ بی‌ستاره‌اَش گم شده است. ما در روزنامه‌ی رسمی صبح آگهی کرده‌ایم. هیچ‌گاه، ستاره‌ای نبود که به خیالِ مادرم خندیده باشد!

بی‌بی‌اَم از ستاره‌هایی می‌گفت که پیش از این، از آسمانِ شهر ما گذشته بودند. ما یک خالی بزرگ می‌دیدیم در بالای سَرمان. گاهی هواپیمایی می‌گذشت که در مهرآباد به زمین می‌نشست. یادم بود که شازده کوچولو از ستاره‌ی ب ۶۱۲ به زمین می‌آمد. “هواپیماها از کجا می‌آیند؟”

بابا از سراشیبی ِ روبه‌روی خانه‌مان بالا می‌آمد و ما سنگینی را بر شانه‌های‌اَش احساس می‌کردیم. “هواپیماها از شهر و دیار ِ دوری می‌آمدند. “

شهر و دیارهای دور را می‌شود بر روی نقشه‌ی جغرافی نزدیک دید. کافی‌ست مقیم ِ “شهر خیالات سبک”ِ خودش بشود آدم؛ آن وقت کاری دارد از خزرش آب خوردن؟

… شب است. ماه پیداست؛ بازی نور و مهتاب. پُر از سیلاب‌های روشنی می‌شود دل‌اَم. نگاه‌اَم به آسمان است. دل‌اَم می‌خواهد پای‌اَم را روی زمینی بگذارم که سفت باشد … دوباره، از شبی نوشته‌ام که روشن نیست … کسی هم نیست که مرهم بشود به درد، پاسخ بشود به سؤال؛ کجا به رؤیای من می‌ریزد؟

برای شما با محبّت و علاقه

از دیشب، به این فکر می‌کنم اگر آن موقع، اصلاً نرسیده بودم و همدیگر را ندیده بودیم چی از زندگی جفت‌مان کم می‌شد؟ خیال کن، مثلاً من با همان دختری می‌رفتم که توی ایستگاه امام خمینی اشتباه گرفته بودمش با تو و گیر داده بودم بهش که هوی خانوم! تو با من قرار گذاشته‌ای! دختر گفت که او هم با کسی قرار دارد ولی، کسی که می‌شناسدش و آن کس‌اَش من نیستم! من و تو همدیگر را نمی‌شناختیم. تو که من را دیدی، گفتی: آره معمولی هستی. خیلی هم. قیافه‌ام را می‌گفتی. من خنده‌ام گرفت. تو تقریباً می‌شود گفت ساکت بودی. سینما هم که رفتیم، خوابیدی. من خیلی نگاهت کردم. لابُد به حرف‌های‌مان هم فکر می‌کردم. یادت که هست؟ بار اوّل در یاهو مسنجر، سلام نکرده بودی هنوز که پرسیدی: تو عاشقی؟ من خندیده بودم و بعد، دیدی که کمی تا قسمتی اوضاع و احوالِ مشابهی داشتیم. هرچند از یادداشت‌های وبلاگی ِ آن وقت‌مان هم پیدا بود که مشترکاتی در بین هست که الان، … دیشب، خیلی شنگول بودم من. از همان پارسال هی توی فکر چنین روزی بودم تا سورپرایز بشود برایت ولی، بودی که. دیدی که. من گفتم. تو گفتی و دست‌آخر، … شاید بشود با بی‌خیالی طی کرد. من که انس گرفته‌ام به این روزهایم، تو هم که … امّا، … متعجّب‌اَم از خودم، گاهی دلم تو را می‌خواهد تا فقط ما وجود داشته باشیم!

ببین! من مشکلتو می‌فهمم. می‌تونم درک کنم حرف‌هاتو امّا، جای تو که نیستم. هستم؟ نمی‌تونم جای تو باشم. می‌تونم؟ می‌تونی روی من حساب کنی. که حرف بزنی و امیدوار باشی که من درک کنم ولی، بدون که من نمی‌تونم مثل ِ تو درد بکشم! اگه بتونم بهت کمک می‌کنم ولی، نمی‌تونم خودمو به قدر ِ تو درگیر کنم در مسائل و مشکلاتی که مسائل و مشکلاتِ تو هستن و نه من! یعنی، منم ناراحت‌اَم. تو رو و مصائبِ زندگی‌اَت رو می‌فهمم ولی، تو نیستم! تو هم لطفن! همین رو درک کن!

دوستان! من به عنوانِ یک بلاگفایی از چنگالِ استعمار ِ علیرضا شیرازی جسته با شما صحبت می‌کنم! که توانسته‌ام به لطف و مدد الطافِ آشکار و نهان! پیش از بلوکه شدنِ پروژه‌ی درون‌ریزی از بلاگفا به وردپرس، خویش را از زندانِ بلاگفا نجات داده و به آغوش گسترده‌ی وردپرس پناهنده شوم! 

هرچند پیش از امکانِ انتقالِ مطالب از بلاگفا به وردپرس نیز بنده تصمیم جدی گرفته‌ بودم مبنی بر مهاجرت که به دلایلی اجرای آن به تعویق افتاد. منتهی، زمانی که متوجّه شدم این امکان میسر شده است دیگر لحظه‌ای توقّف و تأخیر را جایز ندانستم و با عنایتِ الطافِ نامبرده، موفّق به حصول نتیجه شدم. به طوری که اکنون می‌بینید و مستحضر هستید ما چه‌طوری شاهدِ آزادی و پیروزی را سفت و سخت در آغوش فشرده‌ایم!

این یادداشت، برای ترغیب و تشویقِ عموم دوستان به خصوص بلاگفایی‌های دربند! منتشر می‌شود تا در همین لحظه، برای پیوستن به وردپرس اقدام کنند و مطمئن باشند ذرّه‌ای پشیمان نخواهند شد! 

مرتبط؛

+ کاربران بلاگفا محکوم به ماندن هستند!

+ به وردپرس بپیوندید

+ از بلاگفا آزاد شوید

+ از بلاگفا به هر جا تنها با چند کلیک

+ زندانی به نام بلاگفا

+ کوچ عاشقانه

+ دغدغه‌های وطنی

+ بلاگفا: هرجایی که خواستید بروید! اما بدون وبلاگ‌تان!

+ آقای شیرازی حکومت می‌کنی یا خدمت؟

+ آخرین قوانین مصوب مجلس شورای بلاگفا

+ زندان بلاگفا -۱

+ محکوم به حبس ابد…زندان بلاگفا

+ بلاگفا و دیگر هیچ

+ مهمان ناخوانده برای بلاگفا

+ بلاگفای بی‌تربیت

+ بلاگفا، فراموش نشوی

+ آقای شیرازی کم نمی‌آورد!

و

+ رفتار حرفه‌ای و احترام به حقوق و منافع سایتها (علیرضا شیرازی)

و

+ (کمانگیر) + (وب ۲) و + (نوشته‌های بی‌خواننده)