وقتهای زیادیست که حرفی نزدهام، چیزی نگفتهام، کلمهها از من میگریزند و دست من به آنها نمیرسد. پُشتم را کردهام به دنیا. این سکوت کِشدار شده است. دیگر قناریها به فضای خانهی ما نمیآیند. با درختها و سیبها قهر کردهام و نمیدانم، حرفهایم را به چه کسی بگویم؟
مادرم، در آسمانِ بیستارهاَش گم شده است. ما در روزنامهی رسمی صبح آگهی کردهایم. هیچگاه، ستارهای نبود که به خیالِ مادرم خندیده باشد!
بیبیاَم از ستارههایی میگفت که پیش از این، از آسمانِ شهر ما گذشته بودند. ما یک خالی بزرگ میدیدیم در بالای سَرمان. گاهی هواپیمایی میگذشت که در مهرآباد به زمین مینشست. یادم بود که شازده کوچولو از ستارهی ب ۶۱۲ به زمین میآمد. “هواپیماها از کجا میآیند؟”
بابا از سراشیبی ِ روبهروی خانهمان بالا میآمد و ما سنگینی را بر شانههایاَش احساس میکردیم. “هواپیماها از شهر و دیار ِ دوری میآمدند. “
شهر و دیارهای دور را میشود بر روی نقشهی جغرافی نزدیک دید. کافیست مقیم ِ “شهر خیالات سبک”ِ خودش بشود آدم؛ آن وقت کاری دارد از خزرش آب خوردن؟
… شب است. ماه پیداست؛ بازی نور و مهتاب. پُر از سیلابهای روشنی میشود دلاَم. نگاهاَم به آسمان است. دلاَم میخواهد پایاَم را روی زمینی بگذارم که سفت باشد … دوباره، از شبی نوشتهام که روشن نیست … کسی هم نیست که مرهم بشود به درد، پاسخ بشود به سؤال؛ کجا به رؤیای من میریزد؟
سارا کوانتومی در 08/08/19 گفت:
قشنگ بود زیبا ترین رویای شهر خیالات.
سارا کوانتومی در 08/08/19 گفت:
آره تهران بودم. حالا من گفتم خوشگل شده که ناراحت نشی، تو باید ضد حال بزنی. پاشو امروز بیا اینجا، دلم خیلی گرفته.
به سلامتی. تو چه دوستی هستی آخه. نباید الکی تعریف اون زشتی رو بکنی که. من که امروز نبودم خونه. 🙁
cafe bahar در 08/08/19 گفت:
salammmm upidammm
cpencil در 08/08/20 گفت:
سلام رویا بانو
دعوتی به بازی قصه ما! یه سری بزن…
سلام. الساعه.