چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

هیچ‌چیز نمی‌تواند به مرز ناپسندی آن آدمی برسد که دارد زار می‌زند چون دیگری‌اش به او بی‌اعتنایی کرده، آن هم «وقتی هنوز این همه آدم در دنیا هستند که دارند از گرسنگی می‌میرند، وقتی مردمِ این همه کشورها دارند برای آزادی مبارزه می‌کنند، و …»

رولان بارت، سخن عاشق، صفحه‌ی ۲۳۶

«بعضی وقت‌ها ما آدم‌ها متوجه بدجنسی‌های‌مان نمی‌شویم و وقتی می‌فهمیم که دست از بدجنسی برداشته باشیم. درست مثل روشن کردن چراغ است، وقتی چراغ را روشن می‌کنیم تازه می‌فهمیم اتاق چه‌قدر تاریک بوده است. همه‌ی آدم‌ها این چیزها را می‌دانند ولی تظاهر به ندانستن می‌کنند. در مورد آلیس ایوانز هم جریان به همین شکل بود. من هیچ‌وقت قصد اذیت‌کردنش را نداشتم ولی هیچ‌وقت هم دست کمک به طرفش دراز نکردم و هیچ خوبی‌ای هم در حقش نکردم.»

ربکا استید، وقتی به من می‌رسی، صفحه‌ی ۲۰۲

«سرچشمه‌ی قریحه‌ی ادبی هر رمان‌نویس، و اصلی‌ترین و پوشیده‌ترین علّتی که زن یا مردی را به شیوه‌ای نمادین به سوی جانشین‌سازی داستان‌ها به جای دنیای واقعی می‌کشاند، سرکشی در برابر آن است.»

ماریو بارگاس یوسا

«من از روزی که فهمیدم از این راه به جایی نمی‌رسم، به‌جای این‌که راهم را عوض کنم، هدفم را عوض کرده بودم.»

علی‌اصغر سیدآبادی، شاهزاده‌ی بی‌تاج و تخت زیرزمین، صفحه‌ی ۱۰۰

«در ظاهر رنگ سرخ با قرمز هیچ فرقی نداره، اما سرخ هم وقار داره، هم خونواده‌دارتره. اما قرمز نه. یا مال اسباب‌بازی بچه‌هاس، یا رنگ در و پنجره‌س یا پارچه، یا ماتیک. ماتیک قرمز زیاد شنیدی اما ماتیک سرخ نه. حتی برای خون. خون قرمز با خون سرخ خیلی فرق داره، گل قرمز با گل سرخ.
و بعد صدای فریاد خودش را شنید که گفت:
– حتی شهید؛ خون شهید سرخ، و لاله‌هاشم سرخ.»

مسعود کیمیایی، صفحه‌ی ۱۶۶

:: «فاصله‌ی آدم‌ها را شناسنامه‌های فامیلی دست‌ساز تعیین نمی‌کند.»

:: «اگر توان نگاه به گذشته را نداشته باشم، هرگز به آینده متصل نخواهم شد.»

مسعود کیمیایی، صفحه‌ی ۲۸۲، ۳۴۵

«حالا وقتی می‌ری خیابون، انتظار تو منو می‌بره کنار پنجره. زمان ما، وقتی یکی از دخترا، فرق نمی‌کرد کی، دلمون می‌گرفت و از پنجره کوچه رو نگاه می‌کردیم، بهش می‌گفتن الواط؛ به بیرون نگاه کردنو می‌گفتن الواطی. بعضی از بزرگ‌ترا که فهمیده‌تر بودن می‌گفتن چشم‌به‌راهی، انتظار، یا … نکنه که عاشقی؟»

مسعود کیمیایی، صفحه‌ی ۱۵۹

:: «حقیقت، خودش کامل‌ترین دفاع است.»

:: «چه کسی داستان‌های جلوی دانشگاه را می‌نویسد؟»

:: واقعیت را اگر از شعر جدا کنیم، زیبا نیست. خیلی‌ها از در دروازه‌ی شعر و ادبیات قابل‌اعتماد شده‌اند؛ در واقعیت زیبا نیستند، چون به واقعیت اطمینانی نیست.»

:: «سرشت آزادی خطرناک و تنها است. آزادی با تمدن معنی می‌دهد. آزادی بی‌تمدن مثل روزگار هابیل و قابیل پُر از آزار و تنهایی است.»

مسعود کیمیایی، صفحه‌‌های ۱۱۷، ۱۳۴، ۱۳۹، ۱۳۹

خواند:
-«… چه می‌گویید، بی‌فایده است، خود می‌دانم. اما انسان نه به امید پیروزی پیکار می‌کند نه … نه پیکاری که بی‌اثر باشد خوش‌تر است. نیک می‌دانم که در پایان شما بر من چیره خواهید شد، امّا چه باک! باز پیکار خواهم کرد، پیکار خواهم کرد. پیکار خواهم کرد!»
وقتی دانست نگاهش می‌کنند، فهمید گریه می‌کند. کسی گفت:
– چیزی شده آقا؟
کاوه گفت:
– نه … پیکار می‌کنم.
به پیاده‌روی آن سمت خیابان رسید، اما حالا دیگر هرمان هسه بود. هسه را بیشتر از همه می‌پرستید. در جوانی «گرگ‌بیابان» شد. فکر کرد، نکند سینما و ادبیات را انتخاب کرده‌ام که از مبارزه‌ی لخت و برهنه، با یک اسلحه آسان‌تر و توجیه‌پذیرتر است؟ سینما – واقعیت چه بود؟ به یاد جمله‌ای معروف افتاد: «اگر یک چریک بدون اسلحه آدم تنهایی است، یک اسلحه هم بدون چریک اسلحه‌ی تنهایی است.»

مسعود کیمیایی، صفحه‌ی ۷۱

«ظن معقول، ترسناک بود. نه ترسی که از ادبیات می‌آمد؛ ترس ادبیات و سینما جدی نبود. ترس واقعی در تعریف نمی‌آید. در ترس نمی‌توان خردمند بود. ترس همواره در دورِ فاسد خودش وجود دارد. ترس هجوی است که از یک واقعیّت بی‌شکل، و بی‌حجم. ضرب و صدایش را خودمان می‌سازیم، شکلش را ناشیانه ترسیم می‌کنیم که ترسناک‌تر می‌شود. نمی‌دانیم در وجودمان می‌آید یا در چشم‌های بسته‌ی پر از نگاه‌مان.»

مسعود کیمیایی، صفحه‌ی ۶۰