«خیلیها را دیدهام که میگویند کتابی در دست نوشتن دارند ولی حتی یک کلمه از آن را ننوشتهاند. به نظر من برای نویسنده شدن باید نوشت. باید هر روز بنویسید. باید از آنچه که خوشتان میآید و نمیآید بنویسید؛ باید سمج و سرسخت باشید و همین طور باید زیاد بخوانید. باید چیزهایی را بخوانید که میخواهید مثل آن بنویسید، و چیزهایی را بخوانید که هیچ وقت دوست ندارید مثل آن بنویسید. من هر چیزی را از هر کس بشود، یاد میگیرم. دوست ندارم بگویم که از فلان نویسنده تأثیر مستقیم گرفتهام اما دلم میخواهد از هر نویسندهای که کتابش را میخوانم چیزی یاد بگیرم. به طرق مختلف میخوانم؛ موقع خواندن به صدا توجه میکنم به اینکه چطور آنها دیالوگ مینویسند، چطور تناقضات را برطرف میکنند، چطور ساختار و ریتم داستان را شکل میدهند و گاهی اوقات با دید انتقادی و اغلب با دید تحسینگری به نویسندگان واقعا بزرگ نگاه میکنم. بنابراین باید به نوشتن ادامه دهند. شاید بهترین توصیهای که میتوانم بکنم، نوشتن برای مخاطب درونیتان است. لحظهای که برای مخاطبان بیرونی مینویسید، فوراً کل فرآیند خلاقیت مخدوش میشود. من هر دو کتاب را به خاطر این که میخواستم برای خودم داستان بگویم، نوشتم. من واقعاً میخواستم بفهمم که چه اتفاقی برای امیر بعد از این که به دوستش خیانت کرد، میافتد. برای چه او به افغانستان میرود؟ امیر چه چیزی در آنجا مییابد؟ من میخواستم برای خودم بفهمم چطور روابط بین دو زن تغییر کرد. شما واقعاً باید آن را برای خودتان تعریف کنید و بعد از آن که آن را به اتمام رساندید امیدوار باشید که دیگران هم از آن لذت ببرند؛ فقط در طول مراحل نوشتن همه را بیرون نگه دارید و خودتان را در پناهگاه روحی و روانی قرار دهید.»
درست که فکر میکنم
میبینم بلاهایی که توی زندگی سر من آمده است
از همان اختراعات اولیهی بشر بوده است،
فکر، رؤیا، خواب، زبان و خط.*
دارم تمیزکاری میکنم، جمعوجور کردن ریختوپاشهایم از روی زمین و گردگیری کتابهایم. یکسری کتاب دارم که بیجا ماندهاند و کنار دیوار ردیف شدهاند روی هم. لابهلایشان کاغذهای کاهی و روزنامه است با فاکتور کتابفروشیها؛ شهر کتاب، نیک و …. نیّتام به نظافت نبود. دنبال کاغذی میگشتم که طرح داستانم را روی آن نوشته بودم و حالا پیدایش نمیکردم. کتابها را زیر و رو کردم و باطلههای بهدردنخور را جدا کردم. باقی کاغذها را مرتب کردم توی سبد. حالا لابد کتابها خوشحال بودند که از آن وضعیتِ شلختهی قبل درآمدهاند. البته، من هم خوشحال بودم. نه، طرح داستانم را پیدا نکردم و مجبورم دوباره بنویسمش. امّا، کتابِ هادی خورشاهیان را پیدا کردم که نمیدانستم کجا گذاشته بودمش و دلم میخواست اینجا دربارهاش بنویسم.
هادی خورشاهیان را چندباری دیدهام. اوّلینبار توی یکی از نشستهای نقد آموت که دربارهی مجموعه داستانهای خورشاهیان بود و زنش، لیلا عباسعلیزاده. از او خوشم آمده بود، برای اینکه شوخ بود و خوشاخلاق، با موهای جوگندمی و البته، شاعر هم بود. گیرم من هنوز هیچ شعری از او نخواندهام و البته، داستانهای کوتاه آن کتابش، یعنی از خواب میترسیم را هم دوست نداشتم. بعد از چند ماه، یادم آمد که تابستانِ پارسال کتابی خوانده بودم که نویسندهاش همین آقای خورشاهیان بود. داستان بلندی بود برای نوجوانان که کانون چاپ کرده بود، پلاک ۶۱. تِم داستان دفاع مقدّسی بود و از همهی قصهاش، یک صحنهی خداحافظیِ مردِ مبارزِ داستان با زنش را دوست داشتم که توی ایستگاه قطار اتفاق میافتاد و عاشقانه بود و پُرغم.
اینها را میگویم که برسم به آخرین کتابِ خورشاهیان برای بزرگسالان، که رُمان است و اسم عجیب و غریبی دارد؛ من هومبولتم
تا وقتیکه نقلقولِ پشت جلد کتاب را نخوانده بودم، نمیدانستم هومبولت یک فیلسوف است و خیال میکردم، غولی، دیوی، چیزی باشد. پشت جلد به نقل از ویلهلم فون هومبولت نوشتهاند؛ «انسان عمدتاً با موضوعات زندگی میکند و حتی احساس و رفتار او بستگی به تصوراتش دارد. او موجود منحصر به فردی است که زبان، احساس و رفتار را به او، یا برای او انتقال میدهد.»
و امّا رُمان. من هومبولتم از فصلی آغاز میشود که اسمش را گذاشتهاند فصل سفر و مقدمهایست دربارهی ماجرای قصّه که قرار است از فصل اوّل به بعد روایت شود و خواننده را با خودش درگیر کند. راوی جوان روزنامهنگاری است به نام بردیا که با اسم مستعار هومبولت مینویسد. زن دارد و کمکم خیال میکند دختری هم دارد. او برمبنای فرضها و تصورهایش زندگی میکند و دوست دارد به همهچیز از زاویهی فلسفه نگاه کند و زبانشناسی. من هومبولتم یک داستانِ پستمدرن است که از ذهنیّات و درونیّاتِ راوی میگوید و پُر از پریشانی و سرگردانیست. جالب اینکه من وقتِ خواندن کتاب اصلن گیج نشدم. هی هم فکر کردم چه همه چیز خوب است. چه قشنگ. ئه. به.
البته، در دو فصل از کتاب به جای نثر باید شعر بخوانیم که من نخواندم. هیچ اشکالی هم پیش نیامد. اضافه بود اصلن. فصل دهم کتاب، یعنی مکالمهی تلفنیِ راوی با معشوقهی قبلیاش، را هم دوست نداشتم. یکسر دیالوگ است و نفهمیدم اصلن چرا نویسنده این مریم را وارد قصه میکند؟
خیلی دلم میخواست سیاسی بودم و یا فوتبالی و کمی حوصله داشتم آن وقت کلّی حرفهای دیگر بود که باید دربارهی این کتاب مینوشتم و حالا نمینویسم. فقط دوباره پیشنهاد میکنم کتاب را بخوانید.
مرتبط؛
+ هومبولت واقعی چه کسی است؟
+ شکست زمان و مکان در رمان «من هومبولتم»
+ هدیه سائول بلو به هادی خورشاهیان
+ معمایی که خواننده رمزگشایی میکند
به علاوهی؛
+ شهرستان هومبولت
+ «هدیه هومبولت» نوشتهی «سال بلو»
*از صفحهی ۶۸ کتاب. البته، توی شناسنامهی کتاب نوشتند: «تمام حقوق محفوظ است. هیچ بخشی از این کتاب، بدون اجازهی مکتوب ناشر، قابلتکثیر یا تولید مجدد به هیچ شکلی، از جمله چاپ، فتوکپی، انتشار الکترونیکی، فیلم و صدا نیست. این اثر تحت پوشش قانون حمایت از مؤلفان و مصنفان ایران قرار دارد.» الان لابد من تحت تعقیبام؟!
** من هومبولتم، هادی خورشاهیان. تهران: کتابسرای تندیس، چاپ اول، ۱۳۹۰٫ قیمت ۲۸۰۰ تومان. ۱۲۷ صفحه.
آیا تا به حال به بیماری سکوت در نوشتن مبتلا شدهاید؟
: بله تجربه این را دارم. زمانی میرسد که دیگر نمیتوانی بنویسی. هیچ حرفی نداری. از خدا کمک میگیرم. میدانم که بیمار شدهام. در این شرایط از روی موضوعات و سوژههایی که میبینم کپیبرداری میکنم. مطالبی تکراری تایپ میکنم تا این دوره تمام شود.
در طول نوشتن به خوردن خوراکی عادت دارید؟
: ناخنهای دستم را میجوم.
بهترین نصحیتی که از پدر و مادرت به یاد داری چه بوده؟
: به سمت دیگران سنگ پرتاب نکن.
اگر نویسنده نمیشدی، چگونه امرار معاش میکردی؟
: به احتمال بسیار زیاد راننده تاکسی میشدم. به نظرم این دو حرفه شباهتهای زیادی با هم دارند.
– اتفاقن من چیزی را که راجع به نسل جدید خیلی خوب حس کردهام این است که اینها بهراحتی از کنار گذشتهی خودشان رد میشوند، اینها کاری به گذشته ندارند و بیشتر آنچه برایشان اتفاق افتاده را است به نفع آینده به کار میبرند.
– مگر میشود عاشقانه را تایپ کرد! من میگویم از وقتی این دستگاهها و دکمهها آمدهاند، یک خط بزرگ میان بشریت کشیده شده است. این خط فقط نسلهای مختلف را از هم جدا نکرده، بلکه همهی آدمها را از هم کنده و دور کرده است. آدمهای امروزی به جای اینکه شبها کنار هم بنشینند و با هم درددل کنند، برای هم میل میفرستند. هر کدام از اینها پشت یک دستگاه مینشیند و با یک دوربین کوچک، تصویر کج و معوج دیگری را تماشا میکند و حرفش را برای او تایپ میکند، آخر کجای این رابطه انسانی است، کجای این رابطه انسان با انسان است؟!
– مگر میشود عاشقانه را تایپ کرد؟! مگر میشود حسات را تایپ کنی؟! کلماتِ حروفچینیشده تهی از احساساند. در همهی عرصهها این اتفاق افتاده… جهانِ دکمهها با خودش خیلی چیزها آورده است. من زمانی مینشستم برای عشقم، زنم، بچهام نامه مینوشتم. این نامهها جزئی از زندگی من بود. حسی که در زمان نامه نوشتن داشتم به کاغذ منتقل میشد. در آن نامه بخشی از قلب من میتپید. حالا وقتی با این دستگاه میل میفرستی جایی برای قلبت وجود ندارد. اینجا قلب تو دنبال واژگان نمیگردد. تو با این دکمهها نمیتوانی از اعماق قلبت و با همهی وجودت برای عزیزت چیزی بنویسی.
– زیباترین، درستترین و کاملترین قضاوت در مورد یک حادثه، قضاوتی است که با خود آن حادثه ایجاد میشود. اگر ما صبر کنیم زمان بگذرد و بعدها راجع به آن واقع حرف بزنیم قضاوتمان دچار زمان میشود.
– اگر از یک اثر هنری رازش را بگیریم چیزی از آن باقی نمیماند.
– من معتقدم دور هر آدمی یک هاله وجود دارد و اگر آن هاله نباشد، او آدم نیست. آن هاله حیا است، عشق است، صداقت است ….
«مسعود کیمیایی، روزنامهی روزگار»
(کسی که بخواهد «بیعدالتیها»ی ارتباط را بپذیرد، کسی که همچنان باملایمت، مهربانانه، بدون آنکه پاسخی بشنود، سخن بگوید به مهارتی عظیم نیاز دارد: مهارت مادر.)
رولان بارت، سخن عاشق، صفحهی ۲۱۳
:: در پاسخ به این سؤال که چقدر باید کتاب خواند؟ باید گفت به قدر کافی! همانطور که در پاسخ این سؤال که چقدر باید کار کرد؟ چقدر باید خوابید؟ چقدر باید خورد؟ هم میتوان همین جواب را داد. پاسخ عملیتر و تجربیتر این است که در زندگی امروز این ما نیستیم که تعیین میکنیم چقدر باید کتاب خواند، بلکه باید دید پس از انجام کار روزمره و وظایف اجتماعی و خانگی و خانوادگی، چقدر وقت و دل و دماغ برای ماباقی میماند، و از آن مقدار، چه مقدارش را میتوان صرف کتاب کرد. به قول حافظ هروقت خوش که دست دهد مغتنم شمار.
:: یکی از دوستان نگارنده، در عالم کتابخوانی دو حسنه دارد. یکی از این بهتر. نخست اینکه پا به پای انتشارات جدید پیش نمیرود، و هیچ الزامی برای امروزین بودن مطبوعاتی افراطی نشان نمیدهد. و بر آن نیست که جدیدترین کتابها لزوماً بهترین کتابها هستند. دوم اینکه آزمون خوبی برای تشخیص کتاب خوب یا بد از نظر خودش دارد. میگوید وقتی که کتابی را برای خواندن به دست میگیرم، یک آمادگی باطنی دارم برای آنکه هرلحظه این کتاب را، اگر ناخوانا و نامأکول از آب درآمد، به گوشهای پرت کنم. این دیگر بستگی به هنر آن کتاب دارد که اگر چیزی بارش هست و جاذبهای دارد مانع از این کار شود و همچنان در دست من باقی بماند!
:: کتابخوانان به طور کلی به دو دسته عمده تقسیم میشوند: ۱)ژرفارو ۲)پهنارو. ژرفاروها به کم و گزیده خواندن علاقه دارند و وحدتگرا هستند. پهناروها به بیشتر و گستردهتر خواندن و شیوه دایرهالمعارفی علاقه دارند و کثرتگرا هستند. و هرکدام از این دو گروه دلایل عدیدهای در دفاع از سیره خود دارند. نگارنده این سطور به امر بینالامرین عقیده دارد، و بر آن است که بهتر است هر کتابخوانی، با هر تخصصی که دارد، تا ۳۰ سالگی پهنارو باشد، و هرچه به دستش میرسد و برایش دندانگیر است به ویژه ادبیات بخواند، ولی از آن پس برمبنای تجربه مطالعاتی که تا آن زمان میاندوزد، ژرفارو شود.
:: کتابهای نیمخورده و نیمخوانده هم از دردسرهای آشنای اهل کتاب است. به هرحال آدمیزاد کارها و طرحها و برنامههای ناتمام در اغلب حوزههای زندگیاش دارد. نیم خوانده ماندن کتابها همهاش از بوالهوسی و سربه هوایی و حواسپرتی کتابخوانان نیست، و چنانکه گفته شد یک مقدارش به طبیعت و موضوع و ماهیت کتابها مربوط میشود. خیلی از کتابهای نیمخوانده در واقع زبان حالشان این است که ما را نباید خواند! اینجاست که باید اینگونه کتابها را به دو دسته تقسیم کرد. نخست آنهایی که بر اثر دخالت عوامل مزاحم بیرونی ناتمام ماندهاند و شخص به ادامه مطالعه آنها علاقهمند است –که باید پیگیری کرد و به سرانجامشان رساند. دوم آنهایی که عیب ذاتی داشتهاند و ناخوانا بودهاند که باید از نیمه ضرر برگشت. یعنی به همان حال رهایشان کرد.
بهاءالدین خرمشاهی
{متن کامل}
نه اینکه کتابِ لاغرمُردنیِ جواد جزینی با آن جلد گلبهیِ رنگِ مات ادّعای خاصّی داشته باشد، اصلن عنوان کتاب این است آشنایی با داستانهای کودک و نوجوان.
آشنایی هم آن مرحلهای نیست که آدم عروسی بکند. در حد سلام و علیک است و اینکه آدم از طرف بپرسد: تو غذا چی دوست داری؟ از چه رنگی بدت میآید؟ سفر کجا برویم یا تا الان چندبار عاشق شدی؟ بیشترش میماند برای شام و ناهارهای بعدی، میشود مراحل نامزدی، عقد و اینها.
ولی من انتظار داشتم کتاب بهتری را بخوانم. که کاملتر باشد، دقیقتر.
البته، آشنایی با داستانهای کودک و نوجوان نسبت به حجم کتاب (که ۶۵ صفحه است) مطالب خوبی دارد و شامل سه فصل است؛ یکی، ریختشناسی داستانهای کودک و نوجوان. دومی، سیری در تاریخچهی داستانهای کودک و نوجوان در ایران و سومی، مروری بر کتابشناسیهای تخصصی داستان کودک و نوجوان در ایران.
خُب، دربارهی موضوع هر کدام از این فصلها باید یک کتاب مفصلِ مجزا نوشت و جزینی نمیخواسته این کار را بکند. بلکه قصد داشته اطلاعاتی را در حد آشنایی مقدماتی با داستانهای کودک و نوجوان برای مخاطب بازگو کند؛ یعنی یک جزوهی آموزشی مفید و مختصر.
منتهی در حد و اندازهی همین کتاب هم، شاید بهتر بود که بحث تاریخچه و یا کتابشناسی اطلاعات بعد از سالهای ۸۲ تا (نمیگویم اواخر ۸۹) اوایل سال ۸۹ را هم دربرمیگرفت و یاد مثلن توی بحث ریختشناسی هیچ اشارهای به عنصر گفتوگو نشده و خُب، این نقص است.
آشنایی با داستانهای کودک و نوجوان را انتشارات نیلوفرسپید منتشر کرده. از این مجموعه قبلتر کتاب آشنایی با داستانهای مینیمالیستی و پلیسی چاپ شده و جلدهای بعدی دربارهی داستانهای اقلیمی، سیال ذهن و رئالیسم جادویی خواهد بود.
مرتبط:
+ جوادی که من شناختم
+ آشنایی با داستانهای مینیمالیستی
+ آمده بودی برای خداحافظی
+ آهنگ بهاران
دارم چی کار میکنم؟
یه خروار کتاب خریدم از نمایشگاه که هنوز دارم از توی کیسه درمیآرمشون. چون توی قفسه و روی قفسه و زیر قفسه و هیچ کجای قفسه جای خالی نمونده برای کتابای تازه، خریدای اینور سال رو چیدم روی میز یا توی کنجهای اتاق. اینروزها هم دارم تندتند کتابا رو میخونم که مطمئن بشم کدوما رو میخوام اینجا نگه دارم و کدوما رو ببرم پایین، توی زیرزمین.
حالا چی خوندم مثلن؟
مثلن، روبی. یه رُمان کوچولو برای کودکان، نوشتهی حدیث لزرغلامی.
شخصیّت اصلی این رُمان یه روباه کوچولوئه که با مامان و ناپدریاش زندگی میکنه و خیلی دوست داره مستقل باشه. برای همین بعد از تعطیلی مدرسه، میافته پی کار و دستآخر قرار میشه که همهی تابستون توی باغوحش کار کنه. چه کاری؟ روبی باید توی قفس بمونه تا مرغ و خروسها بیان و اونو تماشا کنن و خُب، قاعدتن یه ماجراهایی پیش میآد و داستان ادامه پیدا میکنه و درنهایت، همهچی به خوبی و خوشی تموم میشه. همونطوری که توی داستانهای کودکان رواله.
داستان روبی توی چهارده فصل روایت میشه و کتاب کلن، هشت و هشت صفحهست و قیمتش؟ بهنظرمن که ارزونه. هزار و پونصد تومن.
دیگه؟ قطع کتاب و تصویرگریهاش رو هم دوست داشتم. یه کتاب دیگه هم خونده بودم که رودابه خائف تصویرگرش بود، ولی از نقاشیهای اون خیلی خوشم نیومده بود. سهترکه بر دوچرخه؛ من و میمون و پدر رو میگم. امّا تصویرگری کتاب روبی خیلی خارجیشده بهنظرم. من دوست داشتم.
مرتبط: + تهران به بهانهی سوّم شخص غایب
فیگوری نه برای اظهار عشق، برای اقرار، بل برای بیان مکرر فریاد عشق.
رولان بارت، سخن عاشق، صفحهی ۱۹۵