:: «فاصلهی آدمها را شناسنامههای فامیلی دستساز تعیین نمیکند.»
:: «اگر توان نگاه به گذشته را نداشته باشم، هرگز به آینده متصل نخواهم شد.»
مسعود کیمیایی، صفحهی ۲۸۲، ۳۴۵
شروع یک رؤیای نو
:: «فاصلهی آدمها را شناسنامههای فامیلی دستساز تعیین نمیکند.»
:: «اگر توان نگاه به گذشته را نداشته باشم، هرگز به آینده متصل نخواهم شد.»
مسعود کیمیایی، صفحهی ۲۸۲، ۳۴۵
«حالا وقتی میری خیابون، انتظار تو منو میبره کنار پنجره. زمان ما، وقتی یکی از دخترا، فرق نمیکرد کی، دلمون میگرفت و از پنجره کوچه رو نگاه میکردیم، بهش میگفتن الواط؛ به بیرون نگاه کردنو میگفتن الواطی. بعضی از بزرگترا که فهمیدهتر بودن میگفتن چشمبهراهی، انتظار، یا … نکنه که عاشقی؟»
مسعود کیمیایی، صفحهی ۱۵۹
:: «حقیقت، خودش کاملترین دفاع است.»
:: «چه کسی داستانهای جلوی دانشگاه را مینویسد؟»
:: واقعیت را اگر از شعر جدا کنیم، زیبا نیست. خیلیها از در دروازهی شعر و ادبیات قابلاعتماد شدهاند؛ در واقعیت زیبا نیستند، چون به واقعیت اطمینانی نیست.»
:: «سرشت آزادی خطرناک و تنها است. آزادی با تمدن معنی میدهد. آزادی بیتمدن مثل روزگار هابیل و قابیل پُر از آزار و تنهایی است.»
مسعود کیمیایی، صفحههای ۱۱۷، ۱۳۴، ۱۳۹، ۱۳۹
«همهی ما در طول سال، دوازده ماه را پشت سر میگذاریم و یکباره سال دیگری شروع میشود. باورنکردنی است که چنین تغییر عظیمی، تنها در کسری از ثانیه رخ میدهد. در آخرین لحظات سی و یکم دسامبر، عقربههای ساعت به نیمه شب نزدیک میشود، امّا همچنان در سال کهنهایم، بعد، یک میلیونی ثانیه پس از نیمهشب، یکدفعه به سال نو پا میگذاریم. عادت کردن به این عبور ناگهانی از یک سال به سال دیگر، همیشه برایم مشکل بوده و در تماممدّت ژانویهی جدید، مدام به جای تاریخ سال نو، تاریخ سال قبل را روی نامهها، چکها و یادداشتهایم مینویسم. این اتفاق در روز تولدتان هم پیش میآید. مثلاً امروز نُهسالهاید و روز بعد ده ساله میشود. خیلی لذّت دارد که آدم یک سال بزرگتر بشود، امّا ناگهانی بودن آن حیرتآور است.»
میخواستم وقتِ تحویل سال این پاراگرافِ بالا را بنویسم توی وبلاگام، شما هم بومیسازی کنید با آخرین لحظههای بیست و نهم اسفندماه، وقتی عقربههای ساعت نزدیک میشد به سه نیمهشب و … ننوشتم. یکهو دیگر دلم نخواست. امشب هم آمدم کتابهایی را که توی این یک هفته خواندهام از روی زمین جمع کنم که دوباره کتابش را دیدم. کتابِ کی؟ رولد دال. دلم خواست دربارهاش بنویسم.
عنوان اصلی کتاب My Year است که ترجمه کردهاند: راز موتور سیکلت من. کی؟ محبوبه نجفخانی. روی جلد، زیر عنوان نوشتهاند «خاطرههای رولد دال» و پشت جلد آمده است؛ «زندگی رولد دال همیشه با تفریح و ماجراجوی همراه بوده است و این حال و هوا در خاطرههای او نیز حس میشود. همراه دال، راز و رمز طبیعت را مشاهده میکنیم و پی میبریم که چگونه میتوان یک بلوط خوب برای برندهشدن در بلوطبازی درست کرد …
همچنین او داستانهایی از دوران نوجوانیاش تعریف میکند: راز موتورسیکلتاش، حیلههای جسورانه، و اوّلیّن سفر تکنفرهاش به فرانسه و اینکه حین سفر پولش تمام میشود.
هنگامیکه رولد دال ما را همراه خود به فراز و فرودهای فصلهای سال میبرد، منظرهها، رایحهها و آواهای یک سال بهروشنی در مقابل چشمانمان جان میگیرند.»
کتاب دوازده فصل کوتاه دارد که با نام ماههای سال مشخص شدهاند. البته به میلادی؛ از ژانویه تا دسامبر. برای همین شاید مناسبتر بود عنوانِ کتاب همان ترجمه میشد که بود؛ سال من. رولد دال این کتاب را در سال ۱۹۹۳ منتشر کرده و خاطرهها را کِی نوشته؟ گویا سال آخر عمرش. او در خاطرههایش هم به گذشته نظر داشته و هم به زمان حال. دربارهی هر دو نقطهی زمانی و مکانی هم دقیق نوشته است و جذّاب. درواقع، او با ثبت مشاهدههای شخصی خودش از تغییر فصل در محل زندگیاش، خاطرههایی از دورهی کودکی و نوجوانیاش را مرور میکند. شاید در نگاه اوّل، راز موتور سیکلت من کتاب عجیب و غریبی نباشد. کتاب پالتوییِ لاغرِ هشتاد و چهار صفحهی معمولی که شاید مهمترین امتیازش پیش از خواندن، نام نویسنده باشد و نقّاشیهای آبرنگیِ کوئنتین بلیک. امّا، وقتی کتاب را بخوانید هی تعجّب میکنید، هم از نوعِ نگاهِ دال به دنیای اطرافاش و هم از گسترهی اطلاعاتِ او دربارهی طبیعت؛ من که چیزی دربارهی موشهای کور نمیدانستم یا دربارهی فاخته یا خروسهای کولی و گلهای انگشتانه و ….
واحد کودک مؤسسه نشر افق (کتابهای فندق) اوّلیّنبار راز موتور سیکلت من را در سال ۸۳ منتشر کرد و کتابی که من دارم چاپ چهارم (۱۳۸۸) است. قیمتاش؟ ۱۲۰۰ تومان.
در ادامه، توجّه شما را جلب میکنم به بخشهایی از حرفهای رولد دال در این کتاب، به انتخاب خودم؛
– «ورزش به ما میآموزد که چگونه بازندهی خوبی باشیم.» ص ۲۹
– «چه بلایی سر این بچّهها آمده؟ به نظر من آنها پول تو جیبی زیادی میگیرند و ترجیح میدهند از مغازه چیپس و نوشابه بخرند تا اینکه از درخت بالا بروند و سیب بچینند. به نظر من که خیلی تأسفآور است. پسرها باید بخواهند از درخت بالا بروند. آنها باید بخواهند خانهی درختی بسازند. باید بخواهند سیب بچینند. شاید این همه چیپس و نوشابه و هله هولهای که این روزها میکنند، بیحال و تنبلشان کرده است.» ص ۶۳
– «هر چه بیشتر اجازه بدهیم بچهها خطر کنند، بهتر یاد میگیرند مراقب خودشان باشند. اگر نگذارید هیچ خطری بکنند، بیشتر مستعد صدمه دیدن میشوند. باید پسرها اجازه داشته باشند از درخت بالا بروند، روی دیوارهای بلند راه بروند و از روی صخره توی دریا شیرجه بزنند. بهتر است به آنها اجازه بدهیم چنین کارهایی بکنند، نه اینکه مدام به آنها بگوییم: «نه، پسرم، نه! نباید این کار را بکنی. خطرناک است.» در مورد دخترها هم همینطور. من از بچّههایی که خطر میکنند، به مراتب بیشتر خوشم میآید تا آنهایی که هرگز چنین کاری نمیکنند.» ص ۶۹
مسعود کیمیایی؛ من ادبیات را با کتاب شبی یک ریال شروع کردم به خواندن و جای دیگری از ذهن و تن من نشست. ولی در مورد فیلم وضعیت فرق میکرد؛ ما میرفتیم کوچه ملی و لالهزار فیلم ببینیم، میرفتیم ردیف اول مینشستیم و اگر میخواستیم فیلم را یکبار دیگر ببینیم باید یک بلیت دیگر میخریدیم، آن روزها تلویزیون و ویدئو نبود. عکس که حرکت میکرد باید پول میدادی تا دوباره ببینیاش، از خودم میپرسیدم چرا آنها اینجورند و ما اینجور نیستیم، چرا خیابانهایشان اینطوری است، چرا تاکسیهایشان آنطوری. چرا آدمهایش مثل ماها که شب عید همدیگر را میبوسیم همدیگر را نمیبوسند، چرا ما خجالتی هستیم و آنها نه. اینطوری عکس میدیدیم. بعد ادبیات به جان ما نشست. چیزی که در کودکی و جوانی به جان آدم بنشیند تا آخر عمر آدم را رها نمیکند. این چیزها، هم سخت کنار گذاشته میشود و هم سخت به پایان میرسد. خب این اتفاق با سینما نیفتاد اما شوق نوشتن از کودکی در من بود.
افتادهام به خودآزاری. از باقی جسدهای شیشهای چند فصل ِ کم مانده، به قدر ۱۰۰ صفحه. نمیتوانم کار دیگری بکنم، میخوانم و خسته که میشوم، میخوابم. توی خواب، هولدرلین میشود علیخان وقار سلطانی، من هم طلعتام. رنج و غمِ عشق بهکنار، هی کودتا میشود توی خوابام و مردم شعار میدهند: مردهباد، زنده باد. میرویم کافه نادری، جهان پُر شده از صدای تلویزیون ایران که خبر از دادگاه مصدق میدهد و باقیقضایا. گارسون سفارش ما را چیده روی میز؛ قهوه با کیکشکلاتی. هولدرلین خیره مانده به صفحهی تلویزیون که میپرسم: مرا از مصدق بیشتر دوست داری. نه؟ و خوابام پُر میشود از یک جواب.
عکس از ساتیار امامی
کاریکاتور از فرشاد آلخمیس
خواند:
-«… چه میگویید، بیفایده است، خود میدانم. اما انسان نه به امید پیروزی پیکار میکند نه … نه پیکاری که بیاثر باشد خوشتر است. نیک میدانم که در پایان شما بر من چیره خواهید شد، امّا چه باک! باز پیکار خواهم کرد، پیکار خواهم کرد. پیکار خواهم کرد!»
وقتی دانست نگاهش میکنند، فهمید گریه میکند. کسی گفت:
– چیزی شده آقا؟
کاوه گفت:
– نه … پیکار میکنم.
به پیادهروی آن سمت خیابان رسید، اما حالا دیگر هرمان هسه بود. هسه را بیشتر از همه میپرستید. در جوانی «گرگبیابان» شد. فکر کرد، نکند سینما و ادبیات را انتخاب کردهام که از مبارزهی لخت و برهنه، با یک اسلحه آسانتر و توجیهپذیرتر است؟ سینما – واقعیت چه بود؟ به یاد جملهای معروف افتاد: «اگر یک چریک بدون اسلحه آدم تنهایی است، یک اسلحه هم بدون چریک اسلحهی تنهایی است.»
مسعود کیمیایی، صفحهی ۷۱
«ظن معقول، ترسناک بود. نه ترسی که از ادبیات میآمد؛ ترس ادبیات و سینما جدی نبود. ترس واقعی در تعریف نمیآید. در ترس نمیتوان خردمند بود. ترس همواره در دورِ فاسد خودش وجود دارد. ترس هجوی است که از یک واقعیّت بیشکل، و بیحجم. ضرب و صدایش را خودمان میسازیم، شکلش را ناشیانه ترسیم میکنیم که ترسناکتر میشود. نمیدانیم در وجودمان میآید یا در چشمهای بستهی پر از نگاهمان.»
مسعود کیمیایی، صفحهی ۶۰
:: «دهان قفل و رنج پنهان و مُهر سکوت بر لب که دنیا بیمقدار است و انسان پست.»
:: «هجوم خیال دیوانهام نمیکند، دلتنگم میکند.»
:: «دلش میخوست خردمند باشد، اما خردمندی به تصمیم نیست.»
مسعود کیمیایی، صفحهی ۵۴، ۵۶ و ۸۶
کابوس*را توی بیآرتی میخواندم، سرپا. اینقدر جذّاب بود؟ بیشتر دلام میخواست شباهتهای آن را با ناتور دشت کشف کنم. بد اینکه کتاب سالینجر را ندارم و ورژنِ صوتیاش را گوش کردهام و حالا نمیتوانم نمونه بیاورم و مطمئن اظهارنظر کنم که شخصیّت اصلیِ کتابِ سیامک گلشیری کپیِ ایرانی ِ هولدن است.
توی بیآرتی، کتابام با موج زنانِ همیشه پُرحمله چندباری لای دست و پا ماند و حالا نگاهش کنید، یکجورِ زخمیِ بدبختی شده است کاغذِ جلدش.
گفتم که شخصیّتِ اصلیِ رُمان شبیه هولدن است با این فرق که اسمش کامران است و کلاس دوّم، سوّم دبیرستان. زمانِ داستان وقتِ امتحانات است، خرداد به گمانام. راوی اوّل شخص است و داستان به زبانِ عامیانهی لات و لوتی روایت میشود. منهای غلطهای تایپی، مثلن «گذاشته» را از اوّل تا آخرِ کتاب نوشتهاند «گذوشته» که من نمیدانم کی با چه لهجهای اینطوری «الف» را «او» ادا میکند. البته من که نمیتوانم این کلمه را بخوانم؛ چه با تلفظ «او» یا احیانن «واو».
نویسنده جدای دغدغههای پسرهای نوجوان دربارهی درس و آینده و عشق و سیگار و فلان، دربارهی گوشههایی از زندگی لاتهای جوانمرد و ناجوانمرد جنوبشهری مینویسد؛ از رفاقتهای بیشیلهپیله تا نارفیقیهای پُررنج و زجر. خُب، اینها خواندن دارد؟ بهنظر من برای آدمهایی به سن و سالِ راوی بد نیست؛ هفده، هجدهسالهها. الان دارم فکر میکنم آدمبزرگها به چه بهانهای میتوانند این کتاب را بخوانند؟ هیچی به ذهنام نمیرسد. بهنظرم فضای داستان تکراری بود. آدمهایش هم.
*مؤسسهی انتشارات نگاه، ۱۳۷۹، ۲۱۶ صفحه، قیمت ۱۰۰۰ تومان.
مرتبط؛ دربارهی باقی کتابهای این نویسنده در چهار ستاره مانده به صبح
+ مهمانی تلخ (رُمان) + عنکبوت (مجموعه داستان) + نفرینشدگان (رُمان) + اندوه عیسی (ترجمه) + چهرهی پنهان عشق (رمان)
«برو عقبِ ثریا. اون بمیر نیس. بعضی از زنا مردن بلند نیستن، فقط یدفه به امر خدا میمیرن. اما کشتنو خوب بلدن. بعضیام برعکس، جز خوبی و پاکی و روزی صد دفه مردن چیزی بلد نیستن. عین مادرت طلعت.»
مسعود کیمیایی، صفحهی ۵۲