چهار ستاره مانده به صبح

شروع یک رؤیای نو

«گوش کن، این حرفی که بهت می‌زنم جواهره – از یه کامیون پرونده در اومده و شده تجربه. خیلیا هسن که چه زن، چه مرد، خیال می‌کنن عاشقن. اما به هم معتاد شدن، عین مخدر. همدیگرو باید ببینن، مرافه کنن، قهر کنن، آشتی کنن، و اسمشو بذارن زندگی عاشقانه. اما به همه‌ی اینا و خودشون معتادن. این‌که نمی‌تونن از هم دور بشن، از اعتیاد به همدیگه‌س. خمار هم می‌شن و درد می‌کشن.دردشم درد عشق نیس، درد خماریه. زودم این خماری نشناخته‌رو ازدواج می‌دونن، این‌جاست که می‌بینن روز و شب با هم دعوا دارن، چشم دیدن همدیگه‌رو ندارن، اما نمی‌تونن دور از هم باشن. می‌ذارن چی؟ پای عشق.»

مسعود کیمیایی، صفحه‌ی ۴۱

«نه این‌که ثریا زن بدیه و بابات فرشته‌س. ثریا سرراست‌تر از باباته – ثریا هیچ‌کسی رو نداره. زن تو جمهوری اسلامی یه کارایی رو نمی‌تونه بکنه. درجه‌ی سرراستیش کمتر، کلکش بیش‌تر. زن بی‌کس اگه بخواد زندگیش بچرخه، یه‌جوری باید بره سراغ خلاف. این خلاف، تو اشراف یه‌ جوره، تو ما یه‌ جوره، تو شهرستانیا یه جوره. ثریا خوشگل و زبله، حالا رحیم گرفتار اون می‌شه؟ خب، بازار کلک راه می‌افته.»

مسعود کیمیایی، صفحه‌ی ۲۲

این‌طوری که می‌گویند رُمانِ رهای عشق* دارد خوب می‌فروشد. کم‌قیمت هم نیست؛ ۷۰۰۰ تومان. چند صفحه است؟ سیصد و شصت و چند. نویسنده‌اش هم مثل فهیمه رحیمی یا نسرین ثامنی اسم‌درکرده نیست. اسمش آناهیتا آذرشکیب است و توی شناس‌نامه‌ی کتاب نوشته‌اند متولّد ۱۳۶۶ است. ماجرای داستانش چیست؟ قصّه درباره‌ی دختری است به نام «رها رادان» که نقش آدمِ عاشقِ رُمان را بازی می‌کند و بعد از کلّی غم و غصّه دار فانی را وداع می‌گوید، ناکام. راوی دانای کل است و بخش‌هایی از قصّه را از زبانِ رها می‌خوانیم و درواقع، خاطرات اوست که توی دفتری نوشته و حالا، به دست برادرش افتاده است. زبانِ داستان عامیانه است و ماجراهای کتاب شبیه بیش‌تر رُمان‌های عامه‌پسند است با همان فراز و فرودها؛ عاشق مُصر و معشوق سنگدل. زن‌بابای وحشی و خواستگار روانی و …. بیش‌ترین بخش قصّه در فضای دانش‌جویی می‌گذرد، توی خواب‌گاه دخترانه‌ای در کاشان و تا دل‌تان بخواهد داستانِ زندگی دخترهای مختلف در حاشیه‌ی زندگیِ قهرمان روایت می‌شود، همگی هم بدبختِ توسری‌خورِ بی‌چاره.
این رُمان نه فصل دارد با عنوان‌بندیِ شاعرانه‌ای که ربطی ندارد به متن و زبانِ اثر. مثلن؟ مثلن عنوان فصل سوّم این است: «از تاریکی آدم‌ها، نه! از خاموشی نگاهت می‌ترسم» و یا فصل چهارم؛ «غم‌هایت را چون دانه‌های تسبیح به بند می‌کشی».
کتاب را بخرید؟ من نمی‌دانم. بستگی دارد اهل خواندنِ رُمان عامه‌پسند باشید یا نباشید؟ اگر اهلش هستید که دیگر به نظر من چی کار دارید؟ بروید رهای عشق را بخرید و بخوانید و خوش بگذرانید. والا.

این‌جا می‌توانید متن گفت‌وگوی حورا نژادصداقت‌ را با نویسنده‌ی کتاب بخوانید. نویسنده هم مثل قهرمانِ رُمان درس حقوق خوانده و یک ترم را در شهرستان گذرانده و مقیم خواب‌گاه بوده است، منتها به جای کاشان، در سمنان. این‌جوری هم که درباره‌ی خصوصیّات اخلاقی‌اش می‌گوید، آدم می‌تواند نتیجه بگیرد که رها را از روی خودش نوشته است.

*چاپ اوّل ۱۳۸۹، نشر آموت.

«از شهربانی منو فرستاده بودن آگاهی. کارآگاه خوبی شدم. کارم کشف جرم بود بعد از جرم. مث این‌که بگن ژنرال در عقب‌نشینی؛ اول همه می‌خندن. اما اگه معنی‌شو بفهمی خیلی توش نکته‌س. یکی از مهم‌ترین درسای دانشکده‌ی جنگه، عقب‌نشینی درست و بموقع بهتر از حمله بی‌موقعس. بی‌موقع یعنی بی‌نتیجه، حمله‌ی بی‌نتیجه با خودش مرگ نفر، مرگ سلاح، مرگ روحیه‌ی دسته‌جمعی، که از همه بدتره، می‌آره.»

مسعود کیمیایی، صفحه‌ی ۲۰

سال تا سال مرا نمی‌بینند عموزاده، خاله‌زاده‌های‌ام. کلن فامیل. امروز برعکس بود ولی. عمو کوچیکه با زن و دوتا بچّه‌اش آمده بودند عیددیدنی و خواهر، برادرم هم برگشته بودند از سفر. دل‌ام نبود که توی اتاق بمانم و سرم را گرم کنم به کامپیوتر، فیلمی یا کتابی. منتها از یک ساعتی به‌بعد، انگار مرغی را در من سر کنده باشند، کلافه‌طور بودم و نمی‌دانستم باقی چه‌طوری خودشان را توی هم‌چین حالتی تحمّل می‌کنند، روبه‌روی دیگران، با لبخند و گاهی حرف‌های الکی، از این و آن. چند دقیقه بعد، دخترعموی‌ام که کوچک‌ترین آدمِ جمع بود واکنش نشان داد به این حالت، برپا شد و ایستاد و بلند گفت خسته شده است. گفتم چه‌قدر مثل هم. نگاه کردم به رشته‌ی ستاره‌های سبزی که بسته بود دور مچ و یکی هم انداخته بود گردن‌اش. نمی‌دانستم مدرسه می‌رود یا نمی‌رود؟ پرسیدم و دانستم کلاس اوّل است بچّه و هی زور زدم که یادم بیاید توی کتاب‌های‌ام چه کتابی دارم که مناسب باشد با اندازه‌ی سواد او. ماجراهای آقاکوچولو را پیدا کردم با دارا و سارا و کتابی که خودم خیلی دوستش دارم؛ بچّه‌ی همه *. فکر کردم مربی‌بازی دربیاورم سرش تا ناهار. دخترعمو را نشاندم به کتاب‌خوانی. یاد ایّامِ کتاب‌خانه و خاطره‌ی دانیال برای‌ام مرور شد با یوسف، بچّه‌های کانون. درسِ دخترعمو هنوز نرسیده بود به طا و ظا با عین و غین، یک‌دفعه و چه‌طور را نمی‌توانست بخواند، ولی درمجموع خوب بود روخوانی‌اش. اوّل، یکی از ماجراهای دارا و سارا را خواند که بیش‌تر تصویری بود. دوست نداشت و پرسید بچّه‌ی همه را بخواند؟ فکر کردم آخر کی می‌تواند از این جوجوی سرخِ خوش‌مزه بگذرد؟ گفتم بخوان و انصافن، خوب می‌خواند. یک‌طورِ دورازانتظاری. وقتی رسید به ته قصّه، با هم درباره‌ی پرنده‌های مهاجر حرف زدیم و او از خودش قصّه بافت برای باقیِ ماجرای بچّه‌ی همه و دوستِ تازه‌اش توی سرزمین‌های گرم. دیدم دخترعمو چه استعدادی دارد برای داستان‌سرایی. گفتم این‌ها را که می‌گویی برای‌ام می‌نویسی؟ پرسید: توی دفتر ریاضی‌ام؟ گفتم: نه خُب. برای‌اش سررسید آوردم، قدیمی. گفتم این را ببر خانه‌ و برای‌ام باقی قصّه را بنویس. بار بعدی که آمدی، جایزه داری پیش من. ذوق کرد و کتاب‌ها را با سررسید زد زیر بغلش، که به مادرش بگوید و انگار، مادرش گفته بود برو تشکّر کن که دختر دوباره برگشت با چشم‌های پُرخنده و گفت «دستت درد نکنه آبجی». به زن‌عموی‌ام گفتم قرارم با دخترش را و بعد دختر به مادرش گفت: «حالا اون کتاب‌هامو که گذاشتی توی انباری بالای دست‌شویی، می‌دی که بخونم؟» زن‌عمو نگاهِ متعجّب و دهانِ بازِ مرا که دید، گفت: «آخه هی می‌گه بیا برات کتاب بخونم، من‌ام حوصله ندارم. می‌گم خودت بخون، اگه اشکال و ایرادی داشتی ازم بپرس.» دیگر هیچی نگفتم، نه این‌که روی‌ام نشود. دیگر فایده‌ای نمی‌دیدم که اشاره کنم به گردی قلمبه‌ی شکمش، بگویم تو که این‌قدر اعصاب و روحیه نداری، غلط می‌کنی که حالا حامله‌ای باز.

* بچّه‌ی همه را آناهیتا تیموریان نوشته و تصویرسازی کرده است. از او قبل‌تر ماه بود و روباه را  خوانده بودم که آن کتاب هم چاپ انتشارات کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بود، عین این یکی.

می‌رفتم سرکار و دوباره افتاده بودم توی رفت و آمدهای اجباریِ کرج تا تهران، روزهای ماه بهمن و اسفند را می‌گویم. به عادتِ سابق توی این فاصله تا برسم به مقصد، کتاب می‌خواندم و خُب، خیلی هم کتاب خواندم و حتّا کتاب‌هایی که خیال می‌کردم دیگر نمی‌خوانم.

وقتی چهره‌ی پنهان عشق را دست گرفتم، فرض را بر این گذاشته بودم که یک رُمانِ عشق و عاشقی‌ست. بود؟ نه. فقط ردّپایی از عشق بود که از میانِ زندگیِ آدم‌های قصّه می‌گذشت، کم‌رنگ. راوی مرد جوانی بود به نام «پیام سپهری»؛ پول‌دار و مهندس، ولی داغون که تن‌ها زندگی می‌کرد و نامزدی هم داشت، رعنا. داستان از وقتی شروع می‌شود که صبح است و پیام توی رخت‌خواب و تلفن زنگ می‌خورد. یاروی پشت خط کیست؟ رعنا و بعد می‌فهمیم این دوتا، دیشب توی مهمانیِ خانه‌ی رعنا دل‌خور شده‌اند از هم و حالا پیام یک‌جوری دل‌شکسته بود و عقب‌کشیده، رعنا هم دل‌گیر و کفرش‌درآمده. قضیه کِش می‌آید تا … چه‌جوری کِش می‌آید؟ نویسنده یک‌سری شخصیّت‌های دیگر مثل سهراب و گل‌مریم (زن و شوهر سرایدارِ پیام) یا (الیاس و بلقیس پدر ِ مادرِ گل‌مریم) با دو (مثلن) مأمورِ پلیس را وارد داستان می‌کند و ماجرا پشتِ ماجرا اتّفاق می‌افتد. حالا ماجرا که می‌گویم ذهن‌تان نرود تا سرگذشت تام‌سایر یا هری‌پاتر. داستانِ این کتاب خیلی رئال است و درباره‌ی زندگی معمولی با آدم‌های معمولی. یعنی قصّه قهرمان ندارد و نویسنده از هیچ حادثه‌ی عجیب و غریبی سخن نمی‌گوید. او فقط یک ماجرای عادی را تعریف می‌کند و شک و تردیدهایی را درباره‌ی آدم‌های قصّه‌اش به‌وجود می‌آورد و بی‌آن‌که جواب روشن و شفافی در اختیار خواننده بگذارد، او را با خاطره‌ای از یک داستان تن‌ها می‌گذارد تا خودش کشف کند و اگر توانست، قضاوت کند و نتیجه بگیرد.

سیامک گلشیری در این کتاب مدّت زمان محدودی از یک روز را برای روایت انتخاب کرده و این موضوع باعث شده تا مثل رُمان نفرین‌شدگان به پُرگویی نیفتد. با این‌که چهره‌ی پنهان عشق سوژه‌ی منحصربه‌فردی ندارد، امّا ساده‌نویسی و شخصیّت‌پردازی خوب باعث شد تا من بخواهم قصّه را تا پایان دنبال کنم و خُب، راضی هم باشم.

راستی، گویا قرار بوده براساسِ این داستان فیلمی هم به کارگردانی مهشید افشارزاده ساخته شود که آقای ارشاد با طرح موافقت نکرده‌اند و مجوز نداده‌اند. حالا این‌که چرا؟ انگار کسی نمی‌داند. جالب این‌که ارشاداینا در سال ۱۳۸۶ چهره‌ی پنهان عشق را به‌عنوان یکی از کاندیداهای کتاب سال انتخاب کرده بودند.

دیگر این‌که، چاپ اوّل این کتاب در سال ۱۳۸۶ با قیمت ۲۱۰۰ تومان از سوی انتشارات مروارید منتشر شده، با ۱۵۲ صفحه و داستان در هجده فصل روایت می‌شود.

مرتبط؛ درباره‌ی باقی کتاب‌های این نویسنده در چهار ستاره مانده به صبح

+ مهمانی تلخ (رُمان) + عنکبوت (مجموعه داستان) + نفرین‌شدگان (رُمان) + اندوه عیسی (ترجمه)

«شهرزاد با داستان، مرگ را یک شب دورتر می‌برد.»

زری نعیمی

«بدتر از همه، بدتر از همه‌چیز، زندگی بدون نوشتن است.»

بهترین هدیه برای کسی که دوست داریم، کتاب است.

کوشش کرده‌ایم مجموعه‌ای از کتاب‌هایی را که حال و هوایی چنین داشته باشد، تهیه و در این‌جا تا پایان سال به‌تدریج فهرست کنیم که اگر خواستید به کسی که دوستش دارید، هدیه‌ای مناسب بدهید، دست‌تان خالی نباشد.

این دو، سه سطر مقدمه‌ای بود تا کتاب‌فروشی اگر *فهرستِ کتاب‌های عاشقانه‌اش را رو کند. تا الان دو فهرست در گودر منتشر شده است؛ یکی این و دیگری این.

کتاب‌ها را می‌توانید از کتاب‌فروشی نام‌برده یا هر کتاب‌فروشی دیگری تهیه کنید و اگر ولنتاین‌باز هستید به‌مناسبتِ این روز هدیه بدهید یا صبر کنید تا بهار و عیدی بدهید.

اگر هم کسی را دوست نمی‌دارید، با خودتان که خوب‌اید. نه؟ کتاب بخرید و به خودتان هدیه بدهید تا دلِ تنهایی‌تان تازه شود. گور بابای هر کسی که لایقِ عشقِ شما نبوده و نیست.

بعد، ممکن است ما هم کتاب‌های عاشقانه‌ی دیگری را بشناسیم و خوانده باشیم که از آن‌ها در فهرستِ اگر یاد نشده باشد. پیش‌نهاد می‌کنم هر کسی که علاقه و حوصله دارد درباره‌ی کتاب‌های عاشقانه‌ای که خوانده و دوست داشته در وبلاگش بنویسد. مثلن شما دوست عزیز

*تهران. بلوار کشاورز.خیابان ۱۶ آذر. کوچه عبدی‌نژاد. شماره ۶

هولدرلین می‌گوید این‌قدر جوگیربازی درنیاورم سر این کتاب. کدام کتاب؟ معجون عشق.

البته او هم دارد شلوغش می‌کند. گیرم توی توییتر و فرندفید هی هوار کردم که این کتاب فلان و بهمان است، ولی می‌بینید که طاقت آورده‌ام و بعد از چهار هفته دارم درباره‌اش می‌نویسم.

می‌پرسید مگر چه‌جور کتابی‌ست؟ داستان و رمان نیست. مجموعه‌ای‌ست از یک‌سری گفت‌وگو. با کی؟ نویسنده‌های رمان‌های عامه‌پسند؛ فهیمه رحیمی و پری‌نوش صنیعی و نازی صفوی و ….

گفت‌وگوکننده هم یوسف علیخانی است. از او قبل‌تر کتابی به نام نسل سوم داستاننویسی امروز هم چاپ شده که سبک و سیاقِ این‌طوری دارد، اما آن کتاب کجا و این کتاب کجا. چه‌طور؟ نظرم درباره‌ی نسل ِ فلانِ ایران را این‌جا نوشته‌ام. کتابِ جالبی نبود و هیشکی حرفِ جذابی نزده بود. برعکس، توی کتاب معجون عشق آدم کیفور می‌شود بابتِ حرف‌های مصاحبه‌شونده‌ها. چرا؟ درست نمی‌دانم. شاید برای این‌که توی آن کتابِ اوّل طرفِ علیخانی یک‌سری نویسنده بودند که بهشان تلقین کرده‌اند شما آدمی هستید برای خودتان و آن‌ها خواسته‌اند در قد و اندازه‌ی آن آدم! حرف بزنند و خودشان نبوده‌اند.

توی معجون عشق چه‌خبر است؟ یک‌سری نویسنده از خودشان می‌گویند و نوشتن و فروش کتاب‌های‌شان و بعد، چون همه به‌قدرکافی توی سر کتاب‌های‌شان زده‌اند، هیچ ادا و اطوارِ روشن‌فکری ندارند و به‌شدت عادی رفتار می‌کنند. برای همین است که جذاب‌اند. همگی بی‌غل و غش حرف می‌زنند و هیچ نیازی نیست بر داشتن‌/نداشتن چیزی اصرار کنند. قشنگ معلوم است کی باسواد است و کی حسودی می‌کند و کی از روی داستان‌های دیگران کپی می‌کند. هیشکی چیزی را قایم نمی‌کند و مثلن می‌فهمیم فلانی چه‌قدر حسود است و آن یکی عاشق و دیگری مادری مهربان است و ….

خب، من هیچ کتابی از هیچ کدام از نویسنده‌هایی که در معجون عشق باهاشان گفت‌وگو شده را نخوانده‌ام. حرف‌های هیچ‌کدام‌شان هم تأثیر این‌جوری نداشت که الان من بروم کتابِ یکی‌شان را بخوانم. پس چی؟ من با خودم فکر کردم چه دوست داشته باشیم و چه دوست نداشته باشیم کتاب‌های عامه‌پسند پرفروش هستند و توی یکی، دو سال به چاپ بیست‌ام و سی‌ام می‌رسند. خب این یعنی چی؟ یعنی جهان خلاصه نمی‌شود در من ِ نوعی. جمعیتِ زیادی از مردم هستند که رمان‌های عامه‌پسند را می‌خوانند دوست دارند. هیچ‌کس هم غر نمی‌زند که کتاب هشتصدصفحه است و یا قیمتش هفده‌هزارتومان است. حتّی بعضی‌ کتاب‌خوان‌های حرفه‌ای هم از خواندنِ رمان‌های این‌جوری لذت می‌برند. چون‌که به قول آقای جامعه‌ی کهنه، کتاب‌های عامه‌پسند قصه دارند و قصه‌گو هستند.

خلاصه این‌که، معجون عشق خواندنی است؛ چه کتاب عامه‌پسند بخوانید و چه نخوانید.

راستی، مهرنوش صفایی یکی از این نویسنده‌های عامه‌پسند است که علیخانی با او گفت‌وگو کرده. این زن پدیده است و با تسلط علیخانی به مهارتِ‌ سؤال پرسیدن، گفت‌وگویش خیلی جالب و جذاب از آب درآمده است. شاید این را ندانید، ولی صفایی محبوب‌ترین نویسنده‌ی ایران است که به قول خودش، ادبیات ایران را متحوّل خواهد کرد! اعتمادبه‌نفسِ این خانوم عالی‌ست، خیلی عالی.

معجون عشق را نشر آموت چاپ کرده است با قیمت ۷۵۰۰ تومان.

+ مرتبط؛ عشق‌فروش‌ها