«گوش کن، این حرفی که بهت میزنم جواهره – از یه کامیون پرونده در اومده و شده تجربه. خیلیا هسن که چه زن، چه مرد، خیال میکنن عاشقن. اما به هم معتاد شدن، عین مخدر. همدیگرو باید ببینن، مرافه کنن، قهر کنن، آشتی کنن، و اسمشو بذارن زندگی عاشقانه. اما به همهی اینا و خودشون معتادن. اینکه نمیتونن از هم دور بشن، از اعتیاد به همدیگهس. خمار هم میشن و درد میکشن.دردشم درد عشق نیس، درد خماریه. زودم این خماری نشناختهرو ازدواج میدونن، اینجاست که میبینن روز و شب با هم دعوا دارن، چشم دیدن همدیگهرو ندارن، اما نمیتونن دور از هم باشن. میذارن چی؟ پای عشق.»
مسعود کیمیایی، صفحهی ۴۱