تو اخیراً چند جایزه گرفتی، جایزه گرفتن چه مزهای داره؟
مزه خیار. من خیار رو خیلی دوست دارم. بو و مزه خیار فوقالعاده است. شادیآور و رؤیایی. منتها نمیدونم چرا وقتی خیار رو با ولع تموم میخورم، بعدش دلدرد میگیرم.*
شروع یک رؤیای نو
تو اخیراً چند جایزه گرفتی، جایزه گرفتن چه مزهای داره؟
مزه خیار. من خیار رو خیلی دوست دارم. بو و مزه خیار فوقالعاده است. شادیآور و رؤیایی. منتها نمیدونم چرا وقتی خیار رو با ولع تموم میخورم، بعدش دلدرد میگیرم.*
یک سؤال: شما این آقای کلاهدارِ بداخمِ عینکی را میشناسید؟ راهنماییِ تابلو: نامِ کوچکِ او پیرو و فامیلیاش کیارا (+)است. هان؟ به جا نیاوردید؟ یکراهنماییِ دوباره: ایشون ایتالیاییست و معروف به استاد قصّهگو. باشد، یک راهنمایی دیگر: به سال ۱۹۱۳ میلادی متولّد شده و در ۱۹۸۶ هم به رحمتِ خدا رفته است. چی شد پس؟ به عمر شما قد نمیدهد که با پیرو صنمی داشته باشید؟ مگه شما با تولستوی یا همینگوی رفیق گرمابه گلستون بودی آخه؟ این هم آخرین راهنمایی: این پیرو اوائل شعر میگفت ولی بعدتر تمرکز کرد روی داستانسرایی. بهعبارتدیگر، قصّهگویی شفاهی. میبینم که هنوز نشناختهاید پیرو را. خب، اشکالی ندارد. خود من هم پیرو را نمیشناختم. حتّا اسمِ او را هم نشنیده بودم تا اینکه رمان تقسیم (+) را هدیه گرفتم که میگویند بهترین اثر او است. پیرو این کتاب را در سال ۱۹۶۴ میلادی نوشته و هنوز هم جزو پرفروشترین کتابهای معاصر ایتالیا است.
کتاب را مهدی سحابی ترجمه و نشر مرکز در سال ۱۳۸۴ منتشر کرده است. چاپ سوم آن هم که در بهار ۱۳۸۷ با قیمت ۳۰۰۰ تومان توزیع شد.
در مقدمهی تقسیم میخوانیم که مهارتِ پیرو در قصهگویی باعث شده تا نثر او روان و بیتکلف و نگرش مستقیم و بیپیرایهای نسبت به واقعیت باشد. اگر تقسیم را بخوانید شما هم موارد یادشده را تأیید خواهید کرد.
در ابتدای رمان نقلِ قولی آمده از بوکاچو که در یک عبارتِ تکجملهای درونمایهی تقسیم را فاش میکند؛ «قصهای باید بگویم از چیزهای کاتولیک و از فجایع و از عشق، کمی با هم آمیخته ….»
داستان را دانای کل روایت میکند و ماجرا با معرفی امرنتزیانو پارونتزینی آغاز میشود که مرد میانسالِ مجردیست و کارمند ادارهی دارایی. شما توانستید اسمِ این یارو را بخوانید؟ یک بابای دیگری هم در داستان است به نام مانسونتو تتامانتزی که خیرسرش وکیل بوده و حالا مُرده و ارث و میراث او رسیده به سه دخترِ ترشیدهاش.
این وکیلِ مُردهشوربُرده با آن اسمِ سختی که دارد به خُلق بد معروف است و سلیقهی کج! علاقهی اصلیاش در زندگی تولید میوههای هیولایی بود. عشقِ او به زشتی آنقدر بود که زنی «راشیتیک» را به همسری گرفت و کلی تلاش کرد تا دخترانِ زشتتری داشته باشد. مانسونتو معتقد بود ایجاد یک چیز واقعاً زشت کار راحتی نیست و به اندازهی رسیدن به چیز زیبا زحمت میبرد و تأکید میکرد ارزیابی نتیجهها صرفاً به سلیقه بستگی دارد و هر کسی یک شکل را میپسندد و او زشت میپسندید. البته، هر کدام از سه دخترِ زشتِ او یک حُسنِ زیبا داشتند که در تلاش برای رسیدن به زشتی کامل از دستِ مانسونتو دررفته بود.
فورتوناتا دختر بزرگتر موهای زیبا داشت و دختر بعدی، تارسیلا واجدِ پایین تنهای بینقص بود و کوچکترین دختر که کاملیا نام داشت بهخاطر دستهای لطیفاش شهرهبود.
بعد از مرگِ بابای دخترهای یادشده، تارسیلاشون اراده میکند به ازدواج تا اینکه یکروزی در کلیسا آن کارمند ادارهی دارایی را میبیند و نقشه میکشد برای آشنایی بیشتر با او. تاجاییکه یکی، دو هفته بعد پای آن آقا به خانهی دخترهای مانسونتو باز میشود و … آقای کارمند ادارهی دارایی هم که قصد ازدواج داشته است، سبک و سنگین میکند دخترها را و درنهایت، خواهر بزرگتر را به زنی میگیرد اما، … با ورود پارونتزینی زندگی هر سه دختر متحول میشود و او با ایثاری مثالزدنی! تن و جانِ خویش را بین سه خواهر تقسیم میکند؛ شب اوّل را با فورتانا میگذراند که همسر او بود، شب دوم را با خواهر تارسیلا، و شب سوم را با کامیلا.
پیرو در بیست و هفت فصل داستانِ زندگی این چهار نفر (بهعلاوهی پسری که در میانهی ماجرا با تارسیلا دوست میشود) را با شیواترین و شیرینترین بیانِ ممکن تعریف میکند تا وقتیکه قدرتِ جسمیِ پارونتزینی در برابر میلِ شدیدِ جن.سی او شکست میخورد و او میمیرد!
بر اساس داستان تقسیم یک فیلم کمدی هم ساخته شده که پیرو نیز در آن بازی کرده است. در اینجا میتوانید شناسنامهی فیلم را بخوانید.
+ از دوستِ خوبام «بهار» خیلی ممنونام بابتِ این هدیهی عالی.
+ برای کسب اطلاعات بیشتر؛ یادداشت سیبگاززده دربارهی این کتاب + دو لینک مرتبط دیگر.
+ برای رؤیتِ جلد کتاب به زبان اصلی اینجا کلیک کنید و محض مشاهدهی مجموعهی آثار پیرو کیارا اینجا.
شما حالت عصبی دارید؟
اعصاب من خراب است. روزگار غدار با من خوب تا نکرد. گاهی فکر میکنم فاقد وجدان و احساس هستم.*
در کتاب نفس زدن دیده میشود که زندگی اسکار پاستیور با ترتیب زمانی روایت نمیشود؛ یعنی تبعید او از رومانی، زندگی او در اردوگاه کار شوروی و بازگشت او به وطن.
من نمیخواهم این ۵ سال را کنار هم بچینم. من میخواهم یک «زخم» را نشان دهم؛ پس مجبورم اوضاع و احوالی را به تصویر بکشم که این جراحت را بهوجود آورده است. برای این کار باید زندگی روزمره در اردوگاه را نشان میدادم؛ زندگیای که همواره از نو تکرار میشود و در این میان سال به سال بر وخامت آن افزوده میشود. اسکار نمیدانست که آیا عاقبت جان سالم از این اردوگاه به درخواهد برد یا خیر.*
اینطور نبوده که من یک روز از خواب بیدار شده و تصمیم به نوشتن بگیرم؛ من این کار را شروع کردم چون راه دیگری برای کمک به احوال غمافزای خود نداشتم.*
بعضی وقتها آدم امیدوار است که گذشته میتواند از بین برود. بهنظر شما میتواند؟
گذشتهی هیچ احدی از بین نمیرود بلکه تا قیام قیامت باقی میماند؛ تفاوتی هم ندارد که در چه شرایطی زندگی کرده باشد، چون اساساً همیشه چیزی برای زهره ترک شدن وجود دارد؛ مثلاً وقتی روابط انسان با دیگران از هم میپاشد و یا وقتی از یک مرض لاعلاج رنج میبرد. مسئله اینجاست که انسان با چیزهایی که باقی میماند تغییر میکند و این تازه زمانی رخ میدهد که انسان با شرایط غیرعادی سرو کار پیدا میکند؛ آن هم شرایطی که بیشتر به ضرر انسان است تا به نفع او؛ نمونهاش خود من، که ۱۵ سال آزگار است تحت تعقیب هستم، بنابراین طبیعی است که گاهی از ترس کشتهشدن، بند دلم پاره شود. البته گاهی آدم به شکل عجیب و غریبی به اوضاع و احوال خود عادت میکند بهطوریکه، شرایط ترسناک رفتهرفته تبدیل به شرایط عادی وحشتناک میشود و انسان با مهار ترسهایش، کمکم به صرافت میافتد که «چیزی» به چنگ بیاورد. این حرکت گاهی به نتیجه میرسد؛ اگرچه، خواهی نخواهی، آدم به چیز دیگری رسیده است و انسان کنار خود میایستد؛ کاری که من هم تمام این سالها مجبور به یاد گرفتن آن بودهام؛ اینکه کنار خودم بایستم. درست همانطور که اکنون هم که بحث این جایزه پیش آمده، کنار خودم ایستادهام. من به شکل بسیار عملی مبتلا به اسکیزوفرنی هستم.*
در بیشتر داستانهای عامیانه چیزها سه بار اتفاق میافتند و بار سوّم است که تغییر میکنند.*
«باید در جمیع لحظههای خشم و افسردگی به خود بگوییم: بدون زهر … بدون زهر … چراکه هیچچیز همچون زهر کلام، زندگی مشترک را سرشار از بیزاری نمیکند…»
«همهی حرفهای نازدنی را به غیظ تبدیل مکن، همچنان که به بُغض. بُغض حرفهایت را به اشک مبدّل کُن! روشن است که چه میگویم؟ گریستن به جای گریستن، نه. گریستن به جای حرفی که نمیتوانی به تمامیاش بزنی، و در کمال ممکن.»
«عصر ما عصریست که عاشقترین مردم، عاشقانهترین آوازهایشان را در سنگر سیاست میخوانند….
عصر ما عصر زیباییست که بچههای هنوز راه نیفتادهی زبان بازنکرده، بَر دوش و از دوشِ پدرانشان به جهانِ خروشانِ سیاست نگاه میکنند، و از همآنجاست که ناگزیر باید راه آیندهشان را ببینند و انتخاب کنند ….»